اهل بيت علیهم السلام از دين دفاع مى كنند

مشخصات كتاب

سرشناسه : صاحبی فرد، علی اکبر، 1337 - ، شارح

عنوان و نام پديدآور : اهل بیت علیهم السلام از دین دفاع می کنند: نقدی بر کتاب اهل بیت علیهم السلام از خود دفاع می کنند/ مولفان صاحبی، یوسفی

مشخصات نشر : قم: موسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر(علیه السلام)، 1383.

مشخصات ظاهری : ص 336

شابک : 12000ریال

يادداشت : این کتاب شرحی بر لله ثم للتاریخ کشف الاسرار و تبرئه الائمه الاطهار تالیف حسین موسوی است

یادداشت : کتابنامه: ص. [331] - 336

عنوان دیگر : نقدی بر کتاب اهل بیت(ع) از خود دفاع می کنند

عنوان دیگر : لله ثم للتاریخ کشف الاسرار و تبرئه الائمه الاطهار. شرح

عنوان دیگر : اهل بیت(ع) از خود دفاع می کنند

موضوع : موسوی، حسین، مستعار. لله ثم للتاریخ کشف الاسرار و تبرئه الائمه الاطهار -- نقد و تفسیر

موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها

شناسه افزوده : یوسفی، حبیب، 1325 -، توشیحگر

شناسه افزوده : موسوی، حسین، مستعار. لله ثم للتاریخ کشف الاسرار و تبرئه الائمه الاطهار. شرح

شناسه افزوده : موسسه تحقیقاتی ولی عصر(عج)

رده بندی کنگره : BP228/4 /م84ل804226 1383

رده بندی دیویی : 297/479

شماره کتابشناسی ملی : م 83-5403

ص:1

اشاره

ص:2

ص:3

ص:4

ص:5

ص:6

ص: 7

پيشگفتار

قال اللّه تعالى: الحمدلله الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله (والصلوة و السلام على رسول الله و آله و من تبعهم باحسان)

تابستان 81 در حرمين شريفين در مراسم عمره ى مفرده بين زائرين ايرانى به خصوص جوانان دانشجو، كتابى به زبان فارسى پخش مى شد به نام «اهل بيت از خود دفاع مى كند» توجّه به عنوان اين كتاب، هر ارادتمندِ به اهل بيت را در مرحله ى اول به اين فكر مى انداخت كه چاپ و پخش اين كتاب در حرمين شريفين خدمتى بزرگ به خاندان رسالت عليهم السلام و پيروان پاك باخته ى آنان است.

ولى وقتى انسان به محتواى كتاب حتّى به فهرست آن توجّه كند در مى يابد كه اين كتاب نيز هجمه اى ديگر تحت عنوان دفاع از اهل بيت عليهم السلام؛ عليه اهل بيت عليهم السلام است. گرچه نويسنده و مترجم سعى بر القاى اين معنا دارند كه ما از اهل بيت عليهم السلام دفاع مى كنيم ولى روح آن بلكه تمام مطالب كتاب در طريقه ى دفاع از دشمنان خاندان پيامبر عليهم السلام و القاى شبهه در ميان مسلمانان به خصوص شيعيان جهان و بالاخص شيعيان و جوانان ايرانى است تا آنان را در اعتقاداتشان سست و نسبت به ميراث پربارى كه از طريق

ص: 8

بزرگان و آبا و اجداد به دستشان رسيده است بى تفاوت كنند و بتوانند از آب گل آلود و جو فاسد، و مشغول كردن مردم به خصوص جوانان به مسائل فرعى و غيرضرورى به اهداف خود برسند و اين چيزى جز خواسته ى دشمنان قسم خورده ى اسلام نيست.

گرچه مترجم و نويسنده سعى بر آن دارند كه وانمود كنند كه نويسنده يكى از بزرگان روحانيّت شيعه و از شاگردان مراجع بزرگ تقليد و محقّق در كتب شيعى و آشنا با قرآن و سنّت پيامبر و اهل بيت عليهم السلام و تاريخ اسلام و رشديافته در حوزه ى كهن و پربار نجف اشرف است لكن اگر كسى اندكى با قرآن و سنّت پيامبر و خاندان بزرگوارش عليهم السلام و تاريخ اسلام و شيوه رايج در حوزه هاى علميه، آشنا باشد و نسبت به نويسنده بدبين نباشد و بخواهد با ديد خوش بينانه به او و افكارش بنگرد، درباره ى او خواهد گفت:

اومردى ساختگى و پندارى است چون بدون بصيرت در تشخيص حق از باطل و عدم قدرت تمييز بين روايات ضعيف و قوى و ...

است بلكه از سير دروس در حوزه هاى علميه بى اطلاع است، چه رسد به اين كه يكى از مجتهدين حوزه نجف اشرف باشد، زيرا وى مى نويسد: پس از مدتى تحصيل در حوزه احساس كردم كه نصوص زيادى مرا به خود مشغول مى كند و مسايل مختلفى مرا به حيرت و شگفت وا مى دارد ... يكى از اساتيد بزرگ حوزه ... به من خطاب كرد وفرمود: در حوزه چه مى خوانى؟ گفتم: طبعا" مذهب اهل بيت-/ عليهم السلام-/ ... .. در حالى

ص: 9

كه كسانى كه وارد حوزه مى شوند ساليانى به فراگيرى علوم مقدماتى نظير ادبيات عرب، منطق، فلسفه، اصول فقه، معانى وبيان و ... مى پردازد و هيچ يك از اين علوم مذهب اهل بيت-/ عليهم السلام-/ محسوب نمى شود. آنچه بعد از اين علوم در حوزه ازمذهب تدريس مى شود علم فقه است ودر مرحله اول فقه ساده كه تنها نقل فتواى فقيه است، آنگاه مثل شرح لمعه كه اشاره به بعضى از دليلها دارد خوانده مى شود ودر مرحله بعد بعضى از دليلهاى مفصل مورد توجه قرار مى گيرد ومطالبى كه نويسنده ادعا مى كند در هيچ يك از كتابهى درسى حوزه نيست بلكه در كتابهاى غير درسى مثل رجال كشى وبحار الانوار و ... يافت مى شود ولى نه به صورتى كه نويسنده آورده است زيرا آنچه وى ذكر كرده يااصلا" ساختگى است يا تحريف شده يا تمسك به روايتهاى ضعيف يا اقوال غير معروف است. همه مى دانند كتابهى حديث چون كافى گرچه در مقام استنباط مهم هستند ولى كتابهاى درسى محسوب نمى شوند. آرى در مدارس اهل سنت خواندن كتب حديث متعارف است. همه اين مطالب نشان مى دهداوفردى نا آگاه از شيوه مرسوم در حوزه است و اوداستان زندگى خيالى خود را بر اساس ذهنياتش از درسهاى مدارس اهل سنت ترسيم كرده است وى ياد آور مى شود كه از مرحوم كاشف الغطابه درجه اجتهاد نايل شده وآنرابراى خود امتيازى مى داند. اگر قدرى در كلمات او دقّت كند او را فردى خواهد يافت از قبيل احمد كسروى كه خود

ص: 10

نويسنده او را به عنوان مصلح مذهب، معرّفى مى كند و وى را مى ستايد(1) و هر مطالعه كننده اى با اندك توجّه در خواهد يافت كه نويسنده نه تنها شيعه نيست بلكه يكى از سنّى هاى متعصّب و طرفدار سرسخت خليفه دوّم است كه حتى عمربن الخطّاب را بر كسانى چون امام اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام مقدّم مى دارد و تصريح مى كند كه مرد شماره ى دو اسلام است.(2) تابين شيعه وسنّى اختلاف اندازد و نيز اگر كسى اين كتاب را بررسى كند مى فهمد كه مقصود نويسنده از اهل بيت پيامبر، امامان شيعه عليهم السلام و حضرت زهرا عليها السلام نيست بلكه همسران پيامبر است.(3) واصلًا نويسنده اعتقادى به مهدى موعود ارواحناله الفداء ندارد و آن حضرت را به باد تمسخر مى گيرد و معتقد است او وجود خارجى ندارد.(4)

حال اين سؤال براى خواننده مطرح است كه كدام شيعه است كه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله عمربن خطاب را فرد شماره دوى اسلام بداند و او را بر امام اميرالمؤمنين على عليه السلام مقدّم بدارد و به وجود حضرت مهدى عليه السلام شك و شبهه اى داشته باشد؟! انسان وقتى موارد مذكور را در ضمن كلمات نويسنده مشاهده مى كند آياتى از قرآن در جلو رويش باز مى شود و مصاديق روشنى از آيات را


1- كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كند، ص 36.
2- همان، ص 149.
3- همان، ص 148.
4- همان، ص 169.

ص: 11

مى بيند، از جمله ... و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الدالخصام و از مردم گروهى هستند كه سخنانشان تو را در زندگى دنيا به شگفت مى آورد و خدا را بر سخن خويش گواه مى گيرد (قسم مى خورد كه راست مى گويم) ولى او لجوج ترين دشمنان است.(1) و نيز مى فرمايد: «و لو نشاء لاريناكهم فلعرفتهم بسيماهم و لتعرفنّهم فى لحن القول و الله يعلم اعمالهم»(2)، «و اگر بخواهيم آنان (منافقان) را به چهره به شما مى نمايانيم و شما در لابلاى سخنشان حتماً آنان را مى شناسيد و خداوند از رفتار آنان مطلع است.»(3)


1- سوره بقره، آيه 20.
2- سوره محمد، آيه 30.
3- ما در اينجا براى روشن شدن ماهيّت نويسنده و اصلاح طلبانى نظير احمد كسروى كه مورد ستايش او قرار گرفته اشاره اى كوتاه درباره ى احمد كسروى داريم تا خوانندگان عزيز به نقش دشمنان قسم خورده ى اسلام براى نابودى اسلام و تشيع و روحانيت شيعه پى ببرند و چهره واقعى نويسنده ى اين كتاب را نيز بهتر بشناسند. احمد كسروى از نويسندگان دوره ى رضاخان و عضو انجمن آسيايى همايونى لندن، بزرگترين فراماسون در خاورميانه، بود وى در ديباجه ى كتاب «آذرى و يا زبان باستان آذربايجان» ماجراى عضويّت خود را در انجمن آسيايى همايونى لندن ذكر مى كند و اعتراف مى كند كه واسطه ى عضويت وى «خانبهادر»، يعنى همان حاكم سياسى انگليسى ها در كربلا بوده است. كتاب كاروند كسروى، صفحات: 319، 544 و 545. در دوران ديكتاتورى مطلقه ى رضاخانى كه تمام فريادها در حلقوم خفه و تمام قلم ها شكسته مى شود و هيچ كس اجازه ى كار فرهنگى و مذهبى ندارد و كشور در خفقان شديد بسر مى برد دو خانه، اجازه ى فعاليّت مى يابند كه يكى، خانه ى احمد كسروى و طرفدارانش بود و اين در زمانى بود كه روحانيّت با استعمارِ مسلّط و استبدادِ سرسپرده ى حاكم به ستيزى شديد برخاسته بود كه نمونه ى آن مبارزه ى شهيد مدرس در آن دوران است. كسروى با حمله به اسلام و مدافعان آن به انكار امور ضرورى دين مى پردازد و به عنوان يك مصلح به ميدان مى آيد و مى خواهد به مردم، دين را معرّفى كند او در كتاب «ورجاوند بنياد» خود، صفحه ى 94 پس از اشاره به رنسانس علمى در غرب تيتر مى زند كه: «بايد جنبشى نيز در رشته ى دين پديد آيد» و به انكار معجزات مى پردازد و وحى را توجيه مادى مى كند و وحى را چنان معنى مى كند كه با گفتار خود سازگار باشد. او در كتاب مذكور مى نويسد: «فرهش وحى چيست و شما آن را به چه معنا مى دانيد؟ ... اگر آن است كه فرشته از آسمان بيايد و پيام از خدا بياورد و ميانه خدا با كسى پرده برخيزد او هرچه خواست بپرسد و گاهى با خدا ديدار كند اين به يكبار دروغست. فرهش وحى آن است كه خدا كسى را به آميغها حقايق دانا گرداند و براى تكان دادن به فهم ها و خردها و نبرديدن با نادانى ها و گمراهى ها برانگيزد»!!! او معاد جسمانى را بى بنياد و پنداربافى مى شمارد و اينكه سعادت واقعى در آن جهان تأمين مى شود و زندگى دنيا نسبت به آخرت كم ارزش تراست و دنيا چون مزرعه اى براى آخرت است و ... را همان گمراهى هاى دنباله دار ديگرى مى داند و معتقد است اين افكار زيان هاى بسيارى دارد!!! كتاب مذكور، صفحه 125 و 126. او همچنين اسلامى را كه علما مى گويند و در ذهن عموم مردم است و قرن ها براى حفظ آن تلاش شده و خونها براى حفظش ريخته شده است، اسلام واقعى نمى داند. كتاب مذكور، صفحات 4، 5 و 8 بر گرفته از كتاب: شهيد مطهّرى افشاگرتوطئه ها-/ به طور تلخيص. آرى؛ كسروى از جمله كسانى بود كه در ايران جشن كتابسوزان را داشت. خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 323 دراينجا تذكر اين نكته لازم است كه احمد كسروى فردى بى قيد بودومخالفتش باتشيّع به خاطراين كه مظهر دين است بودنه به عنوان يك مذهب مطالب بالا مؤيّد اين مطلب است. لذا هيچ گرايشى به اهل سنّت يا ساير مذاهب اسلامى از وى مشاهده نشد. درباره ى آراى كسروى پيرامون معجزه ووحى وانكار شيعى وسنّى و .. مى توان به كتاب وى به نام در پيرامون اسلام صفحه هاى 9، 11، 12، 13، 82، 83 مراجعه كرد. آرى او طرفدار حزب توده وابسته به شوروى سابق بود واين حزب مخالف دين وطرفدار ماركسيسم بود. امّا قتل فرزند مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى به خاطر مسايل مالى بود نه مسايل سياسى ومذهبى وفرزند آن مقتول خواسته ازاين واقعه به نفع افكار واهداف خود بهره ببرد

ص: 12

آيا نويسنده مى خواهد با انتساب تشيع (كه ريشه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد) به عبدالله بن سبا كه لااقل يك شخصيّت مشكوك است (جمعى او را خيالى و افسانه اى مى دانند و جمعى واقعى،) تشيع را اصلاح كند؟ آيا اساس تشيع به مسئله متعه (ازدواج موقت) و خمس و مخالفت با اهل تسنن وابسته است، تا به وسيله ى آنچه نويسنده آورده است بنيان آن سست شود اساس

ص: 13

تشيع يك اصل عقلى و قرآنى است و آن اين است كه امكان ندارد ابوبكروعمر را بتوان با پيامبر مقايسه كرد چطور ممكن است آن دو بفهمند وقتى مى ميرند مردم بعد از آنها نياز به امام و رهبر و حاكم دارند و نمى شود مردم را بدون رهبر رها كند و لذاابوبكر عمر را به جاى خود معرفى كند و عمربن خطاب شوراى شش نفره را معرفى مى كند! و براى رفع اختلاف در شورا شمشير عبدالرحمن بن عوف را قاضى قرار دهد!! ولى العياذبالله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه عقل كل و برگزيده خداست بعد از حضور بيش از بيست و چند سال در ميان مردم چيزى را كه ابوبكر بعد از دو سال فهميد نفهميده باشد و مردم را به حال خود رها كرده باشد، در حالى كه چند ماه قبل از رحلتش حتّى مردم را از وفات خود آگاه ساخته بود.

اساس تشيع بر اين است كه فهم پيامبر صلى الله عليه و آله با ديگران چون ابوبكر و عمر قابل مقايسه نيست و يقيناً آن حضرت از كنار اين مسئله بى تفاوت نگذشته است و حتماً فردى كه جامع ترين و بهترين افراد بعد از خود، بوده است به مردم معرفى كرده است و اين ويژگى ها در كسى جز على بن ابى طالب عليه السلام يافت نمى شود و آيات متعدد قرآنى از قبيل آيه بلاغ و اكمال دين و ولايت و تطهير و اولوالامر و ... و روايات متواترى مثل حديث غدير خم و منزلت و سفينه و ابلاغ برائت از مشركين هر كدام دليل و تأييد بر همان حكم عقل است. پرداختن به مسايل فرعى و جزئى، آن هم با تمسك به روايات ضعيف و اقوال غير مشهور و انتساب آن به همه ى مذهب و

ص: 14

توهين به بزرگان و ذكر معايب شيعه نماها به عنوان شيعيان واقعى اهل بيت عليهم السلام كمال ظلم به خاندان اهل بيت عليهم السلام است چرا كه همين شيعيان بودند كه نگذاشتند حق ضايع شود خونها در اين راه دادند و به دنبال امامان پاكشان زندان ها رفتند و تبعيدها شدند و بالاى دارها رفتند.

اگر سخنان نويسنده به همان نحوى كه فهميده و نوشته است درست باشد و خلافهاى طرفداران يك مذهب موجب شود انسان يك مذهب را رها كند و ... پس بايد نويسنده از اصل اسلام دست برمى داشت، زيرا تمام آن چه درباره ى تشيع و بزرگان شيعه بيان داشته است در حدّى به مراتب، افزون تر در ساير مذاهب اسلامى نيز وجود دارد.

اگر نيّت و قصد نويسنده اصلاح بود چرا امروزه كه تشيع به وسيله ى فقه اهل بيت عليهم السلام و برپايى نظام مقدس جمهورى اسلامى برق اميد را در دلها تابانده است و كفر جهانى را نگران كرده و از بسيارى از مفاسد جلوگيرى نموده و به حمايت جدّى از مردم مظلوم فلسطين و افغانستان پرداخته و عزت و اقتدار اسلام را به جهانيان نشان داده، سخنى به ميان نياورده است و فقط تكيه بر مسايل اختلافى در مذاهب اسلامى چون ازدواج موقّت و خمس نموده است آيا نويسنده با تحريم ازدواج موقّت تمام مفاسد جنسى را رفع نموده و آيا با تحريم خمس و وجوهات شرعى كه كمكى به مستمندان و اداره حوزه هاى علميه تشيع است تمام

ص: 15

مسائل اقتصادى اسلام را مرتفع ساخته؟ و آيا با متهم ساختن مراجع دينى و بزرگان اسلام كه همواره داراى زندگى بسيار ساده و از تجملات به دور بوده اند كارى جز عقده گشايى عليه بزرگان دين انجام داده است؟!

به فرض يك يا دو نفر از وجوهات به طريق غير صحيح زندگى كنند آيا اين دليل بر تخريب و اهانت به همه ى بزرگان ساده زيست و انكار اصل وجوب خمس مى شود؟! آيا اين عمل، انكار صراحت قرآن نيست كه وجوب خمس را بيان مى كند؟(1) آيا اين است شيوه ى شخصى كه مدعى است كه در حوزه ى نجف پرورش يافته است؟! آيا ادعاهاى بزرگ وى درباره شخصيت خويش مى تواند واقعيت داشته باشد؟!

و آيا حرفهاى او براى هدايت است يا گمراه كردن مردم و آيا اين حركت در راستاى اهداف اسلامى است يا اهداف دشمنان اسلام؟

به هر حال كسانى كه ادّعا مى كنند سنّى شده اند معمولًاانسانهايى پندارى وساختگى هستندولى آنان كه مذهب اهل بيت عليهم السلام را پذيرفته ومستبصر شده اندشخصيّتهايى واقعى و از محققان وحقجويان اهل سنّت هستند. ما براى تحقيقِ خوانندگان گرامى در اين زمينه اسامى تعدادى از گروه كثيرى از اهل تسنّن كه محقّقانه مذهب شيعه (مذهب اهل بيت عليهم السلام) را پذيرفته و كتابهايى در اين


1- سوره انفال، آيه 41.

ص: 16

زمينه تأليف نموده اند را ذكر مى كنيم:

1-/ شيخ محمدمرعى انطاكى حلبى (براى چه مذهب شيعه، مذهب اهل بيت عليهم السلام رابرگزيدم؟)

2-/ شيخ محمدامين انطاكى حلبى (در راهم به سوى تشيّع.)

3-/ دكتر سيّدمحمدتيجانى سماوى ازتونس (آنگاه هدايت شدم.)

4-/ مروان خليفات ازاردن (و سوار بر كشتى شدم.)

5-/ احمد حسين يعقوب ازاردن (برخورد با رسول وآل او و ...)

6-/ شيخ معتصم احمد از اردن (حركتم به مذهب اهل بيت عليهم السلام»

7-/ صائب عبدالحميد از عراق (روش در رشد مذهب.)

8-/ صاح وردانى نويسنده ى مصرى (كوچ من از تسنّن بهتشيّع.)

9-/ سيّد حسين رجا از سوريه (دفاع از وحى شريعت ضمن دايره سنّى وشيعى.)

10 خانم ليماءحماده از سوريه (اخيراًروح نورانى شد.)

11-/ دكتر اسعد. حيد قاسم از فلسطين (حقيقت شيعه 12 امامى.)

12-/ محمد على متوكل از سودان (با تواضع وارد تشيّع شدم.)

13-/ دكتر سعيدايّوب از مصر (حق آمد.)

ما به كمك خداوند منّان تمام مباحثى را كه در كتاب مذكور آمده است مورد نقد قرار مى دهيم و قضاوت را به خوانندگان گرامى واگذار مى كنيم.

شيوه ى ما در برخورد مطالب كتاب بر اساس دستور اميرالمؤمنين

ص: 17

عليه السلام است آن حضرت به حجربن عدى و عمروبن حمق فرمود: «من ناخوشايند دارم كه شما توهينگر و ناسزاگو باشيد (در نتيجه) بدگوييد و (از ديگران) برائت بجوئيد ولى اگر رفتار بد آنان را ذكر كنيد و بگوييد: روش آنان چنين و چنان است و كارهاى آنان چنين و چنان است، در گفتار بهتر و در پوزش خواهى بليغ تر است و به جاى لعن بر آنان و ابراز انزجار از ايشان بگوييد: خدايا خون آنان و ما را حفظ كن و بين آنان و ما اصلاح فرما و آنان را از گمراهى هدايت فرما تا آنان كه حق را نمى شناسند، بشناسند و آنان كه در ستم و دشمنى فرو رفته اند نجات يابند. (اگر شما چنين كرديد و با آنان اين گونه رفتار كرديد) براى من و شما بهتر است. آن دو نفر گفتند: پندت را پذيرفتيم و به ادب و روش شما رفتار مى كنيم.(1) ما هم مى گوئيم يا اميرالمؤمنين پند را پذيرفتيم و به ادب و روش شما رفتار مى كنيم. سخنى با مترجم درباره ى مقدمه كتابش داريم كه در خاتمه كتاب خواهد آمد انشاءالله.

اين كتاب داراى هشت فصل است كه هفت فصل اول آن مانند فصول كتاب مورد نقد و تقريباً با همان عناوين است و به نقد و بررسى مطالب آنها پرداخته شده است و فصل پايانى به بخشى از سنت هاى رايج در ميان اهل سنت كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيست اختصاص يافته است و سعى شده حتى المقدور به منابع اصلى


1- الغدير، جلد 8، صفحه آخر.

ص: 18

ارجاع داده شود تا مباحث زياد خسته كننده نباشد ضمناً قضاوت را به خوانندگان واگذار نموديم و كتاب را به «اهل بيت عليهم السلام از دين دفاع مى كنند» ناميديم تابرسانيم كه آنان حامى دين هستند به تعبير قرآن ليهلك من هلك عن بيّنة و يحيى من حى عن بينه خداوند متعال اين قليل را به عنوان پاداش اجر رسالت قبول فرمايد وبه امضاى حضرت صاحب الامر- ارواحنا فداه- برساند. انشاءاللّه

ص: 19

ص: 20

ص: 21

فصل اول مطرح كردن حكايت عبدالله بن سبا به چه هدفى؟

نويسنده با بررسى چند كتاب به شخصيّتى مطرود از ديدگاه بزرگان شيعه اشاره مى كند و اين شخص يا به طور كل افسانه اى و غيرواقعى و ساخته و پرداخته فردى دروغ پرداز به نام سيف بن عمر تصيمى كوفى است؛ كما اينكه بسيارى از بزرگان شيعه چون مرحوم كاشف العظاء و محمد جواد مغنيه و مرحوم آيةاله خويى ره به اين باور هستند و علامه مرتضى عسگرى در اين رابطه دو اثر نفيس دارد يكى درباره ى خود عبداللّه بن سبا و ديگرى درباره 150 صحابه ساختگى كه در ضمن آن به شرح حال او مى پردازد و ادله متقنى را در اين راستا ذكر مى كند. گروهى از پژوهشگران اهل تسنن نيز ابن سبا را يك موجود افسانه اى ميدانند كه براى تخريب اسلام درست شده است، نظير دكتر طه حسين در كتاب (الفتنه الكبرى 2/ 98) و دكتر عبدالعزيز الهلالى در (عبدالله بن سبا: دراسه للروايات التاريخيه ... ص 71) ونويسنده مصرى احمد عباس صالح در اليمين واليسار فى الاسلام ص 95).

و يا او يك شخصيّت فاسد و مطرود و سوخته شده به دست امير مؤمنان عليه السلام و لعنت شده بر زبان امامان عليهم السلام است كه در نظر شيعيان هيچ جايگاه مثبتى ندارد همان طور كه خود نويسنده نيز بعضى از روايات را در اين باره متذكر شده است حال چه سبب شده كه روى اين شخصيت ساختگى يا واقعى مطرود، اين قدر

ص: 22

سرمايه گذارى مى شود؟ به نظر مى رسد سرّ اين كه نويسنده روى اين چنين فردى تأكيد دارد و فصلى را به آن اختصاص داده است مى خواهند اساس تشيّع را به او نسبت دهد در حالى كه اساس تشيّع همان طور كه در مقدمه اشاره شد بر يك اصل عقلى است و تاريخ تشيع به دوران بعد از عبداللّه بن سبا بر نمى گردد و افكار و مواضع تشيع برگرفته از خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام و شكل گرفته در عصر رسول الله صلى الله عليه و آله است و بود و نبود چنين شخصى تأثيرى در اعتقادات محكم شيعه نمى تواند داشته باشد.

در كتابهاى تاريخى اهل سنت نظير ابن عساكر و طبرى و ابن ابى بكر و ذهبى داستانهايى در نقش عبدالله بن سبا در فتنه ها و طرفدارى او از على عليه السلام و نفوذ در سپاه آن حضرت آمده است كه اين تاريخ نگاران، تمام مطالب خود را از سيف بن عمر گرفته اند و همه شرح حال نويسان، او را دورغگو و زنديق و بى دين معرفى كرده اند وى كه فردى خيال پرداز و دروغگو است داستانهاى عبدالله بن سبا را در تاريخ آورده و ديگران آن را نقل كرده اند و ظاهراً نويسنده نيز از اين دروغها كه مطابق با خواسته هايش بوده لذّت برده و به گمان خويش خواسته است تا بنيان تشيع را متزلزل كند.(1) ولى او گويا نخواسته به مسايل واقعى اعتراف كند از جمله اينكه؛


1- جهت اطلاع از وضعيت سيف بن عمر و نقش او در ساختن داستانهاى عبدالله بن سبا، جلد 1 و به كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام 2/ 271 تا 278 مراجعه فرماييد

ص: 23

1) در خود رواياتى كه ذكر كرده است تعارض ديده مى شود و در نتيجه، اعتبارى ندارد؛ مثلًا، در شماره هاى 1 و 2 و 3 و 7 و 8 او را معتقد به خدابودن على عليه السلام معرّفى مى كند و در همان شماره 3 خود را پيامبر معرّفى مى كند و در شماره 4 و 5 على عليه السلام را امامى مى داند كه امامتش از ناحيه خداست.

2) سند بعضى از روايات مانند روايت اول ضعيف است زيرا در سندش محمد بن عثمان وعبدالله بن سنان هستند كه توثيق نشدهاند درنتيجه روايت بى اعتبار است 3) آنچه به مرحوم مامقانى در شماره 3 نسبت مى دهد درست نيست بلكه قسمت اول از مرحوم شيخ طوسى وقسمت دوم از علامه حلى-/ ره-/ است كه نويسنده آن را تحريف كرده است.

4) اگر به فرض عبداللّه بن سبا يك شخصيت واقعى باشد و منحرف و مطرود باشد ولى در ضمنِ آن يك عقيده ى صحيح داشته باشد (و آن هم لزوم نصب و معرفى امام از طرف خداوند بعد از پيامبر) آيا بايد دست از اين عقيده صحيح برداشت و به طور كلى تشيع را مذهب ساختگى و از يهوديت دانست؟!! تذكر اين نكته خالى از لطف نيست كه مطالب شماره 4 و 5 كه مرحوم نوبختى وسعدبن عندالله اشعرى است بدون سند است وروشن است كه اين مطالب رابا واسطه يا بدون واسطه از كتاب سيف بن عمر نقل كرده اند زيرا مضامين آن با كلام سيف بن عمر يكى است درضمن كلام اين دو بزرگوار چيزى رابر ضد شيعه ثابت نمى كند. همچنين در نقل كلام

ص: 24

مرحوم جزايرى تحريف شده است، زيرا او مى نويسد: ( (گفته شده او يهودى بود كه مسلمان شد ...)) وخود اين سخن نشان مى دهد كه اين مطلب سند ندارد ولى در نقل جمله ( (گفته شده)) حذف شده است.

5) چرا نويسنده در نتيجه گيرى اين را ذكر نكرد كه عبدالله بن سبا يك فردى غالى، مطرود و ملعون در نزد امامان شيعه عليهم السلام و علماى شيعى است و در اين رابطه اين نتيجه را ذكر كرده «كه او اوّلين كسى است كه از امامت على- عليه السلام- سخن گفت و او اولين كسى بود كه مدعى شد على- عليه السلام- وصىّ پيامبر- صلى الله عليه و آله- است»؟!

6) هر كس كمترين اطّلاع از تاريخ داشته باشد و به برخوردهاى تند و قاطع حضرت على و حضرت زهرا عليها السلام و اصحاب معترض به شوراى سقيفه و نتيجه ى آن، آگاهى بسيار اندكى داشته باشد پى مى برد كه شماره 4 و 5 كه نتيجه هاى مورد خواست نويسنده را مى رساند از ريشه غلط است و اصلًا قابل قبول نيست. اولين كسى كه قايل به امامت امير مؤمنان عليه السلام بود رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. احاديث منزلت وغدير خم و ... بهترين شاهد اين سخن است. در ضمن اگر على عليه السلام ادعاى خلافت نداشت و خود را وصى نمى دانست و حضرت زهرا عليها السلام از او حمايت نكرد و يارانى چون سلمان و اباذر و عمار و مقداد و حذيفه و زبير در خانه او جمع نمى شدند پس آمدن عمر با جمعى بر در خانه حضرت على عليه السلام و به آتش كشيدن خانه آن حضرت و مضروب و مصدوم

ص: 25

نمودن حضرت زهرا عليها السلام و گرفتن شمشير زبير و شكستن آن و غصب فدك براى چه بود و چرا حضرت زهرا عليها السلام حتّى يك لحظه از ابوبكر و عمر كه خلافت را غصب كردند راضى نشد؟!

7) اين نتيجه گيرى كه عبداللّه بن سبا اوّلين كسى بود كه بر كسانى كه خلافت را غصب كردند طعن زده است همچون سخنِ بالا، بى اساس است و حتى خود بزرگان اهل تسنن بر اين باور هستند كه

اوّلين كسى كه سنّت سيّئه لعن رادر اين امّت نهاد معاويه بود وچون آل على عليه السلام عكس العمل نشان دادند به تدريج به خلفا سرايت كرد بنابراين همه ى آثار مخرّب اين سنّت بد بر عهده ى معاويه است كه چنين سنّتى را نهاد. نسائى در خصائص خود در حديث 90 و 91 با سند نهاد اين سنّت زشت را توسط معاويه ويارانش را آورده ومحقّق خصائص در پا ورقى مصادر ديگر رااستخراج كرده است. بنابراين طعن بر دشمنان اهل بيت عليهم السلام با رهنمود خود امامان بوده است براى روشن شدن مطلب به حكايتى كه ابن ابى الحديد ذكر مى كند مى پردازيم و ترجمه آن را مى آوريم.

او مى گويد: يحيى بن سعيدبن على كه داراى مذهب حنبلى و معروف به ابن عاليه است و از ساكنان قطفثا در سمت غرب بغداد و شاهد عادل در آن منطقه است گفت كه من حضور داشتم در نزد فخر اسماعيل بن على حنبلى فقيه كه به غلام ابن منى معروف بود و اسماعيل بن على پيشواى حنبليها در مسايل شرعى و رفع اختلاف در شهر بغداد بود و او قدرى به علم منطق نيز اشتغال داشت و

ص: 26

شيرين بيان بود من در نزد او بودم و خودم سخن او را شنيدم و در سال 610 هجرى از دنيا رفت ابن عاليه (همان يحيى بن سعيد حنبلى) مى گويد: ما در نزد او (فخراسماعيل به على حنبلى) سخن مى گفتيم كه در اين حال فردى از حنبلى ها وارد شد او كه از يكى از اهل كوفه طلبى داشت براى دريافت طلب خود به كوفه مى رود و از اتّفاق وقت ورود او به كوفه همزمان با روز عيد غدير بوده است و در روز 18 ذى الحجة مى بيند كه در مشهد اميرالمؤمنين عليه السلام (نجف اشرف) جمعيت زيادى كه قابل شمارش نيست وجود دارد.

ابن عاليه مى گويد: مرتّب شيخ فخر (اسماعيل بن على حنبلى) از آن شخص مى پرسيد كه چه كردى آيا مالت را وصول كردى آيا هرچه در نزد او داشتى گرفتى؟! او جواب مى داد كه اى آقاى من اگر مى ديدى در روز زيارت عيد غدير و آنچه كه از فضيحتها و زشتيها كنار قبر على بن ابى طالب و سخنان بد و لعن بر اصحاب را با صداى بلند بدون ترس مى شنيدى؟!! ... اسماعيل (بن على حنبلى) گفت: آنان چه گناهى دارند كه چنين مى كنند (و به خلفاء و اصحاب لعن مى كنند)؟ به خدا سوگند تنها كسى كه به آنان جرأت اين كار را داده و چنين در بى را بر روى آنان باز كرده صاحب آن قبر است آن شخص گفت: صاحب آن قبر كيست؟ (اسماعيل بن على) گفت: على بن ابى طالب عليه السلام. آن فرد گفت: اى مولاى من آيا او اين سنت را براى آنان گذاشته و به آنان ياد داده است و راهش را به

ص: 27

سوى آنان گشوده است؟ گفت: آرى به خدا سوگند. گفت: اى آقاى من اگر آنان به حق چنين مى كنند پس ما چرا فلانى و فلانى (ابوبكر و عمر) را دوست بداريم و اگر بر باطل هستند (و به ناحق به خلفاء بد مى گويند) پس چرا ما او (على عليه السلام) را دوست بداريم؟ پس يا بايد از او (على عليه السلام) تبرى بجويم يا از آن دو (ابوبكر و عمر) تبرى بجوييم.

ابن عاليه مى گويد: اسماعيل به سرعت از جا برخاست و كفش خود را پوشيد و گفت: خدا اسماعيل را لعنت كند اگر جواب اين مسئله را بداند و بعد داخل منزلش شد و ما برخاستيم و از آنجا رفتيم.(1) در پايان اين فصل به بعضى از شكواهايى كه اميرمؤمنان عليه السلام داشتند اشاره مى كنيم تا براى كسانى كه طالب حق هستند معلوم شود كه اين سخن كه اولين كسى كه از وصايت على عليه السلام دفاع كرد خود آن حضرت است و انتساب آن به فردى مثل عبدالله بن سبا چيزى جز خيانت نمى تواند باشد آن حضرت در نهج البلاغه مى فرمايد: خدايا من از تو كمك مى خواهم عليه قريش و كسانى كه آنان را يارى كردند (تا حقم كه همان خلافت بود غصب كردند) زيرا آنان رحم مرا (نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله) قطع كردند و جايگاه مرا كوچك شمردند (و مرا تحقير كردند) و بر ستيز با من بر امر (حكومت بر مسلمانان) كه از آنِ من بود انقاق كردند (و


1- شرح نهج البلاغه 2/ 476

ص: 28

حقم را گرفتند) پس يكى از حاضران گفت: اى پسر ابى طالب شما بر اين امر حكومت حريص هستى، حضرت فرمود: به خدا قسم بلكه شما (از من) حريص تر هستيد زيرا من حقى را مى خواهم كه از آن خودم است و شما بين من و حقم جدايى مى اندازيد.(1) و در خطبه 150 مى فرمايد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود قومى به عقب باز گشتند و راههاى هلاكت، آنها را فرا گرفت و آنان به نااهلان اعتماد كردند و صله غيررحم كردند و از رشته اى كه خدا به دوستى آن امر كرده بود رو برگرداندند و بنا را از اساس زير و رو كردند و ساختمان (حكومت) را در غير محلش بنا كردند محلى كه معدن تمام لغزشها و در تمام گمراهى بود (و مردم) به سرعت تمام در سرگردانى فرو رفتند و همچون آل فرعون در حال مستى غفلت نمودند به گونه اى كه به دنيا اعتماد كردند يا از دين جدا شدند ....

دقّت در سخن امام عليه السلام انسان را به وضعيت تأسف آور صدر اسلام آشنا مى كند و براى انسان منشأ فتنه ها را روشن مى سازد نه آن گونه كه نويسنده ى كتابِ مورد بحث، آن را طرح مى كند.

8) نويسنده درپايان فصل نام كتابهايى را جهت آشنايى بيشتردرباره عبدالله بن سبا مى آوردولى اولا" اين كتابها مطالب خود را از رجال نجاش نقل مى كنند ودر حقيقت يك منبع است نه


1- نهج البلاغه، خطبه 172.

ص: 29

منابع متعددونويسنده براى اين كه خواننده را سر در گم كند كتب متعدد را نام مى برد. ثانيا" كتاب جامع الرواه از مرحوم محمد بن على اردبيلى است نه مقدس اردبيلى وكتاب تحريراز طاووسى نيست بلكه از شيخ حسن فرزند شهيدثانى است وكتاب حل الاشكال در دوران ما وجود خارجى ندارد!(1)


1- -/-/ لله وللحقيقه ص 73-/ 74

ص: 30

ص: 31

فصل دوم شيعيان واقعى پيروان اهل بيت عليهم السلام

اشاره

نويسنده در ابتداى فصل دوّم چنين وانمود مى كند كه شيعيان، تمام اهل سنّت را نواصب مى دانند و از آنان و از صحابه بيزارى مى جويند. در حالى كه شيعيان بر اين باور هستند كه عمده اهل سنت نيز خاندان پيامبر را دوست دارند و لذا براى آنان احترام قائل هستند تا جايى كه به دستور پيشوايان دينى در مراسم آنان شركت مى كنند و به ديدار بيماران آنان مى روند و در تشييع جنازه شان شركت مى كنند و حتّى در نماز جماعت به آنان اقتدا مى كنند. امام صادق عليه السلام كه رئيس مذهب جعفرى است درباره ى شركت در نماز جماعت آنان مى فرمايد: «من صلّى خلفهم فى الصف الاول كمن صلّى خلف رسول الله» هر كس در صف اول پشت سر آنان (اهل سنت) نماز بخواند مانند كسى است كه پشت سر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نماز خوانده است.(1) با توجه به اين دستورهاى اهل بيت و رفتار شيعيان، آيا آنچه نويسنده به ما شيعيان نسبت مى دهد صحّت دارد؟!

آرى؛ ما عده اى را ناصبى مى دانيم و آنان كسانى هستند كه به جاى محبّت اهل بيت عليهم السلام عليه آنان شوريدند و دشمنى كردند و آن فردِ ناصبى شده فرق نمى كند چه كسى باشد. حتى ممكن است در


1- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5 از ابواب صلاةالجماعة، حديث 1، ص 381

ص: 32

وهله اول دوستدار و طرفدار خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده ولى بعد تغيير موضع داده و به جنگ و ستيز پرداخته باشد ما ديگر او را دوست اهل بيت عليهم السلام نمى دانيم نظير زبير كه بعد از غصب خلافت، از طرفداران سرسخت امام على عليه السلام بود ولى در اواخر، تغيير جهت داد و با همدستى طلحه و زير لواى عايشه به جنگ آن امام همام عليه السلام آمد. از ديدگاه ما اينان نواصب هستند چه رسد به آنان كه از همان روزهاى اول بناى دشمنى با خاندان اهل بيت عليهم السلام را نمودند اين گروه نه تنها دستور خدا را مبنى بر محبّت خويشان رسول خدا صلى الله عليه و آله رعايت نكردند بلكه بر ضد آنان شوريدند و حتى اجازه ندادند مانند مسلمانان عادى در جامعه اسلامى زندگى كنند.

نويسنده در مرحله ى بعد به شهادت سيدالشهدا عليه السلام و روضه خوانى آن اشاره مى كند و اظهار مى دارد كه طبيعى است ....

ما (يعنى شيعيان) «براى آن كه احساسات و عواطف مردم را داغ نگهداريم از مظلوميت اهل بيت (ع) و شيعيان سخن برانيم و از شهادت مظلومانه امام حسين (ع) ناله كنيم روضه بخوانيم و اشك بريزيم»!

آن گاه نويسنده اين گونه جلوه مى دهد كه كتب معتبرى كه در دست ماست ثابت مى كند شيعيان چه مصيبت هايى بر سر اهل بيت عليهم السلام آوردند و خونشان را ريختند و باعث شهادت آنان گرديده و حرمت آنان را پاس نداشتند.

سپس با ذكر جملاتى از اميرمؤمنان على و امام حسن و امام حسين

ص: 33

و امام سجاد و حضرت زينب و فاطمه صغرى عليهم السلام در مذمّت مردم كوفه و روايتى از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام در مذمت بعضى از شيعيان نتيجه گيرى مى كند كه؛

خستگى و دلسردى اميرمؤمنان و فرزندانش از شيعيان خويش بوده و آنان سبب شدند تا خون اهل بيت عليهم السلام و آبروى آنان بريزد و اهل بيت عليهم السلام مسؤوليّت شهادت امام حسين و يارانش را مستقيماً بر دوش شيعيان مى گذارند و اهل بيت بر آنان نفرين كرده اند و آنان را به اهل كتاب كه كتاب را پشت سر مى اندازند تشبيه كرده و با ذكر جمله اى از حديثى، آنان را رافضه در نزد خدا معرّفى مى كند و در پايان ماتم سرايى مى كند و مى نويسد: «اهل بيت پيامبر! اى چهره هاى پاك و مقدس! در قبال اين همه مصائبى كه از شيعيانتان تحمل كرديد خدايتان پاداش دهد.»

در بخش دوم اين فصل نويسنده به زعم خويش به ذكر توهين هايى كه شيعيان به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام نموده اند مى پردازد و در آخر فصل تحت عنوان قاتل اهل بيت كيست؟! بيان مى كند كه با مراجعه به كتب معتبر خويش در مى يابيم ذريه طاهره چگونه به شهادت رسيدند و قاتل آنان كيست؟ عده ى زيادى از آنان در مناطق شيعه نشين به دست خود شيعيان به شهادت رسيدند ....

در اينجا چند مطلب است كه بايد مورد توجّه قرار گيرد و به سؤالات مربوط در اين زمينه پاسخ داده شود؛

الف: آيا هدف از عزادارى داغ نگهداشتن احساسات مردم است؟

ص: 34

و منشأَ اين عزادارى كجاست؟ و چه كسانى و براى رسيدن به چه اهدافى اين كار را شروع كرده و دستور به برپايى آن دادند؟

ب: آيا واقعاً خون اهل بيت عليهم السلام را شيعيان ريختند و مصيبت هايى را كه ديدند از شيعيان واقعى خودشان بود و آنان از روز اوّل بناى ظلم بر اهل بيت را (آن طور كه نويسنده بيان مى كند) نهادند و گناه تمام ظلم ها متوجّه شيعيان است؟!!

ج: آيا جملات ذكر شده در كتاب در مذمّت اهل كوفه براى نتيجه گيرى براى مقصّردانستن شيعيان كافى است و مقصود امامان از اينكه احياناً به شيعيان رافضى اطلاق كردند چيست؟

د: آيا روايات ذكر شده در باب توهين شيعيان به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام صحّت دارد و آيا نتيجه گيريهاى نويسنده درست است؟!!

امّا مطلب اوّل

با مراجعه به متون تاريخى و روايى معلوم مى شود منشأَ عزادارى و داغ نگهداشتن احساسات مردم در عزادارى براى اهل بيت خصوصاً سالار شهيدان عليه السلام توسط خود اهل بيت عليهم السلام صورت مى گرفته است و آنان مردم را براى برپايى اين مراسم و زيارت قبور مطهّر آنان به خصوص زيارت كربلاى معلى تشويق مى كرده اند و خود در پيشاپيش مردم در منازل خويش ماتم سرايى مى كرده اند و از شاعرانى چون دعبل خزايى و ... مى خواستند بر ايشان مرثيه

ص: 35

بخوانند تا آنان و خانواده شان بر ماتم امام حسين عليه السلام و ظلم هايى كه بر اهل بيت عليهم السلام شده اشك بريزندبلكه دستور به بر پايى مراسم ماتم براى خويش مى دادندتا آنجا كه امام باقر عليه السلام از امام صادق عليه السلام مى خواهد مقدارى از اموالس راوقف عزادارى براى او در منا كند.(1) براى اطلاع بيشتر مى توان به كتابهايى چون: اللهوف على قتلى الطفوف، منتهى الامال، بحارالانوار، حماسه حسينى و ... مراجعه كرد.

همچنين عزادارى داراى بركات بسيارى است كه قابل شمارش نيست كه از جمله آنها، آموزش معارف دينى- ارج نهادن به زحمات اهل بيت عليهم السلام (همچنان كه براى شخصيّت هاى هر ملتى يادواره گرفته مى شود) زنده نگهداشتن حماسه شهادت و ايثار- پرداخت اجر رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زمينه براى برپايى انقلاب ها و نهضت هاى رهايى بخش و اسلامى؛ نظير، قيام 15 خرداد و انقلاب اسلامى ايران و ... بلكه مى توان گفت اصل بقاى اسلام به وسيله ى همين عزادارى ها بوده است و شايد معناى حديث مشهور نبوى «حسين منى و انامن حسين»، «حسين از من است و من از حسينم» اين باشد كه حسين از نسل رسول خدا است و بقاى نام و دين آن حضرت به وسيله حسين عليه السلام است وگرنه چه معنا دارد كه بخواهد پيامبر صلى الله عليه و آله از حسين عليه السلام باشد. مناسب


1- -/ بحار الانوار 46/ 220 و فروع كافى 5/ 117

ص: 36

است اين جمله مشهور امام خمينى- قدس سره- را ذكر كنيم كه فرمودند:

محرّم و صفر را زنده نگهداريد تا اسلام زنده بماند.

در نتيجه، اصل عزادارى از خود اهل بيت عليهم السلام شروع مى شود و شيعيان به آنان اقتدا كرده و سنت آنان را زنده نگه مى دارند و توهين در آن به اهل سنت نمى شود.

امّا مطلب دوم

اگر نويسنده يك نگاه اجمالى به تاريخ مى انداخت و حتى به منابع اهل سنت مثل تاريخ طبرى و ابن قتيبه وابن ابى الحديد معتزلى مراجعه مى كرد پى مى برد كه چه كسانى بناى ظلم به اهل بيت عليهم السلام را نهادند و حتّى چه كسانى موجب انحراف مردم كوفه شدند.

او كه گناه قتل امام حسين عليه السلام را به گردن شيعيان مى گذارد جا داشت يك نگاه به زيارت عاشورا بيندازد تا ببيند امام باقر عليه السلام در اين زيارت به چه كسانى لعن مى كند و قبل از لعن بر قاتلين حسين بن على عليه السلام چه افرادى مورد لعن قرار گرفته اند. در آن جا اين جملات به صورت روشن به چشم مى خورد «لعن الله امة اسست اساس الظلم و الجور عليكم اهل البيت و لعن الله امة دفعتكم عن مقامكم وازالتكم عن مراتبكم التى رتبكم الله فيها و لعن الله امة قتلتكم» امام باقر عليه السلام در اين جملات به ما ياد مى دهد كه ريشه قتل اهل بيت عليهم السلام در ظلم و ستم بر آنان و غصب مقاماتشان است و مى فرمايد: خداوند آن امتى را لعنت كند كه اساس ظلم و جور بر

ص: 37

شما اهل بيت را نهادند و خداوند لعنت كند امتى را كه شما را از مقامتان باز داشتند و شما را از جايگاهى كه براى شما ترتيب داده بود كنار زدند و خداوند لعنت كند امّتى كه شما را كشتند.

و در جايى ديگر از امام باقر عليه السلام در اين زيارت مى شنويم كه مى فرمايد: «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له على ذلك اللهم العن العصابة التى جاهدت الحسين ...» خدايا لعنت كن اولين ستمگرى كه به حق محمد و آل محمد ستم كرد و (لعنت كن) آخرين پيروِ اوّلين ستمگر را بر آن (حق محمد و آل محمد).

خدايا لعنت كن گروهى را كه با حسين جنگيدند ....

اى فردى كه خود را مدافع اهل بيت معرفى مى كنى و كتابت را به اين نام مى نامى از شمامى پرسيم چه كسانى اولين ظالم به حق اهل بيت عليهم السلام بودندآيا شيعيان بودند؟! آيا شيعيان، فدك را از حضرت زهرا عليها السلام تنها يادگار رسول خدا غصب كردند؟! آيا شيعيان آن حضرت را مضروب ساختند و پهلويش را شكستند و فرزندش را كشتند و هيزم آوردند و خانه اش را به آتش كشيدند؟! آيا شيعيان، على عليه السلام را از خانه بيرون كشيدند و براى گرفتن بيعت به مسجد بردند؟!!

حتماً به نظر نويسنده عايشه ام المؤمنين دختر ابوبكر و طلحه و زبير كه به بهانه انتقام از خون عثمان با على عليه السلام جنگيدند همان شيعيان آن امام بودند!!!

و يا معاويه كه منصوب از طرف خليفه دوم و سوم بر منطقه شام بود

ص: 38

و جنگ صفين را برپا كرد و 25 هزار نفر از سپاه امام على عليه السلام شهيد (و 45 هزار نفر از سپاه شام كشته) شدند(1)، از شيعيان بود!! و يا داستان به وجود آمدن خوارج كه عمروعاص و معاويه طراحى كردند باز كار شيعيان بود يا حتماً عمروعاص هم شيعه بود و حتماً آن زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك رحلت، قلم و كاغذ خواست تا از گمراهى جلوگيرى كند (عمر بن خطاب) همان فردى كه مانع شد و گفت: كتاب خدا براى ما كافى است و اين شخص (پيامبر) هذيان مى گويد .... يكى از شيعيان بوده است!!!

و حتماً به نظر نويسنده كسانى كه داخل خانه ى على عليه السلام جمع شده بودند و به غصب خلافت توسط ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح معترض بودند از دشمنان على عليه السلام و ضد شيعه بودند و يا عمار و مالك اشتر نخعى و رشيد هجرى و حجربن عدى كه فدائى امام شدند ضد شيعه بودند و يا آنان كه در ركاب حسين بن على عليه السلام قبل از آن حضرت جان خويش را فداى او و خاندانش نمودند ضد شيعه بودند!!! و گويا شيعه در فرهنگ نويسنده؛ يعنى، هر كسى كه عليه اهل بيت- عليهم السلام- كارى انجام داده است و نه كسى كه پيرو اهل بيت و فدايى آنان و زنده نگهدارنده ى نام و يادشان است و گويا تنها كسانى كه هيچ نقشى در بقاى نام و ميراث امامان عليهم السلام نداشته اند شيعه هستند. «اللهم انا نشكو اليك فقد نبينا و غيبة ولينا و


1- -/-/ نقش عايشه در تاريخ اسلام 3/ 104

ص: 39

كثرة عدونا و قلة عددنا و تظاهرالزمان علينا».(1)

خدايا، ما به پيروى از اهل بيت (كه معناى شيعه نيز چيزى جز پيرو نيست) به آنانى كه به پيامبر ستم كردند و به خصوص كسانى كه بناى ظلم بر محمد و آل محمد عليهم السلام را گذاشتند و مقام آنان را غصب كردند و آنان را كشتند و دستور تو را در رعايت حقوقشان پياده نكردند لعن مى كنيم و از آنان تبرى مى جوييم و بر كسانى كه با قلم و بيان خويش در مسير آنان قدم بر مى دارند و آگاهانه به دشمنان پيامبر و اهل بيت عليهم السلام خدمت مى كنند نفرين مى كنيم و از آنان تبرى مى جوييم.

امّا مطلب سوم

جملاتى كه نويسنده در مذمّت اهل كوفه آورده است براى نتيجه گيرى كافى نيست زيرا در مجموعِ سخنان به جز يك مورد آنان به عنوان شيعه مورد خطاب قرار نگرفته اند و آن جمله اولى است كه از روضه كافى ذكر مى كند

اولا": اين روايت از ابى الحسن عليه السلام كه همان امام هفتم است مى باشد و نويسنده گمان كرده مقصود از ابى الحسن امير مؤمنان على عليه السلام است با اين كه از امور بديهى نزد هر طلبه اى است كه مقصود از ابى الحسن در روايات امام هفتم عليه السلام است آفرين به


1- مفاتيح الجنان، اعمال شبهاى ماه مبارك رمضان، دعاى افتتاح.

ص: 40

كسى كه به خيال خود به بالاترين مرتبه اجتهاد رسيده است!!! ثانيا" اين روايت ضعيف است زيرا در سند آن محمد بن سليمان است كه در كتب رجال به طور قطع ضعيف شمرده شده است(1). همچنان كه ساير روايات نيز از نظر سند اشكال دارد به خصوص روايت مربوط رأى به امام باقر عليه السلام، زيرا درسند آن سلام سعيد جمحى است و او توثيق نشده است وروايت امام صادق عليه السلام اشاره به انتظار امام از پيروان خويش درحفظ حديث دارد وهيچ كس ادعا نكرده كه شيعيان همه خوبند وبى اشكال، واين موضوع غير از چيزى است كه نويسنده به دنبال اثبات آن است ضمن اين كه بسيارى از شيعيان مورد ستايش قرار گرفته اند كه نمونه هاى آن در صفحات آتى مى آيد.-/ انشاءالله-/

ثالثا" مردم كوفه وسپاه ان حضرت تا زمانى كه مطيع على عليه السلام بودند شيعيان او و پيروان اهل بيت عليهم السلام بودند و آن زمان كه از اطاعت آنان سرپيچيدند و پيرو هوى و هوس شدند و به شايعات معاويه (دشمن امام) گوش فرا دادند ديگر شيعيان آن حضرت نبودند گرچه ادعاى آن را داشتند آنان در حقيقت در هنگام مخالفت با امام خويش و پيروى از رهنمود معاويه شيعه معاويه بودند نه شيعه على عليه السلام، شاهد بر اين سخن كلام حضرت سيدالشهدا در روز عاشورا است كه به مردم كوفه و قاتلان خويش


1- -/-/ معجم رجال الحديث 16/ 134

ص: 41

فرمود: «يا شيعة ال ابى سفيان ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احراراً فى ديناكم».(1) ودر واقع سخن امام عليه السلام در مذمت لشكرى است كه از عثمان به ارث رسيده وتربيت شده ابوبكر وعمر بودند.

پس تمام آنچه در روايات در مذمّت مردم كوفه آمده است از اميرمؤمنان و امام حسن و امام حسين و امام سجاد عليهم السلام و حضرت زينت و فاطمه صغرى عليها السلام مربوط به شيعيان آل ابى سفيان و پيروان معاويه و يزيد است و معلوم است كه معاويه منصوب خليفه دوم و سوم و فرزندش يزيد منصوب معاويه است و هيچ ربطى به شيعيان واقعى اهل بيت عليهم السلام ندارد زيرا كه شيعيان امام على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام در كنار آنان و مدافع حريمشان بودند و همواره مورد تعريف و تمجيد قرار داشتند به عنوان نمونه مى توان به جمله حضرت سيدالشهدا عليه السلام در شب عاشورا اشاره كرد كه خطاب به شيعيان خويش در كربلا فرمود: «بى ترديد من اصحاب و يارانى صالح تر از شما نمى شناسم ....»(2) ضمن اين كه درآن زمان شيعى معروفى در كوفه وجودنداشت زيرابه دستور معاويه، زياد بن ابيه به تعقيب شيعيان پرداخته بود لذابسيارى از شيعيان از كوفه يا شهيد يا آواره شده بودند.(3) وكسانى كه با امام حسين عليه السلام مى جنگيدند تصريح مى كردند كه به خاطر


1- -اللهوف، ص 120.
2- -اللهوف، ص 90.
3- -/ شرح نهج البلاغه 3/ 15

ص: 42

كينه با پدرت با تو مى جنگيم!!

حال اين سؤال را مطرح مى كنيم كه چه كسانى به اهل بيت عليهم السلام ستم كردند و آنان را به بدترين وضع كشتند؟ كسانى كه حضرت زهرا عليها السلام را به شهادت رساندند وخانه وحى را به آتش كشيدند چه كسانى بودند؟ فتنه جمل توسط چه كسى به پا شد؟ غير از عايشه دختر ابوبكر و طلحه و زبير؟ جنگ صفين توسط چه كسانى به راه افتاد؟ آيا به جز معاويه و فرزند خليفه دوم عبيدالله بن عمر و همدستانشان كسى ديگرى بود؟ فتنه خوارج نهروان و تفرقه در سپاه على عليه السلام زايده ى توطئه ى چه كسانى بود غير از معاويه و عمروعاص كه منصوب از طرف خليفه دوم و سوم بودند؟ آيا ابن ملجم كه قاتل على عليه السلام بود نتيجه ى اين فكر نبود؟ آيا جاسوسان معاويه زمينه ى شكست سپاه امام را فراهم نكردند؟ آيا منصوبان از طرف معاويه و يزيد با ارعاب و جوسازى مردم را از اهل بيت عليهم السلام جدا نكردند؟ حال چه كسى ظلم به خاندان رسالت را روا داشت؟ آيا شيعيان واقعى بودند يا كسانى كه نويسنده، آنها رامى ستايد وبعضى را مرد شماره دوى اسلام مى داند يا همچون عايشه كه در نزد او صديقه است؟

گريه بر مظلوميّت شيعه

وقتى انسان تاريخ را بررسى مى كند مى بيند گاهى بايد بر شيعيان اهل بيت عليهم السلام بيشتر گريه كرد؛ زيرا اولًا: امامان معصوم عليهم السلام با

ص: 43

خبرهايى كه از پيامبر به آنان رسيده بود مى دانستند چه مصايبى بر آنان وارد خواهد شد و اجر و پاداش خويش را نيز مى دانستند ولى شيعيان از اين امر محروم بودند مگر آنقدرى را كه خود اهل بيت عليهم السلام براى شيعيان خُلَّص بيان مى فرمودند؛ نظير، شب عاشورا.

ثانياً: آنان غير از دردها و زجرهايى كه كشيدند و جان و مال و فرزندان را فداى امامان خويش نمودند مورد بدترين تهمت ها قرار گرفتند- فراموش نمى كنم در مكه مكرمه بعد از قتل عام حجاج بيت الله الحرام يك جوان عرب به بنده گفت: خدا شيعيان را لعنت كند شما قاتلان حسين بن على هستيد و اين زمانى بود كه در جبهه هاى نبرد حق عليه باطل هزاران جوان رزمنده به عشق امام حسين عليه السلام و با نام آن حضرت و خاندان رسالت به شهادت مى رسيدند. خداوند اجر شيعيان را در كنار امامانشان مضاعف فرمايد و اين زحمات را پذيرا باشد.

خيانت در نقل حديث

در پايان اين قسمت اشاره اى مى كنيم به روايتى كه نويسنده آورده است مبنى بر اينكه شيعيان رافضى هستند و آنان مورد لعن و نفرين هستند. او مى نويسد: «اهل بيت بر شيعيان دعاى بد كردند و آنان را به طواغيت اين امّت و ديگر گروهها تشبيه دادند و به كسانى كه كتاب را پشت سر مى اندازند علاوه بر آن فرموند هان! لعنت خدا بر ستمگران باد.»

وى در ادامه مى نويسد: «الله سماكم الرافضه! بنابر همين دلايل بود كه

ص: 44

نزد امام صادق- عليه السلام- آمدند و گفتند: چه كنيم ما به لقبى متهم شديم كه پشت ما را سنگين كرد و دلهاى ما دارد مى تركد و حاكمان خون ما را به خاطر آن حلال مى دانند؟ فرمودند: الرافضه؟! منظور رافضه است؟ گفتند: بله فرمودند: نه والله آنها نيستند كه اسم شما را رافضه گذاشتند خداوند شما را رافضه خوانده است». اصول كافى/ 5/ 34

اولًا براى بخش اول سخن خود هيچ مدرك و روايتى ذكر نكرد و از پيش خود مطالب را آورده است، ثانياً اصول كافى بدون ترجمه 2 جلد و با ترجمه 4 جلد است تا ايشان بخش دوم كه الله سماكم الرافضه است را از آنجا آورده باشد.

آرى؛ در جلد 8 كافى (روضه كافى) حديثى طولانى در اين باره وجود دارد و جمله ى فوق در اوايل حديث آمده است واين حديث گرچه ازنظر سند ضعيف است زيرا در سند آن محمد بن سليمان و سليمان بن عبدالله است وهردو ضعيف هستند ولى مامتن حديث را در اينجا ذكر مى كنيم تا خوانندگان گرامى خود قضاوت كنند كه آيا نقل حديث به اين شكل خيانت و بازى كردن با مذهب و با مردم نيست؟ و آيا اين حديث در رد مذهب تشيّع و مذمّت شيعيان است يا مدح و ذكر فضايل آنان؟

امّا حديث:

«محمد بن سليمان از پدرش نقل مى كند كه گفت: من نزد امام صادق عليه السلام بودم كه ابوبصير بر آن حضرت در حالى كه نفس

ص: 45

مى زد وارد شد وقتى كه در گوشه اى جاى گرفت امام صادق عليه السلام به او (ابوبصير كه كنيه ديگرش ابومحمد بود) فرمود: اى ابامحمد اين نفس بلند براى چيست؟ گفت: فدايت شوم اى فرزند رسول خدا، پير شدم و استخوانم نازك شده و مرگم نزديك شده با اين حال نمى دانم كه پايان كارم به كج ختم مى شود؟ امام صادق عليه السلام فرمود:

اى ابامحمد آيا شما هم اين طور سخن مى گويى؟! گفت: فدايت شوم، چطور اين را نگويم؟! فرمود: اى ابامحمد آيا مى دانى كه خداوند جوانان شما را گرامى مى دارد و از پيران شما حيا مى كند؟

گفت: فدايت شوم چگونه جوانان را گرامى مى دارد و از پيران حيا مى كند؟ فرمود: جوانان راگرامى مى دارد از عذاب كردن و از پيران حيا مى كند تا آنان را مؤاخذه كند (ابوبصير) گفت: گفتم: فدايت شوم اين امر تنها براى ما (شيعيان) است يا براى همه اهل توحيد؟

فرمود: نه به خدا تنها براى شماست نه ديگران (ابوبصير) گفت:

گفتم فدايت شوم لقبى بر ما مى نهند كه پشت ما به واسطه آن شكسته شده و دلهاى ما مرده است و زمامداران خون ما را به خاطر آن حديثى كه دانشمندانِ آنان نقل كردند حلال مى شمرند (ابوبصير) گفت: پس امام صادق عليه السلام فرمود: (لقب) رافضه (را مى گويى)؟ گفتم: آرى فرمود: نه به خدا سوگند آنان اسم رافضه را بر شما نگذاشتند ولى خداوند شما را به اين نام ناميده است اى ابامحمد آيا نمى دانى كه 70 نفر از بنى اسرائيل فرعون و قومش را رها كردند آن زمان كه بر ايشان گمراهى آنان معلوم شد پس به

ص: 46

موسى پيوستند آن زمان كه او را بر هدايت (الهى) يافتند پس اين گروه در لشكر موسى را رافضى ناميدند زيرا آنان فرعون را رفض و ترك كردند و آنان در آن لشكر از همه بيشتر عبادت داشتند و بيش از همه موسى و هارون و فرزندان آن دو را دوست داشتند پس خداوند به حضرت موسى عليه السلام وحى كرد كه اين نام را براى آنان در تورات ثبت كن زيرا من آنان را به اين نام (رافضه) ناميدم و اين مليت را بر ايشان قرار دادم پس موسى اين نام (رافضه) را بر ايشان ثبت كرد پس خداوند آن را براى شما ذخيره كرد تا شما را به اين نام ناميد اى ابامحمد، آنان (غير شيعه) رفض و ترك خوبى كردند و شما ترك و رفض بدى كرديد مردم گروه گروه شدند و شما گروهى شديد با اهل بيت پيامبرتان. و شما به دنبال آنان رفتيد و آنچه خداوند براى شما برگزيده بود اختيار كرديد و آنچه را خدا اراده كرده بود خواستيد پس بشارت بدهيد بشارت بدهيد به خدا سوگند شما مورد رحم الهى هستيد كه از خوبان شما پذيرفته و بدهاى شما مورد عفو قرار گرفته است هركس در روز قيامت بيايد ولى آنچه شما داريد (از ولايت اهل بيت) با خود نياورد از او كار خوبى پذيرفته نمى شود و كار بد او مورد آمرزش قرار نمى گيرد.

اى ابامحمد شاد گرديدى؟ (ابابصير) گفت: گفتم: بيشتر بفرما فدايت شوم فرمود: اى ابامحمد براى خداوند فرشتگانى است كه گناهان را از پشت شيعيان مى ريزند آن طور كه باد برگ را در فصل

ص: 47

پاييز مى ريزد ....»(1) نكته:

دقّت در رواياتى كه درباره ى شيعه از اهل بيت عصمت عليهم السلام رسيده است ما را به اين امر رهنمون مى سازد كه تشيّع و شيعيان واقعى داراى جايگاه و منزلتى بس رفيع هستند تا جايى كه امام حسين عليه السلام جايگاه خد رابراى آنان از خدا در خواست مى كند.(2) از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت شده است كه خطاب به على عليه السلام فرمود: «و شيعتك على منابر من نور مبيضة وجوههم حولى فى الجنة و هم جيرانى»، «شيعيان تو بر جايگاه هايى از نورند در حالى كه چهره هاى روشن دارند و در بهشت در اطراف من هستند و آنان همسايگان من هستند».(3) و نيز از آن حضرت وارد شده است كه فرمود: «والذى نفسى بيده ان هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيمة».(4)

و آنچه از تعريف و تمجيد و بيان فضايل آمده است اشاره به اين شخصيّت هاى بزرگ الهى است و آنچه از مذمّت ها و نكوهش ها از لسان اهل بيت عليهم السلام رسيده است مربوط به مذهب تشيّع و پيروان


1- - كافى، ج 8، ص 34- 33.
2- -/-/ دمع السجوم ص 204 واللهوف ص 77 والكامل فى التاريخ 4/ 50
3- - دعاى ندبه.
4- - درالمنثور، ج 6، ذيل آيه «اولئك هم خيرالبريه».

ص: 48

واقعى آنان نيست بلكه در حقيقت مذمت و نكوهش رفتار بد و تبرّى از كار آنان است و اين عمل فوايد متعدّدى دارد كه از جمله آن پى بردن به نقاط ضعف و اصلاح خويش و شناسايى شيعيان واقعى و ادّعايى و خود را بى جهت در نزد بزرگان دين عزيز نديدن.

لذا در حديث از امام باقر عليه السلام است: «... به خدا شيعه ما نيست جز كسى كه از خدا تقوى داشته باشد و او را اطاعت كند شيعيان ما شناخته نمى شوند جز با فروتنى، خشوع، امانت دارى، زيادى ياد خدا، نماز و روزه، نيكى به پدر و مادر، مراعات همسايگان نيازمند و قرض مندان و يتيمان، راستى گفتار، تلاوت قرآن و ... اگر كسى بگويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام را دوست دارم امّااز رفتار و روش آنها پيروى نكند محبّتش به آنها سودى ندهد ... هر كس مطيع خدا باشد دوست ما و هر كه نافرمانى خدا كند دشمن ماست و ولايت ما جز با عمل كردن و پارسايى به دست نمى آيد.»(1) وآنقدر روايات در مدح شيعه از پيامبر و اهل بيت عليهم السلام وارد شده است كه بعضى از اهل سنت ادعا كرده اند كه سنييان همان شيعيان مورد مدح هستند نظير ابن حجر هيتمى. او مى نويسد: ( (وشيعيان او (على) همان اهل سنتى هستند كه اورا دوست دارند همان طور كه خدا ورسولش (به دوستيش) فرمان داده اند.(2)


1- - اصول كافى، باب الطاعة و التقوى، حديث 3 و تحف العقول كلمات قصار امام باقر عليه السلام، رقم 28
2- -/-/ الصواعق المحرقة ص 183

ص: 49

بنابراين با آوردن چند روايت در مذمّت بعضى از شيعه نماها و چشم پوشى از روايات متعدّد در فضيلت شيعه كه ريشه تاريخى و عقلى دارد نمى توان اصل تشيّع را كه بر مبناى پيروى و رهبرى اهل بيت عليهم السلام است زير سؤال برد و آن روايات رابه حساب اصل تشيّع نهاد.

آيا انتساب جرم و جنايت ها، به پيروان خاندان رسالت عليهم السلام ظلم به اهل بيت عليهم السلام نيست؟

«اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له على ذلك».

امّا مطلب چهارم:

بررسى نمونه رواياتى كه نويسنده به عنوان توهين آورده است:

عنوان اول:

(توهين به پيامبر

- صلى الله عليه و آله-)

نويسنده روايتى ذكر مى كند كه على عليه السلام نقل مى كند كه غفير الاغ رسول خدا صلى الله عليه و آله با پيامبر سخن گفت عرضه داشت كه پدر و مادرم فدايت باد و آنگاه از پدر و از جد خود نقل مى كند كه جدش با نوح در كشتى بود و نوح بر پشت او دست كشيده و فرموده از نسل اين الاغ، الاغى پيدا خواهد شد كه سرور پيامبران و خاتم آنان بر او سوار خواهد شد، پس خدا را شكر كه مرا آن الاغ قرار داد.

و آنگاه سه نتيجه مى گيرد؛ و در برابر هر يك علامت تعجبى مى گذارد، اول: حرف زدن الاغ دوم: خطاب الاغ به پيامبر كه پدر و

ص: 50

مادرم فداى تو باد و سوم: وجود چهار واسطه بين الاغ پيامبر و الاغ در كشتى نوح.

و امّا جواب:

اولًا؛ بايد دانست اين روايت مستند نيست و تنها با لفظ روِىَ (روايت شده است) در كافى آمده است در نتيجه اين روايت از نظر روايت شناسان باطل است و نويسنده به گمان خويش خواسته با روايتى بى سند اتهام توهين به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به شيعه نسبت دهد!! تعجب است از كسى كه ادعاى فقاهت و اجنهاد دارد چگونه به روراياتى ضعيف وبى سند تمسك مى كند؟!!

ثانياً؛ به فرض صحتِ روايت آيا حرف زدن الاغ محال است؟

شايد الاغ با همان زبان خود نه با زبان انسان ها با پيامبر سخن گفته است و آن حضرت سخن او را شنيده و ديگران نشنيده اند و اميرالمؤمنين على عليه السلام همان مكالمه را به زبان انسان ها بازگو كرده باشد شاهد اين بيان آيه شريفه سوره نمل است كه درباره حضرت سليمان مى فرمايد: «و ورث سليمان داود و قال يا ايهاالناس علمنا منطق الطير ...»، سليمان از داود ارث برد و گفت: اى مردم به ما كلام پرندگان آموزش داده شده است ...».(1) شاهد ديگر آن گفتگوى مورچه ها با يكديگر بود كه حضرت


1- - سوره نمل، آيه 16.

ص: 51

سليمان آن را شنيد و از سخن آنان به خنده آمد «و قالت نملة يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون- فتسبم ضاحكاً من قولها ...»(1) و درباره هدهد نيز مى فرمايد: «فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سبأ بنبأ بيقين ...»، «مكث كوتاهى كرد پس (هدهد) گفت به چيزى اطلاع پيدا كردم كه شما به آن اطلاعى ندارى و خبرى قطعى از سبأ برايت آوردم».(2) آيا تعجب كردن نويسنده و مترجم از سخن گفتن الاغ با پيامبر صلى الله عليه و آله نشانه بى اطلاعى آنان از قرآن نيست؟ آنان كه ديگران را به رجوع به قرآن امر مى كنند چرا خود از قرآن غافلند. «اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسكم و انتم تتلون الكتاب افلا تعقلون»، آيا مردم را به نيكى دستور مى دهيد ولى خود را فراموش مى كنيد در حالى كه كتاب را تلاوت مى كنيد، آيا از عقل خويش استفاده نمى كنيد»؟!(3) ثالثاً؛ اگر حيوانى با زبان خويش بخواهد با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن بگويد و مطابق فهم خويش احترام كند، مثلًا، هدهد به سليمان بگويد فدايت شوم يا بگويد بچه هايم يا پدر و مادرم فدايت باد اشكال دارد؟ و به آن پيامبر توهين نموده است؟! حيوان نيز مانند انسان شعور دارد و مطابق با شعور خويش آنچه در نزدش باارزش است فداى ديگرى مى كند، حال اگر الاغ چنين بكند الاغ توهين


1- - سوره نمل، آيه 19- 18.
2- - سوره نمل، آيه 22.
3- - سوره بقره، آيه.

ص: 52

كرده است؟ به فرض كه الاغ توهين كرده باشد چه تقصيرى متوجه شيعيان است كه بايد (به گمان نويسنده) چوب نفهمى الاغ را بخورند؟! و آيا ذكر كلام يك حيوان اگر همراه با توهين باشد گناه و حرام است؟! اگر چنين باشد پس بايد نويسنده به خدا هم العياذبالله اشكال بگيرد، زيرا در سوره نمل از قول مورچه ى، سليمان نقل مى كند كه گفت: «لا يحطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون»، «مواظب باشيد كه سليمان و لشكريان او شما را پايمال نكنند در حالى كه آنان شعور ندارند». آيا كلام مورچه سليمان كه در قرآن آمده توهين آميزتر است يا كلام غفير، الاغ پيامبر صلى الله عليه و آله كه در كافى به صورت «رُوِىَ، يعنى روايت شده» آمده است؟! بى لطف نيست ضرب المثلى آورده شود؛ مى گويند: شخصى قرآن مى خواند وقتى به سوره جمعه، آيه «كمثل الحمار» رسيد كلمه «حمار» را خط زد و گفت: قرآن مقدس است و بودن كلمه حمار در آن بى احترامى به قرآن است!!

رابعاً؛ در مورد حذف اجداد الاغ در سند روايتى كه از جد اعلاى خود در كشتى با نوح بوده است بايد گفت: در بين انسان ها نيز اين امر همواره مرسوم است كه جهت اختصار واسطه ها حذف مى شود، حال اگر در ذكر سند، بخشى از آن قطع شود آيا بايد اصل حديث به باد تمسخر گرفته شود؟ هميشه مرسوم بوده كه فرد جهت اختصار واسطه ها را حذف مى كند معمولًا گويندگان و نويسندگان يكى دو واسطه بين خود تا گوينده اصلى را ذكر

ص: 53

مى كنند و بقيه را حذف مى كنند اگر الاغ پيامبر صلى الله عليه و آله همين كار انسان ها را انجام دهد و براى اختصار و عدم ملامت شنونده سند و كلام خود را كوتاه كند بايد الاغ زير سؤال برود كه جد تو چگونه از الاغ در كشتى حضرت نوح عليه السلام اين كلام را روايت كرده است؟!!

خامساً؛ دراينجا نويسنده به روايتى استناد كرده است كه همه واسطه هاى آن حذف شده وبه صورت (روى- روايت شده) آمده است امّابه الاغ كه چند واسطه را ذكركرده و چند واسطه راحذف كرده است اشكال مى گيرد، آيا به الاغ بيشتر اشكال وارد است يا به نويسند؟!

سادسا" نظير اين روايت در كتابهاى اهل تسنن وجود دارد به يك نمونه آن توجه فرماييد: ابن كثير در كتاب (البدايه والنهايه) در باب معجزات پيامبر (ص) مى نويسد: ( (ابن منظورگفت: چون خداوند خيبر را براى پيامبرش صلى الله عليه و سلم فتح كرد در سهم آن حضرت .... الاغى سياه ومكتل قرارگرفت. پيامبر صلى الله عليه و سلم با الاغ سخن گفت والاغ نيز با آن حضرت. پيامبر به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: يزيد پسر شهاب، خداونداز نسل جّدم 60 الاغ بيرون آورد كه فقط پيامبران بر آنها سوار مى سدند وازآن الاغها تنها من مانده ام واز پيامبران تنها شما باقى مانده اى ومن منتظربودم تابرمن سوارشوى ومن پيش از اين از يك يهودى بودم واز روى عمد وقصدبر او سخت مى گرفتم واوبر شكم وپشت من مى زد. پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمود: من نام تو را يعفور گذاشتم. اى يعفور؟ الاغ گفت: لبيك. فرمود: (الاغ) ماده

ص: 54

مى خواهى؟ گفت: نه. پيامبر براى انجام كارهايش بر سوار مى شد پس وقتى از آن پياده مى شدآن را به در خانه يهودى مى فرست الاغ با سردرب مى كوبيد. صاحب خانه بيرون مى آمد وآن با سرش به او اشاره مى كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و سلم را اجابت كن ...»(1) امامطلبى كه در باره خواندن اصول كافى نزدمرحوم آيةالله خوئى متذكر مى شود از اساس غلط است زيرا خواندن كتب حديث در نزد بزرگان در مدارى اهل سنت مرسوم است نه در حوزه هاى علميّه شيعه. در ضمن شيوه مرحوم آيةالله خوئى اين است كه به روايت مرسل وبى سند توجهى ندارد حتّى روايتهايى كه مرسل وبى سندى كه مشهور به آن عمل كرده باشند.

حتّى پيامبر؟!

بعد از حديث مربوط به الاغ پيامبر صلى الله عليه و آله سه حديث ديگر ذكر مى كند مبنى بر انتساب عدم رعايت مسايل ناموسى به پيامبر با عنوان پسرعموى ناز! مرا آزرده مكن! حق خادم! و آنگاه مى نويسد: «هم چنان كه ملاحظه مى كنيد در اين چرنديات، اهانت آشكارى به رسول خدا است. به همين شش روايت در رابطه با پيامبر- صلى الله عليه و آله- اكتفا مى كنيم و به موضوع بعدى مى پردازيم.»

اولًا؛ نويسنده چهار حديث بيشتر نياورده نه شش روايت،


1- -/-/ البداية والنهاية 6/ 158 و شمائل الرسول ص 354 والخصائص الكبرى 2/ 64

ص: 55

مى گويند: دروغگو كم حافظه است. لااقل نويسنده آنچه به عنوان حديث آورده شمارش مى كرد و بعد مى گفت چندتاست تا ما درباره ى صحّت و سقم آن گفتگو كنيم.

ثانياً؛ اشكالاتى كه در باره حديث اول ذكر شد مانند بى سند بودن آن، در اين سه روايت نيز وجود دارد و از سه حديث باقيمانده حديث آخر را نه تنها دركتاب بحارالانوار با آدرسى كه نويسنده ذكر كرد نيافتيم بلكه در قسمتهاى ديگر بحارالانوار كه احتمال مى داديم آمده باشد تفحص كرديم و چيزى حتى نزديك به آن از جهت معنا هم نيافتيم و لذا حديث آخر سخن بى مدرك و بى ارزش است. و به فرض بود چنين حديثى، از درجه اعتبار ساقط است زيرا مرحوم علامه مجلسى- ره- بنابر جمع آورى احاديث و وقايع نقل شده در تاريخ را داشته است و هيچ عالمى از شيعيان تمام آنچه در بحار آمده است را تأييد نكرده است.

اما راجع به دو حديث ديگر؛ متأسفانه نويسنده هر دو حديث را قيچى كرده و حق را وارونه جلوه داده است ما در اينجا متن حديث را مى آوريم تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد و به تعبير قرآن كريم «يحرفون الكلم عن مواضعه ...»(1)، «كلام را از جايگاه خويش تحريف مى كنند ...»

امّاحديث اول كه تحت عنوان «پسرعموى ناز»


1- - سوره مائده، آيه 13.

ص: 56

نويسنده آورده است؛

اسحاق بن عبدالله از پدرش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: به نزد پيامبر آمدم در حالى كه ابوبكر و عمر در نزد او بودند من بين آن حضرت و عايشه نشستم عايشه به من گفت: جز ران من يا، ران رسول خدا جاى ديگرى نيافتى؟ پيامبر فرمود: ساكت باش اى عايشه مرا درباره على آزار مده او برادر من در دنيا و در آخرت است و او امير مؤمنان است كه خداوند او را بر پل صراط مى نشاند پس او اوليا و دوستان خويش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم وارد مى كند.(1) نكته:

از حديث فوق و دهها حديث ديگر و كتاب هاى تاريخى معلوم مى شود كه عايشه از همان ابتدا نسبت به اميرمؤمنان على عليه السلام نگاهى مثبت نداشته و اگر او جنگ جمل را به پا كرد و برخلاف فرمان خدا مانند زمان جاهليّت قبل از اسلام از خانه بيرون آمد در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين بوده و در هر فرصت ممكن او را آزار مى داده است و از حديث فوق معلوم مى شود كه آن حضرت براى امرى به نزديكى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و عايشه نيز مى خواهد به گونه اى به حضرت تعرض كند و جمله فوق را مى گويد و رسول


1- - تفسير برهان 4/ 225.

ص: 57

خدا صلى الله عليه و آله ضمن هشدار و اعتراض به عايشه، با جمله پايانىِ روايت به جايگاه على عليه السلام در دنيا و آخرت اشاره مى كند تا شايد عايشه متنبه شود و دست از معارضه با برترين خلق خدا بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يعنى على عليه السلام بردارد.

على عليه السلام كه تربيت شده و بزرگ شده رسول خدا است او را همچون پدر خود مى داند گذشته از اين كه داماد و وصى آن حضرت است طبيعى است كه در فرصتهاى مختلف به نزد او بيايد و به صورت خصوصى با آن حضرت سخن بگويد و عايشه تاب تحمل اين جايگاه رفيع امام را در نزد پيامبر نداشته است.

درحقيقت اين عبارت عايشه در مقام تعرض است مانند اين كه در فارسى مى گوييم: «جاى ديگرى نبود كه روى دامن من نشستى؟!» كه اين جماه در مقام تعريض مى باشد و مؤلّف گويا فرق بين معناى كنايه وتعريض را با معناى صراحت را نمى داند!! وچون يك جمله از عايشه را مطابق خواست خود ديده است با حذف قسمت پايانى حديث و تغيير در بعضى از كلمات، بخشى از حديث را آورده و با تعبير پسر عموى ناز به پيامبر و اميرمؤمنان عليهما السلام توهين نموده است. «كذلك قال الذين من قبلهم مثل قولهم تشابهت قلوبهم ...»، «كسانى كه پيش از اينها بودند همچون اينان سخن مى گفتند (كه هماهنگى سخنانشان نشانه هماهنگى دلهايشان است زيرا)

ص: 58

قلبهايشان شبيه يكديگر است.»(1) روايت دومى كه در اين باب آمده وضعيتى مانند حديث فوق بلكه وضعيت بدترى دارد و رجوع به خود روايت چهره نويسنده و عايشه را هويدا مى كند.

امّا متن حديث:

سلمان و اباذر و مقداد مى گويند: على عليه السلام بر رسول صلى الله عليه و آله وارد شد در حالى كه عايشه پشت سر او ايستاده بود و خانه پراز جمعيت بود در ميان جمعيت پنج نفر اصحاب كتاب و پنج نفر اصحاب شورى بودند على عليه السلام جايى را براى نشستن نيافت پيامبر با اشاره به على عليه السلام به جاى خالى كه پشت سرش بود اشاره كرد در حالى كه عايشه عبايى بر سر داشت پشت سر پيامبر نشسته بود على عليه السلام بين پيامبر و عايشه كه جاى خالى بود نشست عايشه غضبناك شد و گفت: جايى ديگرى نيافتى كه آرام بگيرى غير از دامن من. پيامبر غضبناك شد و فرمود اى حميرا مرا درباره برادرم على اذيت نكن او امير مؤمنان و سرور مسلمانان و صاحب نور پيشتازان در روز قيامت است كه خداوند او را بر پل صراط قرار مى دهد پس اوليا و دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم وارد مى كند.(2)


1- - سوره بقره، آيه 118.
2- - كتاب سليم بن قيس، ص 179.

ص: 59

چند نكته:

1) اصحاب كتاب، طبق روايات وارده از اهل بيت عليهم السلام و تواريخ كسانى هستند كه در كعبه در سال آخر عمر پيامبر متنى را نوشته و امضا كردند مبنى بر جلوگيرى از انتقال امامت و ولايت و خلافت به على عليه السلام.(1) 2) با توجه به نكته فوق مى توان به علت توجه پيامبر و حساسيت او نسبت به على عليه السلام پى برد و چگونه مى خواهد با رهنمود خود جلو توطئه هاى آتى را بگيرد، ضمن اينكه از حديث فوق استفاده مى شود كه جاى خالى براى على عليه السلام به جز پشت سر پيامبر در نزديكى عايشه وجود نداشته است ولى متأسفانه نويسنده با حذف و تحريف، رواياتى را كه مى تواند رهنمود براى اهل ايمان باشد چرنديات مى شمارد.

3) اساساً بسيارى از مردم براى ضربه زدن به دشمن خود، از هر بهانه اى استفاده مى كنند و كلمات را اين گونه به زبان مى آورند و به خصوص بعضى از زنان وقتى كسى ولو با فاصله، نزديكِ آنان بنشيند مى گويند جايى جز دامن پيدا نكردى؟ و به نظر مى رسد عايشه نيز از اين شيوه استفاده كرده است.

4) شايد ذكر حكايت فوق توسط امام اميرالمؤمنين عليه السلام براى رفع شبهه از اصحاب خود و مردم درباره ى علّت برخورد عايشه با آن


1- - براى اطلاع بيشتر به ج 28 بحارالانوار، صفحات 111 و 122 و 123 و 128 و 274 و ... مراجعه كنيد

ص: 60

حضرت باشد تا بتواند براى مردم ثابت كند كه كينه عايشه با او از ديرباز است و قضيه انتقام خون عثمان بهانه اى بيش نيست.

حال در اينجا؛ اين سؤال مطرح است كه آيا اين چند حديث مذكور چرنديات و توهين به پيامبر اسلام است يا بعضى از رواياتى كه بى حيائى را به پيامبر نسبت مى دهد و در منابع معتبر اهل سنت آمده است. ما چون بنا نداريم كه به مسائل اختلافى دامن بزنيم و تنها قصد روشن كردن اهداف نويسنده را داريم به چند روايت از منابع اهل سنت اشاره مى كنيم زيرا نويسنده، كتب اهل سنّت را مبرى از اين امور مى داند.

او در صفحه ى 61 در بخش توهين به اميرالمؤمنين كه اشاره اى درباره آن خواهيم داشت، مى نويسد: اگر اين گونه روايات مسخره در كتب اهل سنت بود غوغا به پا مى كرديم و آنها را رسوا مى نموديم امّامتأسفانه در كتب خود ما شيعيان است.!

حال خوانندگان گرامى قضاوت كنند كدام يك از روايات توهين به پيامبر اسلام است آيا آنچه در بالا به صورت بريده و بى سند از كتب شيعيان نقل شده يا روايات وارده در كتب اهل سنت؟!

نمونه ها:

1) توهين به پيامبر صلى الله عليه و آله و ام المؤمنين خديجه عليها السلام/ در سيره حلبيه آمده است كه پيامبر قبل از ازدواج بر خديجه داخل شد پس

ص: 61

خديجه دست او را گرفت و به سينه اش چسبانيد!!(1) 2) برهنگى رسول خدا صلى الله عليه و آله/ بخارى مى گويد: رسول خدا با مشركين سنگى را جهت بازسازى كعبه منتقل مى كرد و بر آن حضرت شلوارى بود عباس به او گفت پسر برادر اگر شلوارت را باز مى كردى و بر شانه ات زير سنگ مى گذاشتى؟ پس آن حضرت باز كرد و بر شانه اش نهاد (يا بن اخ لو حللت ازارك فجعلت على منكبيك دون الحجارة؟ فقال: فحلّه على منكبيه) پس آن حضرت افتاد و بيهوش شد از آن زمان ديگر آن حضرت عريان ديده نشد!!!(2) اين، نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله داده مى شود در حالى كه آن حضرت فرمود: از كرامت خدايم به من اين است كه احدى عورتم را نديده است.(3) 3) خوردن ذبيحه مشركان/ در مسند احمد است (و ديگران نيز روايت كرده اند) كه زيد (ابن عمروبن نفيل) بر پيامبر عبور كرد در حالى كه آن حضرت با سفيان بن حرث از سفره اى كه بر ايشان تهيه شده بود مى خورد زيد را دعوت كردند او نپذيرفت از آن سفره بخورد و گفت من آنچه براى غير خدا ذبح شده نمى خورم و تنها آنچه نام خدا بر آن برده شده مى خورم!!!(4)


1- - الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 119، به نقل از سيره حلبيه، ج 1، ص 140.
2- - الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 137- 136
3- - الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 139.
4- - الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 158، به نقل از صحيح بخارى، ج 5، ص 50 و ج 7، ص 118 و سيره حلبيه، ج 1، ص 123، و مسنداحمد، ج 11، ص 189

ص: 62

4) پيامبروفتواى عائشه/ عائشه مى گويد: روزى رسول خدا بر من وارد شد مردى را كه كنارم نشسته بود مشاهده كرد اين موضوع بر رسول خدا (ص) گران آمدبه گونه اى كه آثار خشم را سيمايش مشاهده كردم. عرضه داشتم: اى رسول خدا اين برادر رضاعى من است. فرمود به برادران رضاعى خود نگاه كنيدهمانارضاع وشيرخوارگى از گرسنگى است. فتواى عايشه بر اين بودكه مردنامحرم با خوردن شير از زنان مردم با او محرم مى شود!!.(1) 5) بول ايستاده/ بخارى ومسلم از حذيفه نقل مى كنندكه پيامبربه سايبان گروهى وارد شد پس به حالت ايستاده بول كرد!!! آنگاه آب خواست صلى الله عليه و سلم من برايش آب آوردم پس وضو گرفت.(2)

6) عدم رعايت حريم/ عبدالله بن زبيرروايت مى كند: پيامبر صلى الله عليه و سلم درصبح سردى (مرا دنبال مأموريت) فرستاد من باز گشتم واو با بعضى از همسرانش زير لحاف بود پس مرا داخل لحاف كرد درنتيجه ما سه نفر (درزيريك لحاف) شديم!!(3) ..

احاديثى ديگرى نيز در اين زمينه در آخر فصل مى آيد.


1- -/ سنن ابى داوود 2/ 182-/ 183 باب رضاعةالكبير باب شيردادندبه مردان بزرگ
2- -/ سنن النسائى 1/ 30 و سنن ابن ماجه 1/ 112-/ 111 وصحيح بخارى 1/ 93 و 2/ 742
3- -/ المستدرك على الصحيحين 3/ 410 و كتاب السنّه 2/ 597

ص: 63

عنوان دوم

(توهين به اميرالمؤمنين على عليه السلام)

اشاره

نويسنده تحت عنوان فوق رواياتى را ذكر مى كند كه ما يك به يك روايات و اظهارات او را مورد نقد و بررسى قرار مى دهيم.

امّا حديث اول (كارشناسى قضايى)

در صفحه 60 بنابر نقل بحارالانوار حديثى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه بدين مضمون است: زنى عاشق مردى از انصار بود و براى بدام انداختن او سفيده تخم مرغ را به لباس ها و بين ران هايش ماليده و به نزد عمر آمد حضرت على كه مستشار قضايى عمر بود بلند شد و بين رانهايش را نگاه كرد و او را متهم ساخت!!

آنگاه نويسنده مى پرسد: «آيا واقعاً ممكن است اميرالمؤمنين بين رانهاى زن نامحرمى را نگاه كند؟! و آيا با عقل جور در مى آيد كه امام صادق- عليه السلام- چنين روايتى را نقل كند؟ آيا كسى كه با اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله- محبت داشته باشد چنين سخنى مى گويد؟!»

با مراجعه به اصل روايت، خوانندگان گرامى قضاوت كنند كه آيا باز خيانت ديگرى از نويسنده سرنزده است؟

امّا اصل حديث

امام صادق عليه السلام فرمود: زنى كه عاشق مردى از انصار شده بود و

ص: 64

نتوانسته بود نظر او را جلب كند تخم مرغى را برداشته و زردى آن را دور ريخته و سفيدى آن را بر لباسش در ناحيه ران هايش ريخته و سپس به نزد عمر آمده و گفت اى اميرالمؤمنين اين مرد مرا در فلان محل گرفت و رسوايم نمود (و عفتم را برد) عمر خواست كه مرد انصارى را مجازات كند انصارى در حالى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام حضور داشت مرتب قسم ياد مى كرد و مى گفت: اى امير مؤمنان درباره ى امر من تحقيق كن. پس چون زياد قسم داد عمر به اميرمؤمنان گفت: اى اباالحسن نظر شما چيست؟ امير مؤمنان نگاه به سفيدى بر لباس و دوران او انداخت پس آن زن را متهم كرد كه توطئه كرده است بعد دستور داد ظرف آب داغى كه شديد مى جوشيد بياورند آن آب را به محل سفيدى ريخت آن سفيدى پخته شد ....(1) همانطور كه در روايت آمده زن براى رسيدن به مقصد خويش، سفيدى تخم مرغ را بر لباسش در قسمت دوران خويش ريخته بود تا بتواند آن مرد را متهم سازد و روايت دارد (على ثيابها بين فخذيها، سفيدى را بر لباسش در قسمت دورانش) معلوم است آن زن ران خود را در يك جلسه عمومى نشان خليفه و حاضران نمى دهد بلكه لباسش را كه در ناحيه دورانش هست نشان مى دهد و اين امرى است قابل قبول (و نويسنده، كلمه واو را خود اضافه كرده و


1- - بحارالانوار 40/ 303.

ص: 65

نوشته است آن را به لباس ها و بين ران هايش ماليده بود در حالى كه اين جمله صحيح نيست).

جمله پايان حديث روشن مى كند كه حضرت براى روشن شدن موضوع به همان سفيده تخم مرغ كه بر لباسش در قسمت ران او بوده نگاه كرده و چيزى را كه عمر نتوانسته تشخيص بدهد تشخيص داده است و يك جوان را از فتنه و قتل نجات داده است و اين باز عرفى است كه اگر كسى به لباس قسمت ران نگاه كند مردم مى گويند فلانى بين ران او نگاه كرد و مطلب را فهميد. كلمه نگاه به ران تفسير است از براى اين كه معلوم شود نگاه به ناحيه ديگر لباس او نبوده بلكه نگاه به لباس قسمت ران بوده است.

آيا حديثى كه با كمى دقت حقيقت امر در آن روشن مى شود اين قدر هياهو و جنجال مى خواهد؟!

و آيا قضيه به جاى كلاه، سرآوردن و يك كلاغ و چهل كلاغ كردن در اينجا مطرح نيست؟ آيا انسان به ياد آيه شريفه «فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً»(1) نمى افتد؟!

نكته ديگرى كه قابل توجه است اين كه اميرالمؤمنين على عليه السلام در مسايلى كه خليفه درمانده مى شد و اسلام يا جان فردى در معرض خطر بودو خليفه دست نيازبه سمت حضرت درازمى كرد امام عليه السلام آنان را راهنمايى مى كرد و از مهلكه نجات مى داد.


1- - سوره بقره، آيه.

ص: 66

امّا حديث دوم (آموزش دشنام از منبر؟)

در اين حديث بنابر نقل بحارالانوار از امام صادق عليه السلام آمده كه على عليه السلام در بالاى منبر بر زنى بداخلاق كلمات زشتى را بيان كرد و آن گاه نويسنده مى پرسد «آيا ممكن ست اميرالمؤمنين- عليه السلام- چنين سخنان زشتى از زبانشان بيرون كنند؟ و آيا امام صادق- عليه السلام- چنين سخن پوچى را نقل مى كند اگر اين گونه روايات مسخره در كتب اهل سنت مى بود غوغا به پا مى كرديم و آنها را رسوا مى نموديم اما متأسفانه در كتب خود ما شيعيان است.»

اولًا؛ اين روايت در كتب اهل سنت آمده است؛ نظير، شرح نهج البلاغه ابن حديدمعتزلى.(1) ثانياً؛ اين روايت در كتب شيعه به عنوان روايت مجهول آمده است زيرا طبق نقل بحار از كتاب اختصاص عمربن عبدالعزيز از مردى روايت مى كند كه معلوم نيست كيست ونيز در سندش عيسى بن سليمان است كه مجهول الحال است. در نتيجه اين روايت بى ارزش و فاقد اعتبار است.

ثالثاً؛ گاهى مخاطب آنقدر رذالت دارد و به هيچ وجه ساكت نمى شود و سخنان او نظير سلمان رشدى فقط هتاكى است كه بايد با بردن آبروى او چهره واقعى او را افشا كرد و مفاسد او را روشن


1- - ج 1، ص 254.

ص: 67

كرد تا ديگران از او اجتناب كنند و مبتلا به او نشوند كه او يك فرد بيمار و خطرناك است. اگر روايت به فرض صحيح باشد مخاطب امير مؤمنان على عليه السلام فردى از خوارج نهروان بود كه طبق نقلِ اول روايت پدر و برادرش به دست حضرت كشته شده و براى ضربه زدن به آن حضرت سخنانى خلاف ادب ابراز داشت در اول روايت آمده است: زنى بداخلاق نزد اميرالمؤمنين على عليه السلام آمد در حالى كه آن حضرت بر منبر بود و پدر و برادر آن زن را كشته بود آن زن گفت: اين قاتل دوستان است، آنگاه حضرت به او نگاهى كرد و كلماتى را به او گفت.

رابعاً؛ همين طور كه ملاحظه مى شود نويسنده باز در نقل روايت جنبه امانت را رعايت نكرده و اولِ حديث را كه مربوط به اين است كه وى از خوارج نهروان است و پدر و برادرش در جنگ با حضرت كشته شده اند حذف كرده است.

خامساً؛ اگر ذكر معايب افراد بد باشد و توهين محسوب شود حتماً از ديدگاه نويسنده بايد خدا هم مورد بازخواست قرار بگيرد و يا بايد منكر قرآنى بودن بعضى از سوره هاى قرآن شود از جمله سوره مسدّ كه درباره همسر ابى لهب مى فرمايد: «و امرأته حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسدّ».(1) و آيه «اولئك كالانعام بل هم اضل»(2) وآيه ( (فمثله كمثل الكلب»(3) و آيه «كمثل الحمار».(4)


1- - سوره مسد، آيه 4 و 5.
2- - سوره اعراف، آيه 176.
3- - سوره اعراف، آيه 179.
4- - سوره جمعه، آيه 5.

ص: 68

سادساً؛ در كتب اهل سنت آمده كه رسولخدا صلى الله عليه و آله فحش مى داد وبه آن دستور مى داد!!! يك نمونه:

ابى بن كعب ديد فردى به افتخارات جاهليت افتخار مى كند پس بدون كنايه وبا صراحت به او گفت: ....!!! مردم (به خاطر حرف زشت او) به او نگاه كردند. پس به مردم گفت: من هم مثل شما اين كار را (زشت) مى بينم فقط به شما بگويم كه رسول خدا رحمهما الله به ما دستور داد كه هر كس به افتخارات جاهليت مباهات كند بدون كنايه وبا صراحت بگويد: ...!(1)

امّاحديث سوم و چهارم (طناب انداختند! متهم كيست؟)

نويسنده دو حديث از احتجاج طبرسى بدون اشاره به صفحه آن ذكر مى كند كه در حديث اول است: كه عمر و كسانى كه دور و بر او بودند طناب بر گردن اميرالمؤمنين انداختند و كشان كشان او را نزد ابوبكر بردند تا جائى كه او فرياد مى كشيد (يا ابن امى ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى)!!

آن گاه مى پرسد: آيا اميرالمؤمنين تا اين حد بزدل و ترسو بودند؟! و در حديث دوم آمده كه حضرت فاطمه- سلام الله عليها- به اميرالمؤمنين على- عليه السلام- فرمود اى فرزند ابوطالب! (ما اشتملت شيمه الجنين و قعدت حجره الظنين) خلق خوى انسان در تو نيست! و اينك متهم و غير قابل


1- -/ مسند احمد 5/ 136

ص: 69

اعتماد هستى!

مطلبى كه در قسمت اول آمده برگرفته از كتاب احتجاج از بين يك بخش طولانى است كه درباره كيفيت تخلف بعضى از اصحاب از دستور پيامبر و چگونگى بيعت با ابوبكر در غياب اهل بيت عليهم السلام (به علت اشتغال آنان به تجهيز پيامبر صلى الله عليه و آله) و توده مردم است و چگونگى بيعت عثمان و بنى اميه در مسجد النبى با ابوبكر و ايجاد جو رعب و وحشت براى مردم در گرفتن بيعت و مخالفت على عليه السلام را متذكر مى شود و حمايت جمعى از اصحاب از امام اميرمؤمنان و تجمعشان در خانه ى على عليه السلام و رفتن على عليه السلام به اتفاق حضرات فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام به درب خانه مهاجرين و انصار جهت استمداد در گرفتن حق خويش و همراهى نكردن مردم با آنان را بيان مى كند و آمدن عمر و قنفد و گروه زيادى به درب خانه على عليه السلام و تهيه هيزم جلو خانه آن حضرت و مضروب ساختن حضرت زهرا عليها السلام يادآور مى شود و بردن امام به مسجد و اشاره ى آن حضرت به پيمانى كه آنان با هم بسته بودند در غصب خلافت و تهديد او را به قتل، ذكر مى كند كه حدود 7 صفحه است(1) و نويسنده، مطلب مورد نظر خود را تقريباً از بين سه صفحه استخراج نموده است و خودِ اين امر نشان مى دهد كه او از وقايع صدر اسلام و خيانتهاى بسيارى از خواص در آن دوران به


1- - احتجاج طبرسى 1/ 103 تا 110.

ص: 70

اسلام و پيامبر و ظلمهاى به اهل بيت عليهم السلام مطّلع بوده و دنبال نقطه ضعف بوده و چيزى را كه خود نشان مظلوميت آن امام هميشه مظلوم است به عنوان نقيصه بزرگ ذكر كرده است ما در چند سطر آتى جواب اين سؤال را كه چگونه شد كه على عليه السلام با قوه قهريه در برابر غاصبان، موضعگيرى نكرد از زبان آن حضرت و از زبان ابوبكر را ذكر مى كنيم تا مطلب روشن شود.

امّا مطلبى كه در قسمت دوم و تحت عنوان «متهم كيست؟» آمده است، جمله اى از فاطمه زهرا عليها السلام است كه بعد از رفتن به مسجد در جمع زنان بنى هاشم و سخنرانى آن حضرت در آن مكان و احتجاج با ابوبكر و مردم درباره ى فدك صورت گرفت و از رفتارهاى خلاف قرآن آنان و اولين حديث سازان پرده برداشت اين خطبه بيش از 12 صفحه است و در منابع شيعى و سنى آمده است.(1) بعد از آن سخنرانى و اتمام حجّت و بازگشت به منزل، وقتى همسر مظلومش را ديد كه خانه نشين و حقش را ضايع كرده اند و مانند متهمان با او برخورد مى كنند و تحقير شدن خود و امام و فرزندانش را در برابر مردم مشاهده كرد و ديد چگونه فدك كه وسيله معاش خانواده اش است غصب كرده اند با آتشى از دل برخاسته به آن امام مظلوم خطاب كرد و گفت: «يابن ابى طالب اشتملت شملة الجنين وقعدت حجرة الظنين نقضت قادمة الاجدل فخانك


1- -/ از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 16/ 236 ومروج الذهب 2/ 311 و النص والاجتهاد 106 و 107 ومراجعات 103 ودلائل الامامه طبرى 40 و 41 وبحار الانوار 43/ 158 و ...

ص: 71

ريش الاعزل هذا ابن ابى قحافه يبتزنى نحلة ابى و بلغة ابنى لقد اجهد فى خصامى و الفيته الدّفى كلامى ....»(1)

«اى پسر ابى طالب جامه فرا گير بر خود پيچيده اى (غم تمام وجودت را فرا گرفته) و مانند كسانى كه متهم هستند نشسته اى (گويا مردم تو را متهم كرده اند)، چراغ دار راهنمايى گروه، پيمان شكنى كرده است پس افراد ناتوان و بى تقوى (زمام امر را به دست گرفته و) به تو خيانت كرده است اين (ابوبكر) پسر ابى قحافه است كه هديه اى كه پدرم به من داده است و وسيله زندگى فرزندانم است از من گرفته و در دشمنى با من كوشيده است او را در دشمنى شديد يافتم ....» گويا حضرت زهرا عليها السلام بادلى غمبار به همسر مظلومش كه زانوى غم در بغل گرفته مى گويد: چه شده كه مانند جنين در رحم مادر زانوى غم در بر گرفته اى؟!

خواننده عزيز، شما را به خدا به مترجم و نويسنده اى كه خود را مدافع حق و اهل بيت و بيان كننده حقايق مى دانند بگوييد كجاى فرمايش حضرت زهرا عليها السلام است كه به امامش بفرمايد خلق و خوى انسان در تو نيست!! اين ترجمه از كجاى عبارت حضرت استفاده مى شود «اشتملت» از شمول و شامل شدن است يعنى در جامه پيچيدن، «شمله» هم به معناى جامه و چادر و لباس است و معناى جنين نيز روشن است.(2)


1- - احتجاج طبرسى 1/ 145.
2- - كتب لغت از جمله فرهنگ جامع، ج 1.

ص: 72

خوانندگان محترم در مى يابند كه چگونه نويسنده ومترجم حديث را تحريف كرده و كلمه (شمله) كه به معناى جامه است به (شيمه) كه به معناى خلق. خوى است تغيير داده اند تابه هدف خود برسند

مترجم در ترجمه ى جمله ى دوم مى نويسد و «اينك متهم و غير قابل اعتماد هستى!» آرى امام على عليه السلام متهم و غيرقابل اعتماد بود ولى نزد چه كسى؟ آيا نزد حضرت زهرا عليها السلام؟! او كه به امام نگفت: من به تو بد گمان هستم بلكه گفت: تو اين گونه كه نشسته اى مردم تو را متهم مى سازند، در حقيقت حضرت زهرا عليها السلام از وضعيت پيش آمده براى امام خويش متأثر است و با او درددل مى كند لكن مع الاسف دين به دنيا فروشان سخنان آن حضرت را اين گونه وارونه جلوه مى دهند و بعد كتب شيعه و علماى شيعه را مورد هجوم قرار مى دهند!!

امّا اين سؤال كه چرا حضرت با قوه قهريه در برابر غاصبان مقابله نكرد؟

جوابهاى متعددى دارد كه ما داوطلبان را به كتاب «رنجهاى حضرت زهرا عليها السلام» نوشته ى علّامه سيدجعفر مرتضى عاملى ارجاع مى دهيم و در اينجا فقط به ذكر دو جواب اكتفا مى كنيم:

الف: سكوت امام عليه السلام به خاطر دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.

امير مؤمنان وقتى در مسجد مطّلع شد كه با توطئه ى ابوبكر و عمر

ص: 73

و خالدبن وليد طرحى براى قتل او ريخته شده است گريبان عمر را گرفت و فرمود: اى پسر صهاك به خدا سوگند اگر عهد و پيمان از رسول خدا نبود و اگر در تقدير الهى نبود مى ديدى كه (من با شما چگونه مقابله مى كنم و مى فهميدى كه) كداميك از ما ضعيف هستيم و قدرتمان كمتر است.(1) در جاى ديگر نيز به چند تن از صحابه خاص خود فرمود:

پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از وفاتش به من فرمود: اى اباالحسن اين امّت بعد از من به تو خيانت مى كنند و عهد مرا نسبت به تو مى شكنند و تو نسبت به من مانند هارون به موسى هستى و امّت من رفتارشان مثل رفتار امت موسى با هارون است كه پيروى از سامرى كردند و هارون را رها كردند گفتم: اى رسول خدا در آن زمان چه كنم، فرمود: اگر ياور داشتى با آنان بجنگ وگرنه دست نگهدار و خونت را حفظ كن تا به من، مظلومانه ملحق شوى.(2)

ب: ابوبكر نيز جواب سؤال را اين گونه مى هد؛

وقتى عمر به ابوبكر گفت كه من درِ خانه على عليه السلام را مى بندم و نمى گذارم كارى بكند ابوبكر گفت: تو را به خدا قسم مى دهم دست از سخنان بيهوده ات بردار، به خدا سوگند اگر پسر ابى طالب بخواهد من و تو را بكشد با دست چپ خويش مى كشد نه با دست


1- - احتجاج طبرسى 1/ 127.
2- - احتجاج طبرسى 1/ 98.

ص: 74

راست و تنها چيزى كه ما را از دست او نجات داده است يكى از اين سه امر است: 1) او تنهاست و ياورى ندارد 2) پيامبر صلى الله عليه و آله به او دستور داده كه با ما درگير نشود 3) هيچ قبيله اى نيست مگر اينكه با او دشمنى دارد. و بدان كه اگر اين سه امر نبود حكومت به دست او مى رسيد گرچه ما هم ناراحت بوديم دنيا در نزد او بى ارزش است و او را از مرگ باكى نيست آيا فراموش كردى روز جنگ احد همه فرار كرديم و از كوه بالا مى رفتيم در حالى كه زمامداران قوم (دلاوران عرب) اطراف او را گرفته بودند و يقين بود كه او كشته مى شود و هيچ راه فرارى از ميان آنان نداشت تا اينكه پياده به جنگ ادامه داد ....(1) امّا حديثهاى بعد در اين عنوان

(با تيتر فقط خنده رو!! پيرمرد حقه باز! چشمان خيره!)

نويسنده در تيتر اوّل صفحه ى 62 از تفسير قمى از زبان حضرت فاطمه عليها السلام اوصافى از قول زنان قريش درباره اميرالمؤمنين عليه السلام ذكر مى كند كه چند مطلب در اين باره قابل ملاحظه است؛

اولًا؛ اين حديث مرفوعه است و از نظر حديث شناسان بى اعتبار است.

ثانياً؛ اين حضرت زهرا عليها السلام نيست كه اين اوصاف را به امام على


1- - احتجاج طبرسى 1/ 130- 129.

ص: 75

عليه السلام نسبت دهد بلكه سخنان زنان قريش است كه دنبال عيب جويى على عليه السلام بودند.

ثالثاً؛ اصل اين موضوع (در صورت صحت) مربوط به زمانى است كه ازدواج حضرت فاطمه عليها السلام با حضرت على عليه السلام مطرح بود و طبيعى است دختر بايد تمام جوانب را با پدرش كه رسول خدا صلى الله عليه و آله است در ميان بگذارد از جمله آنها حرفهاى زنان قريش درباره همسر آتى خويش است.

ما براى روشن شدن بيشتر هدف نويسنده بخشى از قبل و بعد جملات منتسب را مى آوريم:

درباره ازدواج حضرت زهرا عليها السلام هر كس صحبت مى كرد پيامبر از آن اعراض مى كرد تا مردم از او مأيوس شدند وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله خواست او را به ازدواج على عليه السلام در آورد به صورت خصوصى با دخترش گفتگو كرد حضرت فاطمه عليها السلام عرض كرد: اى رسول خدا نظر شما هر چه باشد پذيرفته است ولى زنان قريش درباره ى او مى گويند او مردى است با شكم بزرگ و دستان بلند، مفاصل درشت، موهاى ريخته، چشمانى درشت با شانه هاى بلند نظير كوهان شتر، خنده رو و بى مال است. پيامبر فرمود: اى فاطمه آيا مى دانى خداوند بر دنيا توجه فرمود و مرا بر مردان جهانيان به عنوان پيامبر انتخاب كرد و براى بار دوم توجه كرد پس على را به عنوان وصى بر مردان جهان اختيار كرد و در مرحله بعد تو را به

ص: 76

زنان جهانيان انتخاب كرد ....(1)

آيا اين تعبير خيانت نيست؟

تيتر دوم نويسنده در اين صفحه «پيرمرد حقه باز» است كه مى خواهد چنين وانمود كند كه در كتب شيعه، على عليه السلام پيرمرد حقه باز به حساب آمده است حال بشنو اصل كلام ابى الفرج اصفهانى را؛

ابى اسحاق مى گويد: پدرم مرا در روز جمعه به مسجد برد (جمعيت زياد بود در نتيجه) پدرم مرا بلند كرد ديدم على بالاى منبر خطبه مى خواند او پيرمردى بود كه موهاى جلو سرش ريخته، با پيشانى برآمده (كه نشانه تيزهوشى است) با شانه هاى كشيده و محاسنى بلند به گونه اى كه به سينه اش ريخته بود با چشمانى جذاب و مهربان. به پدرم گفتم او كيست؟ گفت: على بن ابى طالب پسرعمو و برادر و وصى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان است.(2) آيا فردى هست كه از مترجم و نويسنده اى كه خود را امين و آزادمنش مى دانند بپرسد از كجا شما اين جمله را پيدا كرديد كه حقه بازى از چشمانش نمايان بود جمله «ليناً فى العين» كجا به معناى حقه بازى است؟! كچل بودن را از كجا به دست آورديد؟! «اصلع» به معناى كسى است كه موهاى جلو سرش ريخته است و


1- - تفسير قمى 2/ 303، ذيل آيات معراج از سوره النجم.
2- - مقاتل الطالبيين، ص 16.

ص: 77

اين عيب محسوب نمى شود و شامل كچلى كه يك نوع بيمارى است نمى شود.

مضافاً بر اينكه در كجاى حكايت فوق نسبت عيب يا بدى به امام امير مؤمنان عليه السلام داده شده است به جز تحريفات نويسنده؟!!

امّا تيتر سوم (چشمان خيره)

ابوالفرج مى نويسد: آن امام سبزه چهارشانه اى بود كه به كوتاهى نزديك تر بود با شكمى بزرگ، انگشتان باريك، بازوان كلفت، ساقهاى باريك، چشمانى جذاب، محاسن پرپشت، موهاى جلو سر ريخته و پيشانى برآمده.

اولًا؛ اين حديث نيست بلكه جمله ابوالفرج اصفهانى است واو اموى است و در نظر اهل سنت مورداطمينان است، نه نزد شيعيان.

ثانياً؛ اين توصيف امام در اواخر عمر و ايام خلافت خويش است، خود او بعد از ذكر وصفهاى فوق مى گويد: اين اوصاف در روايات متفرقه آمده بود كه من آنها را جمع نمودم.(1) و از جمله ابواسحاق كه در بالا آمد نيز استفاده مى شود كه اين اوصاف مربوط به دوران حكومت آن حضرت است كه نزديك 30 سال از شهادت حضرت زهرا عليها السلام گذشته و نزديك به 40 سال بعداز ازدواج با آن حضرت بوده است.


1- - مقاتل الطالبيين، ص 16.

ص: 78

ثالثاً؛ اوصافى كه ذكر شده اوصاف يك پهلوان قوى هيكل است كه هر صفتى از اين صفات انسان را به سمت خود جلب مى كند.

بازوان كلفت كه نشانه قدرت بازوى اوست، و سينه فراخ و گشاده او كه نشان صبر و مقاومت وى است، محاسن زيبا و پرپشت و چشمان مليح و نمكين او كه نشانه عطوفت و مهربانى است به گونه اى كه هر فردى در كنارش احساس آرامش مى كند.

رابعاً؛ تعجب از نويسنده است كه خود را عالم مى داندوبه چند

روايت ضعيف تمسك كرده واز روايات متعدددرمنابع اهل سنت

كه پيامبراسلام صلى الله عليه و آله را بدمنظرجلوه مى دهدچشم پوشى كرده است رجوع كن به سنن ترمذى 5/ 603 و 598 و صحيح مسلم 4/ 1823 و صحيح بخارى 1/ 86.

عنوان سوم

(توهين به حضرت فاطمه- س-!)

اشاره

نويسنده در اين عنوان چهار تيتر دارد؛

تيتر اول قهرمانى!

از مرحوم كلينى در اصول كافى روايت مى كند كه فاطمه شانه عمر را گرفت و او را به طرف خود كشيد.

اين روايت سندش ضعيف است زيرا درآن عبدالله بن محمد جعفى كه ضعيف شمرده آمده است.(1) گذشته از آن روايت به صورت


1- -/-/ معجم رجال الحديث 10/ 314

ص: 79

قيچى شده آورده اصل حيث را ملاحظه فرماييددرصد امانت دارى نويسنده معلوم شود. عبدالله بن محمد جعفى مى گويد: كه امام باقر عليه السلام وامام صادق عليه السلام فرمودند: وقتى كار مردم به آنجا رسيد كه رسيد حضرت فاطمه عليها السلام شانه عمر را گرفت وبه طرف خود كشيد وفرمود: به خدا سوگند، اى پسر خطاب اگر به خاطر اين نبود كه بلا دامنگير افرادبى گناه شود مى دانستى كه خدا سوگند مى دادم پس خدا را سريع الاجابه مى يافتم (فوراًدعايم مستجاب مى شد).(1) علت اين كه آن حضرت شانه عمر را گرفت شايد شرايط زمانى براى حفظ جان امام چنين اقتضايى داشت وحفظ جان امام بر همه واجب است

تيتردوم جر و بحث

؛ از كتاب سليم بن قيس نقل مى كند كه حضرت زهرا عليها السلام در قضيه فدك پيش ابوبكر و عمر رفت و با آنان جر و بحث كرد و در ميان مردم فرياد كشيد تا اين كه مردم به دورش جمع شدند!!

مطلبى به اين صورت در كتاب سليم بن قيس نيست كما اين كه مطالب قبل نيز به صورتى كه نويسنده ادعا مى كرده معمولًا ناصواب است آرى؛ در كتاب سليم بن قيس از امام اميرمؤمنان عليه السلام


1- -/-/ الكافى 1/ 460

ص: 80

روايت مى كند كه حضرت زهرا عليها السلام در زمانى كه ابوبكر و عمر خواستند فدك را بگيرند به آنان فرمود: آيا در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله فدك در دست من نبود وكيل من در آنجا نبود و من از غله هاى آن استفاده نكردم؟ ابابكر و عمر گفتند: آرى حضرت فرمود: پس چرا شما از من شاهد بر آنچه در دستم هست مى طلبيد؟ گفتند:

زيرا آن فى ء مسلمانان است. اگر شاهد اقامه شد كه هيچ وگرنه آن را مى گيريم. حضرت زهرا عليها السلام در حالى كه جمعيت اطراف ابوبكر و عمر بودند و مى شنيدند فرمود: آيا شما مى خواهيد آنچه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله انجام داده است باز گردانيد و درباره ى ما برخلاف مسلمانان حكم كنيد؟ اى مردم بشنويد آنان چه كارهايى انجام مى دهند!!(1) ملاحظه مى فرماييد حضرت فريادى نكشيده است بلكه با آنان احتجاج كرده است و جمعيت حضور داشته و خطبه و احتجاجهاى آن حضرت در منابع شيعى و سنى آمده است از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد 16، ص 236 و نهايه ابن اثير، جلد 4، ص 273، در ترجمه لغت لمّه و تفسير كشاف، جلد 1، در آيه ذى القربى و تاريخ ابن كثير، جلد 12، ص 441.(2)


1- - سليم بن قيس، ص 136.
2- - براى اطلاع بيشتر رجوع شود به نهج الحياة فرهنگ سخنان فاطمه عليها السلام از ص 100 تا 119.

ص: 81

تيتر سوم: عدم رضايت؟!

باز نويسنده از قول مرحوم كلينى در فروع ذكر مى كند كه حضرت زهرا عليها السلام از ازدواج با على عليه السلام راضى نبود و گريان بود اين حديث نيز مانند حديث اول بى اعتبار است چون بى سند است و ما حديثى درباره گفتگوى رسول خدا صلى الله عليه و آله با حضرت زهرا عليها السلام از تفسير قمى درباره وضعيت على عليه السلام ذكر كرديم و شايد حديث در كافى نيز به همين مضمون بوده و لابد حضراتى كه دنبال بهانه اى بودند آن را دليل بر عدم رضايت حضرت زهرا عليها السلام دانسته اند.

تيتر چهارم: شكايت؟!

نويسنده از كتاب كشف الغمه روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله همراه بُرَيده به نزد حضرت زهرا عليها السلام رفتند، «تا پدرش را ديد چشمانش اشك آلود شد حضرت فرمودند: دخترم چرا گريه مى كنى؟ فرمود: به دليل قلت طعام و كثرت ناراحتيها و شدت غمها ....»

كجاى اين روايت توهين به حضرت زهرا عليها السلام محسوب مى شود؟! اگر كسى درباره وضعيت سخت خاندان رسالت كه در دوران صدر اسلام همچون ساير مسلمانان به سختى زندگى مى كردند چيزى بنويسد توهينى به اهل بيت عليهم السلام نموده است؟

گويا فرهنگ توهين و احترام در نظر نويسنده با عرف عموم مردم تفاوت دارد!!

ضمن اين كه مطالب فوق در منابع اهل تسنن در بخش فضائل

ص: 82

صحابه آمده است (مراجعه شودبه كتاب فضائل الصحابه 2/ 764)

دركشف الغمه نيز تصريح شده كه روايت مذكور از كتاب مناقب خوارزمى است. چطور شد كه نويسنده اينگونه دروغ به خواننده مى گويد وروايات اهل سنت را به اسم روايت شيعى ذكرمى كند؟!!

عنوان چهارم

(توهين به امام حسين- ع-)

نويسنده روايتى را از مرحوم كلينى در كافى نقل مى كند مبنى بر اين كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و حضرت زهرا عليها السلام وقتى خبردار شدند كه حسين عليه السلام كشته خواهد شد ابراز داشتند كه چنين فرزندى را نمى خواهند و هنگامى كه جبرئيل خبر آورد كه امامت و ولايت و وصايت در نسل اوست آنان راضى شدند و نيز با تيتر (حسين شير نخورد!) سخنى دارد به اين مضمون كه حضرت زهرا عليها السلام «با دل ناخواسته حامله شد و او را تحمل كرد و با دل ناخواسته او را زاد» و هرگز شير فاطمه و هيچ زن ديگرى را نخورد او انگشت ابهام پيامبر را مى مكيد و تا دو سه روز برايش كافى بود.

بعد از آن نويسنده سؤالاتى مطرح مى كند كه چگونه پيامبر و حضرت زهرا چنين مژده اى را رد مى كنند؟! آيا «حضرت زهرا با دل نا خواسته حامله شد؟ ونه ماه حسين را تحمل كرد؟! و آيا با دل ناخواسته او را زاد؟! آيا از شيردادنش امتناع مى ورزيد؟!»

بعد مى نويسد «نعوذبالله سيد و مولاى ما حضرت حسين- عليه السلام- شهيد

ص: 83

حماسه آفرين تاريخ خيلى بزرگتر وپاكتر از اين است كه چنين ... (سخنانى) درباره ايشان گفته شود زنهاى دنيا آرزو مى كنند كه هر كدام آنها دهها حسين بياورند و انگهى حضرت فاطمه زهرا آن طاهره عفيفه چگونه از افتخار فرزندى همچون حسين سر باز مى زند و ناخواسته حملش مى كند و مى زايد و شيرش نمى دهد؟ ...»

بايد به ايشان گفت: كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و حضرت زهرا عليها السلام نيز انسان هستند و عواطف انسانى دارند وقتى خبردار مى شوند كه جگر گوشه آنها با چنين وضعى كشته مى شوند اين امر بر ايشان سنگين است و منهاى رضاى الهى و اجر و پاداش آن به طور طبيعى هر كس از پذيرش آن خوددارى مى كند به خصوص وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله درداشتن چنين فرزندى مخيّرباشد. لكن وقتى شخصيتى چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و حضرت زهرا عليها السلام از آثار پربار آن مطّلع مى شوند اعلام رضايت مى كنند ولى با اين حال وقتى مادر بداند كه آينده فرزند در حملش چنين و چنان خواهد بود همواره ناراحت است و آيه شريفه نيز مى تواند اشاره به همان حالت حضرت زهرا عليها السلام باشد.

گويا نويسنده، پيامبر صلى الله عليه و آله و حضرت زهرا عليها السلام را انسان نمى دانند و فكر مى كند عواطف انسانى ندارند، پيامبر در شهادت حضرت حمزه عليه السلام و مرگ فرزندش ابراهيم عليه السلام گريست. چگونه او و دخترش از شهادت فجيع امام حسين عليه السلام مطّلع باشند و متأثر نباشند؟

ص: 84

امّا جمله اى كه حضرت زهرا عليها السلام از شيردادن به حسين عليه السلام خوددارى كرد از دروغهاى بزرگى است كه به ساحت حضرت زهرا عليها السلام نسبت داده شده است آرى؛ در روايات دارد كه امام حسين عليه السلام از او شير نخورد نه اينكه حضرت زهرا عليها السلام به فرزند دلبندش شير نداد. اين دستور پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه كسى به حسين عليه السلام شير ندهد تا خود آن حضرت از طريق انگشت ابهام خويش او را سيراب كند و لذا مى فرمود: «حسين منى و انامن حسين» و چنين چيزى ناممكن نيست و در قرآن و تاريخ نيز نمونه هاى آن اتّفاق افتاده است؛ نظير، داستان موسى عليه السلام آنجا كه حضرت موسى عليه السلام عصا را به سنگ زد و 12 چشمه آب از سنگ بيرون آمد.(1) خود اهل سنّت روايت كرده اند كه از بين انگشنان پيامبر صلى الله عليه و آله آب جوشيد تا لشكرچند صد نفرى سيراب شدند.(2)

امّا اين جمله كه زنان دنيا آرزو مى كنند كه هر كدام آنان دهها حسين عليه السلام بياورند در صورتى درست است كه به بچه هايشان هيچ آسيبى نرسد و در اين صورت هيچ كدام حسين نخواهند شد و هيچ مادرى هم حاضر نيست فرزندش اين گونه با لب تشنه و با آن وضع فجيع به شهادت برسد تنها اين فاطمه زهرا عليها السلام است كه مى تواند مادر چنين فرزندى باشد وانگهى نويسنده كه از امام حسين عليه السلام اين قدر دم مى زند چرا در اواخر كتاب در صفحه ى 172 كربلاى امام


1- - سوره بقره، آيه 60 و اذاستسقى موسى لقومه ...
2- -/-/ صحيح بخارى 3/ 1105-/ 1104

ص: 85

حسين عليه السلام و شفاى تربت او را به باد تمسخر مى گيرد؟ خدايا پناه بر تو از بى تقوايى و از استدراج.(1) عنوان پنجم

(توهين به ام كلثوم- س-!)

تيتر چاره اى نبود؟

نويسنده روايتى را از كافى نقل مى كند مبنى بر ازدواج ام كلثوم دختر اميرمؤمنان عليه السلام با عمر و از امام صادق عليه السلام در اين باره نقل مى كند كه فرموده است: «ان ذلك فرج غصبناه» آن ... (ناموس) بود كه از ما غصب شد.!!

بعد از آن مى پرسد: آيا عمر با ام كلثوم ازدواج شرعى كرد؟ يا اين كه او را به زور غصب نمود؟ ... وانگهى اگر عمر ام كلثوم را غصب نمود پدرش اسدالله صاحب ذوالفقار و قهرمان قريش چگونه به اين ذلت تن در داد و از ناموس خود دفاع نكرد؟!

هدف وسيله را توجيه مى كند!!

در جواب مى گوييم؛ اولًا اصل ازدواج قطعى نيست مرحوم شيخ مفيد مى گويد: خبرى كه وارد شده درباره به عقد ازدواج درآورن اميرالمؤمنين عليه السلام دخترش را به عمر، درست نيست، زيرا در


1- - اقتباس از آيه شريفه 182 سوره اعراف.

ص: 86

سند آن زبيربن بكّار است و نقلى بر توثيق آن نرسيده است و در آنچه نقل مى كند مورد اتهام است به خاطر كنيه اى كه نسبت به اميرمؤمنان عليه السلام داشت.(1) ثانياً از بعضى از روايات استفاده مى شود كه ازدواج صورى بود و در حقيقت ازدواجى صورت نگرفته است نظير روايت عمربن اذينه، او مى گويد: به امام صادق عليه السلام گفته شد كه مردم بر ما احتجاج مى كنند و مى گويند: اميرمؤمنان عليه السلام دخترش ام كلثوم را به فلانى داد، حضرت در حالى تكيه زده بود نشست و فرمود: آيا چنين مى گويند؟ گروهى چنين گمان مى كنند آنان هرگز به راه مستقيم هدايت نمى شوند. سبحان الله آيا اميرمؤمنان عليه السلام قدرت داشته باشد بين او (عمر) و دخترش مانع شود و دخترش را رها كند؟! دروغ مى گويند و آن طور كه آنان مى گويند نبود. فلانى (عمر) از على عليه السلام درباره دخترش ام كلثوم خواستگارى كرد.

على عليه السلام خوددارى كرد (عمر) به عباس (عموى آن حضرت) گفت: به خدا سوگند اگر دخترش را به ازدواجم در نياورد مسؤوليت آب دادن به حجاج و زمزم را از تو مى گيرم. عباس با على عليهم السلام گفتگو كرد، امام امتناع كرد. عباس اصرار كرد.

اميرمؤمنان عليه السلام چون ديد آن فرد (عمر) بر عباس سخت مى گيرد به يك زن جِنّى از منطقه نجران به نام سحيفه بنت جريريه دستور


1- - بحارالانوار 42/ 108- 107 به نقل از رسائل شيخ مفيد، ص 63- 61

ص: 87

داد به شكل ام كلثوم در آيد و او را براى آن فرد (عمر) فرستاد و ام كلثوم از نظرها پنهان شد تا او به شك افتاد و در فكر تحقيق برآمد كه كشته شد و او (زن جنّى) به نجران بازگشت و ام كلثوم آشكار شد.(1) بنابراين روايات همه سؤالات نويسنده جواب داده مى شود تنها يك سؤال باقى مى ماند و آن اين كه اگر ازدواجى صورت نگرفته است پس حديث نقل شده از امام صادق عليه السلام به چه معناست؟

مرحوم علّامه مجلسى بعد از نقل حديث ازدواج و غصب ناموس اهل بيت عليهم السلام مى گويد: اين روايت با داستان زن جنى كه به صورت ام كلثوم درآمد منافاتى ندارد، زيرا آن داستان مخفى بود و به جز افراد خاص از آن مطلع نبودند و چه بسا اهل بيت عليهم السلام امثال اين امور را از بسيارى از شيعيان مخفى مى كردند زيرا توان فهم آن را ندارند و ممكن است نسبت به اهل بيت غلو كنند. پس معناى جمله «ان ذالك فرج غصبناه» اين مى شود كه آن را به ظاهر غصب كردند به فرض كه صحت داشته باشد غصب است.

ثالثاً؛ به فرض صحت اين واقعه ازدواج شرعى بوده زيرا احكام ظاهرى اسلام بر كسى كه شهادتين بدهد جارى مى شود و اميرمؤمنان عليه السلام در انجام اين ازدواج مضطر بود زيرا همانطور كه از روايات استفاده مى شود خليفه قصد داشت در صورت ادامه


1- - بحارالانوار 42/ 88.

ص: 88

مخالفت امام نسبت ناروا به او بدهد.

هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه چون عمر از اميرمؤمنان عليه السلام درباره دخترش خواستگارى كرد حضرت به او فرمود: او كوچك است عمر به نزد عباس آمد و گفت: من چه عيبى دارم؟ گفت: چطور؟ عمر گفت: از پسر برادرت خواستگارى دخترش را كردم جواب رد به من داد. به خدا سوگند زمزم را از شما مى گيرم و هيچ كرامتى برايتان باقى نمى گذارم و بر ضد على دو شاهد مى آورم مبنى بر اين كه او ...... عباس به نزد او آمد و خبر را به او رساند و از او خواست اختيار امر را به او واگذارد. حضرت نيز چنين كرد.(1) رابعاً؛ به فرض همه مطالب درست باشد و اين روايات هم قطعى باشد كجايش توهين به ام كلثوم عليها السلام است؟! آرى؛ بسيارى از افراد از بزرگان خويش چون معاويه و ... ياد گرفته اند كه هدف وسيله را توجيه مى كند. براى رسيدن به اهداف فاسدِخويش به هر وسيله اى دست مى زنند.


1- - بحارالانوار، ج 42، ص 94.

ص: 89

تيتر دستور محبّت با كى؟

نويسنده در تيتر ديگر تحت عنوان فوق روايتى ذكر مى كند از ابوبصير مبنى بر اين «كه زنى خدمت امام صادق- عليه السلام- آمد و درباره ابوبكر و عمر (رض) پرسيد، فرمودند: (توليهما) آن دو نفر را دوست داشته باش زن مى گويد: پس روز قيامت كه من با پروردگارم روبرو شوم بگويم كه (انك امرتنى بولايتهما) تو مرا به دوستى آنان امر كردى؟ فرمودند: بله، سپس نويسنده مى گويد: امام خويى درباره اين (حديث) ... فرموده: ...

امام صادق از روى تقيه چنين فرموده اند!!» بعد مى گويد: «اى خويى بزرگوار مگر نه اين است كه زن سؤال كننده از شيعيان اهل بيت- عليهم السلام- و ابوبصير از اصحاب امام صادق- عليه السلام- بود؟ پس اينجا چه لزومى به تقيه بود؟! بنابراين اجازه بفرمائيد كه بگويم توجيه آيةالله العظمى ابوالقاسم خويى نادرست است.»

در اينجا چند مطلب داريم:

1) اين روايت از جهت سند ضعيف است زيرا معلى بن محمدكه مورد وثوق اهل رجال نيست در سندش آمده است(1) پس روايت قابل استناد نيست.

2) در اينجا مناسب است كه متن حديث آورده شود تا معلوم شود امام نهى از تولى ومحبّت نسبت به آن دو نفر مى كند. ابى بصيرمى گويد: نزد امام صادق عليه السلام نشسته بودم كه ام خالد كه يوسف بن عمر


1- -/ رجال نجاشى 2/ 365

ص: 90

او را طرد كرده بود اجازه ى ورود خواست حضرت فرمود: آيا مى خواهى حرفهاى اين زن را بشنوى؟ گفتم: آرى، فرمود: الآن به او اجازه ى ورود مى دهم. آنگاه حضرت مرا كنار خود بر مسند نشاند وآن زن وارد شد اورا زنى با بيانى رسا يافتم در باره ى آن دو (ابوبكر و عمر) پرسيد حضرت به او فرمود: آن دو را دوست مى دارى؟ گفت: پس آنگاه كه به ملاقات خدايم رفتم به او بگويم

كه شما مرا به دوستى آن دو دستور دادى، فرمود: آرى، گفت: ولى اين كس كه با شما بر طنفسه (مسند) نشسته مرا دستور مى دهد كه از آن دو تبّرى جويم و بسيارى از مردم به من دستور مى دهند كه آن دو را دوست داشته باشم، پس كداميك بهتر و محبوبتر نزدشماست؟ فرمود: به خدا سوگند اين (فرد كه ابوبصير است) ويارانش در نزد من از بسيارى از مردم محبوبتر هستند، اين تمسك به قرآن در مقابله با خصم مى كند و مى گويد: ...(1) 3) در حديثى كه به كافى نسبت مى دهد آمده است كه زنى خدمت امام صادق عليه السلام آمد، از كجا نويسنده فهميد كه او شيعه بوده است؟ آيا صرف سؤال كردن فردى از ديگرى نشانه پيروى از اوست؟ شايد اين زن از مأمورين مخفى بوده و براى گرفتن سوژه عليه امام به نزد ايشان آمده است تا براى آن حضرت و پيروانش ايجاد دردسر كند و امام از آن مطّلع بوده است.


1- -/ كافى 8/ 237 و بحار الانوار 30/ 241

ص: 91

4) به فرض اين كه آن زن از شيعيان و ابوبصير از اصحاب بودند، ولى شايد كسان ديگرى در آنجا حضور داشته و امام به خاطر آنان در مرحله اوّل تقيه نموده است زيرا ابوبصير نمى گويد من تنها در نزد امام بودم و يك زن شيعه آمد و چنين سؤالى كرد.

5) خود سؤال نشانه اين است كه توطئه اى در كار بوده است زيرا هر كس با الفباى شيعه آشنا باشد، جواب اين سؤال را مى داند و اصرار زن كه مى گويد: پس روز قيامت مى گويم تو مرا به ولايت آنان دستور دادى، مى رساند كه او با اين جمله مى خواهد نقطه ضعفى را عليه امام به دست آورد. ولى امام با ظرافت خاص حكم واقعى را بيان فرمود.

6) اين داستان چه ربطى به توهين به ام كلثوم دارد كه نويسنده در تحت اين عنوان آورده است؟!

عنوان ششم

(توهين به امام حسن مجتبى- ع-!)

تيتر اول (بدون لباس!)

نويسنده از ارشاد شيخ مفيد مطلبى را تحريف مى كند و مى نويسد:

«اهل كوفه- چنان ايشان را محاصره كردند و دائره را بر ايشان تنگ نمودند- نه تنها لباسهايشان را كه حتى جانماز را از زير پايش كشيدند سرانجام حضرت مجبور شد شمشيرش را حايل كند و بدون لباس بنشيند!!»

ص: 92

بعد مى پرسد «آيا شايسته است امام تا اين حد مورد ظلم و ستم قرار گيرد كه مجبور شود ... (بدون لباس) جلو مردم بنشيند اين است محبت اهل بيت؟!»

ولى در ارشاد مفيد مطلب به طور ديگرى است عبارت اين گونه است «ثم شد و اعلى فسطاطه و انتهبوه حتى اخذوا مصلاه من تحته ثم شد عليه عبدالرحمن بن عبدالله بن جعال الازدى فنزع مطرفه عن عانقه فبقى جالساً متقلداً بالسيف بغير رداء»، «پس اطراف خيمه او را گرفتند و آن چه در خيمه اش بود به تاراج بردند حتى جانماز او را بردند و عبدالرحمن ازدى به او حمله كرد پس جامه را از كتف حضرت برداشت پس حضرت بدون عبا شمشير را حمايل خود ساخت.»

شما را به خدا از نويسنده بپرسيد كجا دارد كه تمام لباس حضرت را ربودند؟ و بدون لباس بودن حضرت را از كجا به دست آورد؟!

مضافاً بر اين كه ذكر اين مطلب و بيان ظلم هاى به اهل بيت و آوردن آن در كتاب ها آيا توهين به اهل بيت عليهم السلام است؟ اگر چنين است كتب اهل سنت نيز بلكه كتابهاى آسمانى نيز از اين قبيل مملو است- نمونه حكايت ارشاد را ابن اثير در تاريخ خود ذكر مى كند.(1) و در قرآن سوره ى بروج نحوه ى شكنجه اصحاب الاخدود را بيان مى كند آيا نقل آن توهين به شهداى واقعه اخدود است يا دفاع از مظلوميت آنها؟!


1- - الكامل فى التاريخ 3/ 404.

ص: 93

تيتر دوم (خواركنندگان مؤمنان)

نويسنده در اين عنوان از سفيان بن ابى ليلى نقل مى كند كه به امام بى ادبانه سلام كرد و گفت: «السلام عليك يا مذل المؤمنين؟» ... بعد مى نويسد: «آيا امام حسن مجتبى خوار كننده مؤمنان بود؟! يا اين كه عزت دهنده مؤمنان؟» عرض مى كنيم ضمن اين كه اين روايت به خاطر على بن الحسين الطويل ضعيف است، اين سؤال را شما بايد از سفيان بكنى نه از شيعيان آن حضرت و نه از كسانى كه مطلب را در كتاب آورده اند- آرى؛ اين اولين توهين عملى به خاندان اهل بيت عليهم السلام نبودآياآن زمانى كه به دومى گفته شد شما كه مى خواهى اين خانه را به آتش بكشى در اين خانه فاطمه است گفت: «باشد»(1) اولين توهين ها صورت نگرفت؟

آرى؛ در ميان اصحاب امام حسن عليه السلام افرادى بودند كه با آن حضرت بى مهرى مى كردند همان طور كه بعضى از اصحاب جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدرش اميرالمؤمنين عليه السلام اينگونه بودند در جنگ احد به تصريح قرآن فرار كردند و هر چه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را صدا زد اعتنا نمى كردند(2) و در صلح حديبيه به او اعتراض كردند و حتى در نبوّت پيامبر صلى الله عليه و آله شك كردند.(3) خوب است نويسنده درباره ى آنان نيز كتابى بنويسد و از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع كند


1- - الامامة و السياسية، ص 12.
2- -/ سوره آل عمران، آيه 152
3- -/ صحيح بخارى 2/ 187 اواخر كتاب الشروط ودلائل النبوه ص 128

ص: 94

تا بداند بعضى از صحابه كه ايشان شخصيتهاى دوم اسلام مى داند چقدر آن حضرت را آزار داده و به او توهين نموده اند، زيراچنين روايتى در كتب اهل سنت آمده است، نظير المستدرك 3/ 175 و كنزالعمال 11/ 349 و ....

عنوان هفتم

(توهين به امام صادق- ع-!)

تيتر (سند رسوايى)

نويسنده، حديثى درباره ى زاره نقل مى كند كه او بعد از سؤالى از امام صادق عليه السلام و خارج شدن از محضر او، نسبت به امام صادق عليه السلام جسارت كرد و بعد از آن شروع به حمله مى كند كه ... و در آخر اشاره مى كند كه از مرحوم آيةالله خويى در هنگام تأليف كتاب معجم الرجال درباره حديث فوق سؤال كردم او «فرمود: هيچ عالمى از لغزش خالى نيست!» سپس به نقد جمله ايشان مى پردازد و به دنبال آن حديث بى سند ديگرى در اين رابطه مى آورد و در پايان مى نويسد: «اى ستمگران و از خدا بى خبران!! اى كسانى كه سنگ محبت آل بيت را به سينه مى زنيد! آخر چه بگويم؟!! دلم از غم و درد و اندوه دارد خون مى چكد، آيا اين گونه دشنامها و اهانتها و جسارتها شايسته اهل بيت كرام است؟! بدانيد كه مقام شامخ اهل بيت عليهم السلام بسيار بالاتر از اين بى ادبى هاست!»

اشك تمساح به خاطر حديث بى سند (رسوايى كدام يك بيشتر

ص: 95

است؟)

آنچه ايشان به مرحوم آيه الله خويى نسبت مى دهد بى سند است و صرف ادعاست و غيرقابل قبول. آرى، آيةالله خويى در معجم الرجال بعد از آوردن روايت فوق مى گويد: من تعجبم پايان پذير نيست كه چگونه كشى و شيخ، روايت زشت و بى ارزش كه هيچ مناسب با مقام زراره و جلالت او نيست و يقيناً روايت فاسدى است ذكر كرده اند به خصوص كه تمام راويان آن مجهول است.(1)

انشاءالله مطالب بيشتر رادر فصل آتى در ذيل رواياتى كه درباره زراره آورده است مى آوريم تا معلوم شود كه به تعبير قرآن «قد بدت البغضاء من افواههم» بغض و كينه از زبانشان آشكار است و آنچه در دل مخفى مى كنند بزرگتر است.»(2)

لازم به ذكر است كسانى كه مرحوم آيةالله خويى رادر جمع آورى معجم الرجال كمك مى كردند نامهايشان درمقدمه چاپ اوّل معجم آمده است ودر ميان آنان هيچ كس از كربلا در ميانشان ديده نمى شود كه نويسنده ادعا مى كند من از كربلايم وجزوآن گروه بودم!!


1- - معجم رجال الحديث 7/ 219.
2- - سوره آل عمران، آيه 118.

ص: 96

عنوان هشتم

(توهين ادامه دارد!)

تيتر اول حضرت عباس (ع)

تيتر دوم فرزندان حضرت عباس (ع)!

تيتر سوم حضرت عقيل (ع)

! در ذيل اين سه تيتر 4 روايت ذكر مى كند كه دو حديث آن در مذمّت حضرت عباس (عموى پيامبر) و يك حديث در لعن فرزندان عباس عبدالله و عبيدالله و و يك روايت در مذمّت حضرت عقيل است.

حديث آخر كه به نقل از فروع كافى، جلد 8 است در كافى وجود ندارد و سه حديث ديگر ضعيف است.

اما حديث اول تعدادى از راويانش ضعيف هستند و حديث دوم روايتگرش جعفربن معروف است كه مورد وثوق در نزد شيعه اماميه نيست و حديث سوم كه مربوط به لعن فرزندان عباس عموى پيامبر است گذشته از اين كه مرسل است دو راوى ضعيف نيز در سند او وجود دارد.(1) وروايت چهارم كه دلالت مى كند كه عباس و عقيل دو مرد ضعيف بودند ايرادى ندارد زيرا نه پس از اسلام و نه قبل از اسلام مطلبى در باره قوّت وشجاعت آنها نقل نشده است بلكه در جنگ بدر با مشركين اسير شدند(2)


1- - معجم رجال الحديث 10/ 236 و 238 و 234.
2- 2-/ اسدالغابه 3/ 165.

ص: 97

به طور كلى مى توان اين نتيجه را درباره مجموع رواياتى كه مورد تمسك نويسنده قرار گرفته بيان كرد كه يا روايات مورد استناد ضعيف و بى ارزش است يا به صورت قيچى شده و بريده است و

كجا ديده وشنيده شده كه شيعيان ابن عباس را لعن كنند؟! با اين كه سخنان علماى آنان در مدح او شهره آفاق است.(1)

اين شيوه اهل سفسطه و غلط اندازان است كه خود را محقق و آزادمنش و طرفدار حق مى دانند ولى از آن بى بهره اند كه نمونه آن در تيتر چهارم مشاهده مى شود كه چگونه حديث را قيچى كرده و مطلب را خلاف واقع نشان داده است.

تيتر چهارم (امام زين العابدين- ع-)

در اين بخش روايتى از كلينى نقل مى كند كه امام چهارم عليه السلام به بردگى يزيد اقرار كرد و گفت: «آنچه از من خواستى قبول كردم من اكنون غلام بى اختيار توام اگر خواستى مرا نگهدار و اگر خواستى بفروش!!!»

و بعد از آن مانند قسمتهاى پيشين صداى مظلوميت خويش را در دفاع از امام و حمله به شيعه شروع مى كند. ماتم سرايى مى كند و چون تمساح اشك مى ريزد و مى نويسد: «اگر خواسته باشيم همه آنچه


1- -/ ر-/ ك: به رجال علامه وابن داود وتحريرطاووسى ومعجم رجال الحديث

ص: 98

كه درباره اهل بيت آمده جمع آورى كنيم سخن به درازا مى كشد.» ... و بعد دو روايت درباره ابراز محبّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نسبت به حضرت زهرا عليها السلام و بوسيدن دخترش ذكر مى كند و مى پرسد كه آيا با عقل جور در مى آيد كه رسول الله صورت و سينه دخترش را ببوسد؟! اگر اين حال پيامبر و فاطمه باشد پس بايد بقيه چه كار كنند؟!! حال به نقل اصل حديث درباره ى گفتگوى يزيد و امام سجاد عليه السلام مى پردازيم: (گرچه اين حديث از نظرسند به خاطر ايّوب خرّا ز كه ناشناخته است ضعيف است.)

بريدبن معاويه مى گويد: از امام باقر عليه السلام شنيدم كه فرمود:

يزيدبن معاويه قصد حج داشت و وارد مدينه شد مردى از قريش را خواست و به او گفت: آيا اقرار مى كنى برده من باشى به گونه اى كه اگر بخواهم تو را بفروشم و اگر بخواهم تو را به عنوان برده نگهدارم مرد قريشى گفت: به خدا سوگند نه تو از من از جهت نسبت فاميلى گرامى تر هستى و نه در جاهليت و اسلام پدرت از پدر من افضل است و نه تو در دين از من برتر و بهتر هستى. پس چگونه به آنچه خواستى اقرار كنم؟

يزيد گفت: اگر اقرار نكنى به خدا تو را مى كشم. آن مرد گفت: كشتن تو مرا مهمتر از كشتن حسين بن على عليهما السلام، پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه نيست. يزيد دستور داد او را كشتند آنگاه به دنبال على بن الحسين عليه السلام فرستاد و سخنانى مثل سخنان با مرد قريشى را به او گفت. على بن الحسين عليهما السلام فرمود: آيا اگر اقرار نكنم تو

ص: 99

همان گونه كه آن مرد را كشتى مرا نخواهى كشت؟ يزيد ملعون به او گفت: آرى؛ على بن الحسين عليهما السلام (در آن شرائط) فرمود: من نسبت به آنچه تو مى خواهى اقرار مى كنم من بنده اى مجبور هستم اگر مى خواهى نگهدار و اگر مى خواهى بفروش. يزيد ملعون گفت: شر نزديك توست تو خونت را حفظ كردى و چيزى از شرافتت كاسته نشد.(1) اگر امام در چنين شرايطى اين گونه سخن بگويد يا كسى آن را نقل كند توهين است؟ ضمن اين كه حضرت در برابر يزيد نفرمود: (انا عبدك) من بنده و برده تو هستم بلكه فرمود: (انا عبد مكره) من بنده اى مكره و مجبور هستم شايد مقصود امام عليه السلام اين باشد كه من بنده خدا هستم كه الان مكره هستم و مجبورم براى حفظ جانم جمله اى كه تو دوست دارى بگويم در نتيجه حضرت به او نفرموده است من غلام تو هستم تا نويسنده بتواند چنين مطالبى را بعد از آن بياورد.

آرى؛ با قيچى كردن روايات و پيداكردن روايات ضعيف كه تقريباً در هر كتاب از هر فرقه اى يافت مى شود و نيز با جعل حديث مى توان هرگونه اتهام را به ديگرى نسبت داد.

اشكال ديگرى را مرحوم علامه مجلسى در بحار بر اين روايت وارد دانسته كه موجب بى اعتبارى بيشتر اين حديث مى شود وى


1- - كافى 8/ 235- 234.

ص: 100

مى نويسد: معروف در تاريخ است كه اين ملعون (يزيد) بعد از خلافت به مدينه نيامد بلكه از شام بيرون نرفت تا مرد وبه جهنم وارد شد(1). البته بنى اميّه وپيروان آنان دست به هر جنايتى مى زدند وصدور اعمال وقيحى از آنان دور نيست بلكه واقدى نقل مى كند كه مسلم بن عقبه وارد مدينه شد واز مردم خواست كه با يزيد بيعت كنند به عنوان برده وخدمتگذار، به گونهاى كه هر كارى مى خواهد در باره اموال وخانوادها و خونشان انجام دهد(2) وابن حجر درشرح حال مسلم بن عقبه مى گويد: مسلم در گفتار ورفتار با اهل مدينه بدرفتار كرد ودر خون ريزى كوچك وبزرگ زيادروى كرد تا او را «مسرف» ناميدند او سه روز مدينه را مباح اعلام كرد ولشگر (ش) مى دزديدند ومى كشتندوبه نواميس مردم تجاوز مى كردندبعداز سه روز، قتل را بر داشت واز كسانى كه زنده ماندند به عنوان بردگان يزيد بن معاويه بيعت گرفت(3) اما احاديث مربوط به ابراز علاقه پيامبراسلام صلى الله عليه و آله نسبت به دخترش لازم به بررسى و تحليل دارد پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله مانند يك فرد عادى نيست و بر اساس احساسات كار نمى كند بلكه هر كار او بر اساس حكمت است و پيامى دارد. آن حضرت مى داند در آينده وقايع تلخى رخ خواهد داد و با هر طريق ممكن مى خواهد جلو آن حوادث ناگوار را بگيرد. گاهى در جمع


1- بحارالانوار 46/ 138
2- -/ البدايه والنهايه 8/ 225
3- -/ الاصابه 6/ 232

ص: 101

همسرانش مى فرمايد: «كداميك از شما در منطقه حوأب مورد پارس سگها قرار خواهيد گرفت.»(1) و در جايى ديگر گلوى حسين عليه السلام و از شكم تا حلق او را بوسه مى زند و درباره او و برادرش مى فرمايد: «الحسن و الحسين امامان قاما اوقعدا»(2) و درباره ى دخترش مى فرمايد: «رضا فاطمة من رضاى و سخط فاطمه من سخطى»(3) و در برابر او تمام قامت برمى خيزد و دست او را مى بوسند و احياناً رو و سينه اش را مى بوسد(4) يا درباره عمار مى فرمايد: «تقتله الفئة الباغيه»(5) ولى مع الاسف هوا و هوس تذكرات و سفارش هاى گفتارى و عملى پيامبر صلى الله عليه و آله را بى اثر ساخت و هر جا محل بوسه واقدام پيامبر بود مورد هجمه قرار گرفت بر دست زهرا عليها السلام شلاق زدند و بر صورتش سيلى و بر سينه اش ميخ در كوبيدند و بدن حسينش را زير سم اسب قرار دادند و بر گلويش شمشير نهادند. شايد بتوان گفت كه رفتارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله در حقيقت يك عمل بازدارنده براى ظلم ها بود تا آنان كه احياناً حديث پيامبر را فراموش كردند رفتار پيامبر آنان را متنبه سازد زيرا فراموش كردن حديث و سخن زودتر اتفاق مى افتد تا فراموشى رفتارهاى بسيار چشمگير نظير بوسيدن پيامبرى 60 ساله دست دختر 15 ساله و يا بر شانه خود سوار كردن


1- - بحار 18/ 123.
2- - جلاءالعيون 1/ 310.
3- - الامامة و السياسة، ص 14.
4- - جلاءالعيون 1/ 134.
5- - بحار 22/ 326.

ص: 102

فرزند و نوه عزيزش و ....

حال شما بنگريد افراد كوتاه نظر و مغرض چگونه هدايت هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را به باد تمسخر مى گيرند؟ اينجاست كه انسان به ياد آيه شريفه قرآن مى افتد كه مى فرمايد: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين ولا يزيد الظالمين الا خساراً، آنچه از قرآن نازل مى كنيم شفا و رحمت براى اهل ايمان است و همين قرآن كه شفا و رحمت است، براى ستمگران فقط خسران و زيان را افزون مى كند.»(1) و همين سخن درباره گفتار و رفتار پيامبر صلى الله عليه و آله نيز صادق است كه براى بعضى جز خسران و زيان اثر ديگرى ندارد.

مخى نماند كه اكثر علماى اهل سنت بوسيدن تمام اعضاى فرزند دختروپسررا به جز عورت جايز مى دانند. ابن بطّال مى گويد: جايز است بوسيدن هر عضوى ازاعضاى فرزند كوچك وهم چنين بزرگ در بيشتر علمامگر عورت ودر مناقب فاطمه عليها السلام گذشت كه پيامبر صلى الله عليه و سلم اورا مى بوسيد ونيز ابوبكر دخترش عائشه را مى بوسيد(2) (كدام زشت تر است؟!!)

جمعى از اهل سنت روايت كردهاند كه ابن عبّاس گفت: ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وسلم) دو رانِ حسين را باز كرد و ..... را بوسيد!!!!(3) بيهقى در سنن خويش از عبدالرحمن بن ابى ليلى نقل


1- - سوره اسراء، آيه 82
2- -/ فتح البارى 10/ 350
3- -/ المعجم الكبير 3/ 45 و 12/ 108 و الاصابه 1/ 611 و ذخائرالعقبى ص 221

ص: 103

مى كند كه نزد پيامبر (صلى الله عليه وسلم) بوديم كه حسن آمد پس بر آن حضرت بالا رفت پيامبر پيراهن او را باز كردو دو .... اورا بوسيد(1)!!!! آقاى نويسنده آزاد منش وعالم فرزانه در باره اين روايات كه در كتب اهل سنت چه مى گويد؟!

عنوان نهم

(توهين به امام رضا- ع-!)

اشاره

در اين قسمت حكايتى از اصول كافى نقل مى كند و ابتدا مى نويسد:

«بزرگان ما در نسب محمد قانع (امام جواد عليه السلام) شك كردند كه آيا فرزند امام رضا است ...!!» بعد داستان را با حذف بعضى از قسمتها ذكر مى كند و در پايان با تيتر «تقليد از منافقين» مى نويسد: «پس شيعيان حضرت رضا شك كردند كه محمد قانع فرزند ايشان باشد!! با وجود اين كه حضرت مى فرمايند او فرزند من است آنها باور نمى كنند و براى اثبات مدعاى خود دست به دامن قيافه شناس مى اندازند!» وى در ادامه از مطلب خود نتيجه گيرى مى كند كه خلاصه آن چنين است:

«اين كار نه تنها طعن آشكار به امام رضا عليه السلام است بلكه آشكارا همسرش را متهم كردند و در پاكى او شك نمودند (همان گونه كه منافقين همسر پيامبر صلى الله عليه و آله را متهم نمودند) ممكن است اين اتهام درباره ديگرى مطرح باشد امّابه اهل بيت عليهم السلام چنين تهمت


1- -/ السنن الكبرى 1/ 137

ص: 104

ظالمانه اى روا داشتن كمال پستى است ولى متأسفانه مصادر علمى ما كه مدعى هستيم علوم اهل بيت عليهم السلام را برايمان نقل كرده اند پراز امثال اين گونه اباطيل و خرافاتند.»

ما در اينجا به نقل اصل حديث مى پردازيم و بعد به نتيجه گيرى نويسنده نظرى مى اندازيم؛ (ضمن اين كه اين روايت نيز ضعيف است زيرا زكريابن يحيى بن نعمان درسند آن است ووى نا شناخته است.)

زكريابن يحيى مى گويد از على بن جعفر برادر امام هفتم عليه السلام شنيدم كه به حسن بن حسين مى گفت: به خدا سوگند خداوند اباالحسن رضا (امام هشتم عليه السلام) را يارى كرد. حسن (بن حسين) گفت: آرى فدايت شوم برادرانش بر او ستم روا داشتند على بن جعفر گفت:

آرى به خدا، و ما عموهايش نيز بر او ستم كرديم. حسن (بن حسين) گفت: من كه نبودم شما چه كرديد؟ گفت: برادرانش (و ما نيز) به او گفتند: در ميان ما امامى سبزه نبوده است حضرت رضا عليه السلام به آنان فرمود: او پسر من است گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيله قيافه شناس (نيز) قضاوت مى كرد پس بين ما و بين شما قيافه شناس نظر بدهد.

حضرت فرمود: شما بفرستيد قيافه شناسان بيايند ولى من هرگز چنين نمى كنم و به آنان نگويند براى چه آنان را خواسته ايد و شما بايد در منازل خويش باشيد وقتى قيافه شناسان آمدند ما را در باغ نشاندند و عموها و برادران و خواهران در برابرش قرار گرفتند و بر

ص: 105

امام رضا عليه السلام جامه اى پشمى پوشاندند و كلاهى بر سرش نهادند و بيلى بر شانه اش نهادند و گفتند: شما وارد باغ شو به گونه اى كه گمان شود دارى كار مى كنى. سپس ابى جعفر (محمدبن على امام جواد عليه السلام) را آوردند و گفتند: اين پسر را به پدرش ملحق كن (و بگو پدرش كيست؟) قيافه شناسان گفتند: اينجا پدرش نيست ولى اين فرد عموى پدرش و آن يكى نيز عموى پدرش و اين فرد عمو خودش و اين عمه اش است و اگر پدرش در اينجا باشد فردى است كه در باغ كشاورزى مى كند زيرا پاهاى آنان مثل هم است آنگاه اباالحسن (امام رضا عليه السلام) رو برگرداند. قيافه شناسان گفتند:

او پدرش است ....(1) همانطور كه از حديث كاملًا استفاده مى شود كسانى كه سخن امام رضا عليه السلام را نمى پذيرفتند و از آن حضرت خواستند تن به نظر قيافه شناس بدهد بستگان آن حضرت بودند نه شيعيان آن حضرت، و لذا قيافه شناسان هم گفتند: اين عموى پدر و آن عموى خود او ...

است معلوم مى شود همه از اقوام بودند نه شيعيان آن حضرت، در نتيجة تمام حرف هاى نويسنده مانند حرف هاى قبلى بى اساس و تحريف و سخن از پيش خود است اين اولًا،

و ثانياً؛ متهم كردن همسر پيامبر به مسائل خلاف عفت ربطى به داستان ما ندارد و اصل قضيه اتهام نيز معلوم نيست اساسى داشته


1- - اصول كافى 1/ 323- 322.

ص: 106

باشد و ما در خاتمه كتاب و علم غيب امام در اين باره مطالب مناسب را ذكر كرديم.

ثالثاً؛ اگر نويسنده معتقد است كه در ميان اطرافيان پيامبر صلى الله عليه و آله منافقين بودند پس چگونه او تمام اصحاب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را مورد احترام مى داند و اخذ به سنت آنان مى كند و روش آنان را مانند روش پيامبر، محترم مى داند؟(1) (از ديدگاه اهل سنت اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به كسانى گفته مى شود كه ولو يك لحظه آن حضرت را درك كرده باشند!!).

رابعاً؛ ذكر احاديث فوق در منابع شيعى نشان دهنده ظلمى است كه به اهل بيت عليهم السلام روا شده است و اين ظلم نه تنها از ناحيه دشمنان خارجى و داخلى بلكه گاهى از ناحيه بستگان و خويشان خود آنان بوده است و عبور بزرگان حوزه از كنار اين روايات و زير سؤال نبردن بستگان اهل بيت عليهم السلام به خاطر احترام به خود اهل بيت عليهم السلام است و بعضى از بزرگان نيز ممكن است توجيهاتى ذكر كنند كه مورد پسند بعضى از افراد نباشد.

البته در اينجا يك سؤال مطرح مى شود كه چگونه ممكن است بستگان نزديك امام معصوم عليه السلام رفتارهايى ناروا داشته باشند؟

پاسخ به اين سؤال در عنوان نهم ذكر خواهد شد انشاءالله

در ضمن مطلب منسوب به مرحوم آيةالله خويى نمى تواند درست


1- -/ اهل بيت ع از خود دفاع مى كند ص 13

ص: 107

باشد زيرا همان طور كه قبلًااشاره شد متعارف در مدارس اهل سنت است كه حديث را نزد بزرگان خويش مى خونند نه در حوزهاى شيعى بلكه جزومطالعه خارج از درس محسوب مى شود مضافاً بر اين كه مرحوم خويى در درسها ومطالب خود چيزى را از مرحوم كاشف الغطا نقل نمى كندچون از شاگردان وى نبوده بلكه معاصر اوبوده است.

نويسنده در پايان اين عنوان از لابلاى گفتارى طولانى از عيون اخبارالرضا عليه السلام با تيتر (باز هم تهمت) نقل مى كند كه دختر عموى مأمون عاشق امام بود و امام عاشق او. و نويسنده اين امر را نيز تهمت ديگرى از شيعه به امام مى داند ولى بايد توجه داشت كه كلمه در كتاب عيون اخبارالرضا عشق نيست بلكه حبّ به معناى دوستى است و محبّت و علاقه بين امام و پيروان آنان نه تنها بد نيست بلكه نشانه پرداخت اجر رسالت است. مسلم است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام مؤمنان را دوست دارند و مؤمنان نيز پيامبر و اهل بيت عليهم السلام او را دوست دارند و ذكر مطلب فوق در عيون نشان دهنده اين است كه محبّت به امام رضا عليه السلام حتى در خاندان مأمون نيز بوده است و ما نمى دانيم كجاى اين محبّت و نسبت آن به امام عليه السلام عيب است؟

روشن است كه محبّت امام به مردم از قبيل محبّت خداوند به بندگان است نه از قبيل روابط جنسى بعضى از انسانهاى رذل.

ص: 108

عنوان دهم

(توهين به جعفر- ع-!)

در اين عنوان نويسنده اشاره اى به برادرى از امام حسن عسكرى عليه السلام به نام حضرت جعفر مى كند و مى گويد كه اين جعفر را به كذّاب ملقب كردند و از مرحوم كلينى نقل مى كند كه «او فاجرى بود كه فسقش را آشكار مى كرد. شهوترانى كه به شدت معتاد عرق خوردن بود در ميان مردان فردى را مثل او نديدم كه خودش آبروى خود را بريزد و در باطن خويشتن را حقير و سبك بشمارد.»

بعد مى نويسد: آيا واقعاً در ميان اهل بيت-/ عليهم السلام-/ چنين شخصى وجود داشته است كه فاسق و فاجر و شهوتران و عرق خوار باشد؟!

گرچه نويسنده در اين بخش نيز قسمتهاى مهمى از حديث را كه مى توانست حقايقى را آشكار كند كه مورد مذاقش نبوده حذف نموده است (از جمله وجود مقدس امام دوازدهم عليه السلام كه نويسنده منكر وجود خارجى اوست و بحث آن به طور اجمال انشاءالله خواهد آمد ولى) ما به خاطر جلوگيرى از طولانى شدن بحث از نقل آن اجتناب مى كنيم و به سؤالى كه در آخر عنوان قبل مطرح شد و نظير آن در اينجا آمده است مى پردازيم و جواب آن را ذكر مى كنيم و آن اينكه؛

ص: 109

همه مى دانيم خداوند انسان را خلق كرد و براى او عقل و وحى را قرار داد و به او اراده و اختيار داد تا بتواند به كمال اختيارى برسد.

هيچ كس در انجام گناه مجبور نيست كما اين كه هيچ كس در انجام كارهاى خوب نيز مضطر نيست و اين اصل شامل فرزندان پيامبران و امامان عليهم السلام مى شود. فرزند پيامبر بودن فرد را مجبور به انجام كار خوب نمى كند واز انسان سلب اختيار نمى كند كما اين كه در خانواده بد بودن نيز از انسان سلب اختيار نمى كند. گرچه در تصميم گيريهاى او مؤثر است، ولى هرگز او را مانند يك عنصر بى اراده نمى سازد. شيعه اين اصل عقلانى را مطابق با آيات و روايات و تاريخ مى داند و محبّت به اهل بيت عليهم السلام سبب نشده است تا كسانى كه در بستگان اهل بيت عليهم السلام لغزيدند معرفى نكنند.

اين روش اهل سنت است كه هر كس مرتبط به پيامبر شد (مثل همه همسران پيامبر) بلكه حتى كسى كه يك بار پيامبر را ديده باشد او را عادل بلكه معصوم بدانند و برخلاف عقل و قرآن و تاريخ نظر دهند- چه كسى نمى داند كه پسر نوح جزء كافران شد و با آنان به هلاكت رسيد؟ خداوند به حضرت نوح عليه السلام فرمود: (او گرچه پسر توست ولى) از اهل تو نيست او عمل غير صالح است.(1) و يا چه كسى است كه با قرآن كمى آشنا باشد و نداند كه نمونه هاى انسان كافر از ديدگاه قرآن زن حضرت نوح عليه السلام و حضرت لوط


1- - سوره هود، آيه 46، قال انه ليس من اهلك.

ص: 110

پيامبر عليه السلام بودند؟ و يا نداند كه دو همسر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (عايشه و حفصه) عليه آن حضرت توطئه كردند و خداوند با نزول سوره تحريم آنان را رسوا كرد؟

اگر به صراحت قرآن پسر نوح از اهل بيت نوح عليه السلام نيست جعفر پسر امام نيز از اهل بيت عليهم السلام نخواهد بود و نويسنده به خاطر افكار خلاف عقل و قرآن از يك نيروى فاسد به دفاع برخاسته است.

معيار در خوبى، صرف انتساب به پيامبر صلى الله عليه و آله نيست و معيار در بدى انتساب به فرد فاسد نيست كه زن و پسر نوح با اين كه منتسب به آن حضرت بودند بر ايشان سودى نداشت و به صراحت قرآن وارد آتش شدند.(1) آسيه نيز همسر فرعون از او كسب بدى نكرد و انسان نمونه براى همه اهل ايمان شد.

آخرين عنوان

(قاتل اهل بيت كيست؟!)

در پايان فصل دوم كتاب، نويسنده به يك امر اشاره مى كند مبنى بر اينكه عده زيادى از آنان (اهل بيت) در مناطق شيعه نشين به دست خود شيعيان كشته شدند و خوانندگان را به كتاب مقاتل الطالبين


1- - سوره تحريم، آيه 10.

ص: 111

ارجاع مى دهد و در پايان، چند مطلب بى دليل ديگر را بيان مى كند كه بعضى از آنان چون در بحثهاى آتى به طور مفصل خواهد آمد ما از طرح آن خوددارى مى كنيم.

اما اين كه بسيارى از افراد منسوب به اهل بيت عليهم السلام در مناطق شيعه نشين كشته شدند سخنى به حق است ولى دو مطلب در اينجاست؛ يكى اينكه چرا امامزادگان و سادات گرامى و اولاد اهل بيت عليهم السلام به اين مناطق آمدند؟ دوم اينكه چه كسانى آنان را به شهادت رساندند؟

در بخش اول بايد گفت چون بنى اميه و بنى عباس بدترين رفتار را با خاندان رسالت عليهم السلام داشتند لذا آنان احساس امنيت نمى كردند و بهترين محل را براى زندگى در مناطق دوردست از شهر خود (مدينه منوره) و كنار شيعيان مى ديدند ولى دستگاههاى غاصب و ظالم به تعقيب آنان مى پرداختند و به كارگزاران و جاسوسان خويش كه در مناطق شيعه نشين حضور داشتند دستور تعقيب و قتل آنان را مى دادند و با ايجاد رعب و وحشت مردم را از نزديك شدن به آنان برحذر مى داشتند، زيرا با حضور منتسبين به خاندان رسالت عليهم السلام در ميان مردم و حمايت مردم از آنان حكومت غاصبان متزلزل مى شد.

لذا آنان با انواع ترفندها به نابودى سادات گرامى و فرزندان اهل بيت عليهم السلام همت گماشتند و نه تنها آنان بلكه كسانى كه از ايشان حمايت كردند مورد هجمه قرار مى گرفتند. شاهد آن وجود

ص: 112

قبور شهدا در كنار مزار اهل بيت عليهم السلام است رجوع به كتاب نامبرده (مقاتل الطالبيين) نيز مطالب فوق را روشن مى كند. بنابراين قاتل اهل بيت عليهم السلام و سادات گرامى همان خلفا و حاكمان غاصب و ظالم و دست نشانده هاى آنان بودند نه شيعيان، بلكه به عكس آنان از حاميان و فدائيان اهل بيت عليهم السلام بوده و هستند و بسيارى از شيعيان در دفاع از آنان شهيد شده اند.

كدام توهين است؟

محدثان و تاريخ نويسان سنى از جمله بخارى و مسلم و احمدبن حنبل و طبرانى و ابن ابى الحديد مى نويسند: هنگامى كه وفات پيامبر فرا رسيد گروهى از رجال از جمله عمربن خطاب در خانه ى آن حضرت حضور داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بياييد تا فرمانى براى شما بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد.

عمر گفت: «ان الرجل ليهجر»، «پيامبر هذيان مى گويد»!!! همين كتاب خدا براى ما كافى است در اين هنگام حضار به گفتگو و كشمكش پرداختند عده اى مى گفتند: نزديك تر شويد تا پيامبر فرمانى براى شما بنويسد كه بعد از وى هرگز گمراه نگرديدو گروهى حرف عمر را تكرار مى كردند. وقتى سخنان بيهوده و گفتگوى آنان بالا گرفت، پيامبر فرمود: برخيزيد.(1)


1- - براى اطلاع بيشتر به مراجعات مراجعه 44 و اجتهاد در برابر نص، ص 167 تا ص 181 رجوع كنيد.

ص: 113

شما بگوييد كداميك از اين دو توهين است جمله اى كه الاغ پيامبر صلى الله عليه و آله به آن حضرت گفت كه پدر و مادرم فدايت يا جمله عمربن خطاب؟ پيامبرى كه خداوند درباره اش مى فرمايد: «و ما ينطق عن الهوى ان هو الاوحى يوحى»، «او از روى هوى سخن نمى گويد (آنچه مى گويد) تنها وحى است كه به او نازل مى شود.»(1) اگر كسى بگويد: پيامبر هذيان مى گويد توهين نيست؟!! تعصب تا كجا، وجود يك روايت آن هم به صورت «روايت شده» در كتب شيعى درباره ى الاغ پيامبر اين قدر هياهو دارد و توهين محسوب مى شود ولى توهين آشكار يك فردبه ساحت مقدّس رسول خدا صلى الله عليه و آله قابل ديدن وبررسى نيست؟ الله اكبر.

توهين بر خلفاء در كتب اهل تسنن

اشاره

در قسمتهاى قبل مطالبى را از نويسنده مشاهده كرديم كه به گمان وى توهين محسوب مى شد ولى واقعيت آن است كه در كتب اهل سنت آنقدر مطالب نازيبا حتى در باره خلفا ديده مى شود كه موجب تعجب انسان است به خصوص آن كه برادران اهل تسنن معتقد به صحاح سته هستند و مطالب در آن را نظير قرآن صحيح مى دانند در حالى كه شيعه معتقد به صحيح بودن تمام مطالب يك كتاب شيعه هم نيست. مطلب ذيل از جمله مطالبى است كه در كتب


1- - سوره النجم، آيات 3 و 4.

ص: 114

اهل سنت آمده است و ما چون قصد نداريم حتى توهين هاى مذكور در كتابهاى اهل سنت را درباره ى خلفا ذكر كنيم لكن جهت جواب به نويسنده، به دو روايت از جلال الدين سيوطى اكتفا مى كنيم.

آرزوى مى كند علف باشد!!

حسن مى گويد كه ابوبكر گفت: به خدا سوگند من دوست داشتم اين گياه بودم تا خورده شوم و هضم شوم!!! قتاده مى گويد: به من خبر رسيده كه ابوبكر گفت: دوست داشتم علفى بودم تا چارپايان مرا بخورند!!!(1) نكته؛

اگر اين حديثها صحيح باشد و ظاهراً صحيح نيز هست معلوم مى شود كه ابوبكر از انسان بودن خود شرم دارد در حالى كه انسان بودن كرامت است و خداوند مى فرمايد: «و لقد كرمنا بنى آدم ...»، «ما فرزندان آدم را گرامى داشتيم ...»(2) او در هيچ جا حيوان و گياه را بر انسان برترى نداده است تا ابوبكر آرزو كند كه همچون گياه كه پست تر از حيوان است باشد.

و اگر اين احاديث جعلى باشد پس معلوم مى شود كتابهاى اهل


1- - تاريخ الخلفاء، ص 97.
2- - سوره اسراء، آيه 70.

ص: 115

سنت قابل اعتماد نيست و در آنها احاديث جعلى وجود دارد. ولى واقعيت آن است كه احاديثى كه در فضيلت خلفا وارد شده است به طور كلّى جعلى است و آن روايات به دستور معاويه و با صادر كردن بخشنامه رسمى و فرستادن آن به تمام كشور اسلامى جعل شده است، او به جعل حديث جهت فضيلت خلفا و بر ضد اميرمؤمنان عليه السلام دستور صادر كرد و براى هر حديث جعلى مبالغ هنگفتى پرداخت مى كرد و اين روايات جعلى تمام كتب اهل سنت و به خصوص صحاح آنان را پر كرده است و گاهى به ندرت احاديثى صحيح در ميان آنها ديده مى شود كه روايات فوق و روايت بعدى از اين قبيل است. براى اطلاع بيشتر مى توان به كتبى از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى جلد 1، ص 463 به بعد مراجعه كرد.

آرزو مى كنند ... و گوسفند باشند!!!

سيوطى درباره آرزوى ابوبكر و عمر چنين مى نويسد:

ضحاك گفت: ابوبگر گفت: به خدا سوگند دوست داشتم درختى (علفى) در كنار جاده بودم پس شترى از كنارم عبور مى كرد و مرا مى چيد و وارد دهانش مى كرد پس مرا مى جويد آنگاه مرا هضم مى كرد و بصورت ... خارج مى كرد و بشر نبودم «ثم اخرجنى بعراً و لم اكن بشراً»!!!! عمر گفت: اى كاش گوسفندى براى خانواده ام بودم مرا تا آن جا كه مورد نظرشان بود چاق مى كردند و آنگاه كه خوب

ص: 116

چاق شدم مرا سر مى بريدند و بعضى از مرا سرخ مى كردند و بعضى را آبگوشت، سپس مرا مى خوردند و بشر نبودم «ثم اكلونى و لم اكن بشراً»!!!!(1) اگر اين حديث در منابع شيعى حتى منابع غير معروف ديده مى شد و ما درباره ى ابوبكر و عمر چنين گفتيم با ما شيعيان چگونه رفتار مى كردند؟! ما كه به خاطر مصالح اسلام و مسلمين و به امر ائمه عليهم السلام لب فرو بسته ايم با ما اين گونه رفتار مى كنند. حتماً اگر مثل اين روايات در كتابهاى ما ديده مى شد همان دستور معاويه را درباره ى شيعيان اجرا مى كردند و بعضى از حضرات همان رفتارى كه حجاج بن يوسف باشيعيان على عليه السلام داشت امروز با ما داشتند.


1- - تاريخ الخلفاء، ص 133.

ص: 117

ص: 118

ص: 119

فصل سوم ازدواج موقت

اشاره

در اول اين بحث نويسنده به گمان خود خواسته با غيرشرعى قلمدادكردنِ ازدواج موقّت از اهل بيت عليهم السلام دفاع كند و رواياتى را كه در اين باب وارد شده با تعبيرات زننده خود تفسير مى كند و به نظر ايشان ازاين امر سوء استفاده هاى بسيار شده و بدترين اهانتها به زن روا داشته شده است. انشاءالله در قسمتهاى بعدى در اين مورد سخن خواهيم گفت.

على رغم نويسنده چيزى كه مى تواند جلو مفاسد اخلاقى و خانمانسوز و گسترش بى بند و بارى و هرزگى را بگيرد ازدواج موقّت است و رواياتى در ترغيب آن وارد شده است واين كه امثال نويسنده ازحلال بودن متعه وحشت دارند مانند بسيارى از افرادست كه نماز وساير احكام بر آنان سنگين است وازآنوحشت مى كنند ولى بايد بدانند كه حكم خداوند به خاطر خوشايندافراد وضع يا رفع نمى شود

اما بررسى روايات

روايت اول؛ شرط ايمان

از امام صادق عليه السلام روايت است كه فرمود: متعه (ازدواج موقت) دين من و دين پدرانم است هر كس كه به آن عمل كند به دين پدرانم عمل كرده و هر كس منكر آن شود منكر دين ما شده و به دين غير ما

ص: 120

معتقد شده است.

نويسنده بعد از ذكر اين روايت مى گويد: «ملاحظه مى فرماييد بنابراين روايت هر كس متعه نكند يا آن را قبول نداشته باشد كافر است!»

در حقيقت، اين سؤال مطرح است كه چگونه مى شود اگر فردى يكى از احكام را قبول نداشته باشد موجب انكار دين مى شود؟

در پاسخ مى گويم: كسى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان دارد به تمام آنچه آن حضرت آورده است مؤمن است و تبعيض در آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آورده (تا بخواهد به بعضى مؤمن باشد و به بعض ديگر غير مؤمن)، معنا ندارد. خداوند درباره ى كسانى كه مى گويند: ما به جمعى از آنچه پيامبر صلى الله عليه و آله آورده ايمان مى آوريم و به بعض ديگر ايمان نمى آوريم مى فرمايد: كافران حقيقى اينان هستند.(1) بنابراين رد بعضى از دستورات دينى رد اصل دين است و اگر ثابت شد چيزى (مثل نماز و روزه) جزو دين است و به اصطلاح ضرورى دين باشد و كسى آن را انكار كند در حقيقت اصل دين و آورنده آن را انكار نموده است. عين همين سخن درباره ى مذهب مى آيد اگر چيزى ضرورى مذهبى از مذاهب اسلامى باشد و فردى آن راانكارنمايد از آن مذهب خارج مى شود: نظير رجعت و ازدواج موقت (متعه) در نزد مذهب شيعه. بنابراين انكار متعه يا رجعت يا غيبت صغرى جزو ضروريات مذهب شيعه اهل بيت عليهم السلام است و


1- - سوره نساء، آيه 150 ... و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر بعض ...

ص: 121

بر همين اساس امام انكار متعه را انكار معتقدات پدران خود و معتقد به روش غير اهل بيت مى شمارد و حديث فوق در بيان اثبات كفر و خروج از اصل دين براى فرد منكر متعه نيست بلكه به صورت روشن مى رساند كه منكر متعه از روش اهل بيت عليهم السلام كه اسلام شناسان واقعى هستند خارج شده است. و لذا از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: از ما نيست كه كسى مؤمن به بازگشت (رجعت) ما نباشد و متعه را حلال نداند.(1) البته روايت به شكلى كه نويسنده آورده در منابع شيعى وجودنداردواين روايت ساخته وپرداخته نويسنده است كه خودرا انسانى آزادمنش وعالم وارسته مى داند!!

احاديث ثواب ازدواج موقت (متعه)

حديث اول فضيلت متعه را بيان مى كند كه اگر فردى براى رضاى خدا اين كار را انجام دهد موجب آمرزش گناهانش مى شود و در حديث دوم فضيلت طواف خانه خدا را براى چنين شخصى ذكر مى كند كه به نظر مى رسد اين روايات، مشكلى ندارد.

در سطور آتى به نحو اجمال روشن خواهيم كرد كه ازدواج موقت نه تنها در نزد شيعه بلكه در نزد بسيارى از بزرگان اهل تسنن و حتى در نزد بعضى از ائمه اربعه اهل سنت مجاز است و وقتى اين


1- - من لا يحضره الفقيه 3/ 291.

ص: 122

كار جايز شد و راهى براى جلوگيرى از زنا و عمل خلاف عفت بود و فرد به خاطر رضاى الهى يك كار حلال مشروع را انجام داد يقيناً به خاطر همين نيت خويش به خدا نزديك مى شود و رحمت الهى شامل حال او مى شود و مى تواند آمرزش گناه و آجر طواف خانه خدا ثواب كار مشروع او باشد كه براى رضاى الهى انجام داده است.

در حديث سوم نيز چيزى شبيه همين امر آمده است كه فردى كه يكبار متعه انجام دهد (و در نتيجه به خاطر خدا از حرام الهى اجتناب كند) از غضب خدا در امان شده و در مرتبه ى دوم با ابرار محشور مى شود (زيرا اين فرد بناى به ترك گناه دارد و در نتيجه همنشين ابرار مى شود) و در مرتبه ى سوم آن فرد با پيامبر صلى الله عليه و آله خواهد بود (زيرا از گناه به خاطر پيامبر اجتناب نموده است).

اصل حديث چنين است: (گرجه اين روايت نيز ازجهت سند قابل قبول نيست چون صالح بن عقبه وپدرش كه در سند روايت آمده اند مورد اعتماد اهل رجال نيستند)

صالح بن عقبه از پدرش نقل مى كند كه به امام باقر عليه السلام گفتم: آيا كسى كه متعه (ازدواج موقت) انجام دهد ثواب دارد؟ فرمود: اگر مقصود او از متعه رضاى الهى باشد و بخواهد بر خلاف كسى كه آن را منكر است (و جزو دين نمى داند و حرام مى شمارد) رفتار كرده باشد خداوند به خاطر هر كلمه اى با آن همسرش بگويد برايش حسنه اى مى نويسد و به خاطر هر دستى كه به سمت او دراز مى كند

ص: 123

حسنه اى برايش مى نويسد و به خاطر هر مرتبه ى نزديكى گناهى از او را مى آمرزد و چون غسل انجام داد به مقدار آنچه آب بر موهايش رسيده خداوند او را مى آمرزد، گفتم: به تعداد موهايش؟! فرمود: آرى به تعداد موهايش.(1) اين روايت به خوبى دلالت دارد كه ثواب صرفاً به خاطر شهوترانى نيست بلكه براى اجراى دستور خدا، و رضاى خدا و مخالفت با كسى است كه حكم خدا را قبول ندارد.

نويسنده تحت عنوان ارتقاى درجه از تفسير منهج الصادقين روايتى را در باب فضيلت ازدواج موقت دارد كه متأسفانه مثل بسيارى از موارد ديگر بدون سند است (البته مواردى هم كه با سند و صفحه ذكر مى كند معمولًا خلاف واقع است چه رسد به مواردى كه بى سند است) و به فرض صحّت حديث مانند روايات فوق خواهد بود كه مؤمنى حكمى از احكام الهى را به خاطر رضاى الهى اجرا كرده است و بر خلاف نظر بدعت گذاران حلال خدا را حفظ كرده است؛ يعنى، همانطور كه اهل بيت عليهم السلام چون امام حسين و امام حسن و امام على و رسول خدا عليهم السلام نگهبان دين خدا و احكام او هستند اين فرد نيز در حدتوان خود نگهبان دين خدا بوده است.

ملاحظه مى فرماييد: نويسنده، مطابق با نظر خليفه دوم، ازدواج


1- - من لا يحضره الفقيه 3/ 291.

ص: 124

موقت را يك كار حرام مى داند و آن را زنا مى شمارد و از دستورات رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام و بسيارى از صحابه و تابعين و بزرگان اهل سنت چشم پوشى مى كند و فردى كه اين كار را انجام دهد او را انسان پليدى به حساب مى آورد.

خوب بود وى به تاريخ و سيره اهل سنت نگاه مى كرد تا اين گونه خلاف ادب سخن نمى گفت. وى اگر به كتاب دوستش موسى جارالله (صاحب الوشيعة) مراجعه مى كرد مى ديد كه ابن جريح سنى در مكه خود ازدواج موقت داشت تا جايى كه 70 زن را صيغه كرد.(1) نويسنده صيغه كردن زنان هاشمى را بسيار بد مى داند و فريادش بلند است مى نويسد: «خوب دقت كنيد؛ زنان هاشمى كه سلاله طاهره نبوت و از اهل بيت پيامبر- صلى الله عليه و آله- هستند از اين هجوم محفوظ نمانده اند در حالى كه بعيد است اهل بيت اطهار به چنين عمل زشتى تن در دهند.»

اگر نويسنده به كتب اهل سنت مراجعه مى كرد مى ديد خود پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحاب او حتى تا مدت زمانى از خلافت عمربن خطاب اين كار را مى كردند. به عنوان نمونه در اين حديث دقت كنيد؛

قتاده مى گويد «از ابانضره شنيدم كه مى گفت به جابربن عبدالله گفتم: ابن زبير از متعه نهى مى كند و ابن عباس به آن دستور مى دهد (تو چه مى گويى؟) گفت: سخن در نزد من است ما، در زمان رسول


1- - الغدير، 6/ 227 و 222 و ميزان الاعتدال 2/ 151.

ص: 125

خدا صلى الله عليه و آله و سلم (تا زمان عمربن خطاب) متعه داشتيم پس وقتى عمربن خطاب روى كار آمد گفت: خداوند آنچه براى پيامبرش خواست حلال كرد و قرآن در جايگاه هاى خويش نازل شد پس حج خويش را از عمره جدا كنيد و به دنبال ازدواج دائم باشيد (و كسى حق ندارد ازدواج موقت انجام دهد) پس اگر مردى با زنى ازدواج موقت انجام دهد او را سنگسار مى كنم.»(1) ابن عباس مى گويد: اولين فرزندى كه از متعه به دنيا آمد (عبدالله بن زبير) آل زبيربود.(2) عبدالله به عطا مى گويد: از امام باقر عليه السلام درباره ى آيه شريفه «و اذ اسرّالنبى» پرسش كردم، فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله با زنى ازدواج موقت (متعه) انجام داد سپس به بعضى از همسرانش مطلب را بيان فرمود، آن همسر پيامبر صلى الله عليه و آله را متهم به كار زشت (فاحشه) نمود، حضرت به او فرمود: آن براى من حلال است زيرا ازدواج تا زمان مشخص است تو آن را كتمان كن ولى آن زن خبر را براى بقيه زنان پيامبر صلى الله عليه و آله پخش كرد.(3) شعبةبن مسلم مى گويد: من بر «اسماء» دختر ابى بكر وارد شدم و از او درباره متعه سؤال كردم او گفت: ما آن را در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام مى داديم.(4)


1- - الغدير 6/ 211 و مسند ابى داوود، ص 247 و 248.
2- - الغدير 6/ 209، به نقل از العقد الفريد 2/ 139.
3- - وسايل الشيعه 14/ 440.
4- - وسايل الشيعه 14/ 441.

ص: 126

مرحوم صدوق نير نقل مى كند كه على عليه السلام زنى را در كوفه از قبيله ى بنى نهشل متعه كرد.(1) ما به عنوان نمونه به چند روايت در منابع شيعى و سنى درباره ى رواج متعه در ميان اهل بيت عليهم السلام و صحابه و حتى بزرگان اهل بيت عليهم السلام اشاره كرديم تا معلوم شود كه نويسنده يا يك فردِ بى اطلاع نسبت به احكام و تاريخ است يا فردى مغرض و سرسپرده است.

سن متعه

نويسنده كه از خيال بافيهاى خود لذّت برده در صفحه ى 83 با ذكر روايتى درباره سن زنى كه مى تواند صيغه شود دادِ سخن سر مى دهد و سپس با ذكر فتوايى از حضرت امام خمينى قدس سره مبنى بر اين كه مى شود بچه شيرخوار را صيغه كرد همه چيز را به باد تمسخر مى گيرد غافل از آن كه اولًا از امام صادق عليه السلام درباره ى صيغه كردن دختر سؤال كرده است(2) نه دختر بچه (ولى متأسفانه مثل ساير روايات، نويسنده، جاريه كه به معناى دختر است به معناى دختر بچه معنا كرده است) و ثانياً؛ حضرت، سن دخترى را كه مى شود با او ازدواج موقت داشت و فريب نمى خورد ده سال ذكر كرده است و در اسلام دختر 9 ساله بالغه است و در مناطق حجاز دخترها قبل از 10 سالگى ازدواج مى كنند و به خانه شوهر


1- - وسايل الشيعه 14/ 440.
2- - وسايل الشيعه 14/ 461.

ص: 127

مى روند نمونه ى آنان، حضرت صديقه كبرى فاطمه زهرا عليها السلام است كه در 9 سالگى ازداوج كرد و در 10 سالگى مادر شد وبنابر نقل اهل سنت عايشه در 6 سالگى به عقد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درآمدودر 9 سالگى به خانه آن حضرت رفت.(1) بلكه اهل سنت فتوا داده اند كه نكاح شير خوار جايز است(2) بالاتر اين كه مالك وشافعى وابوحنيفه فتواداده اندكه نزديكى كردن بادختر بچه اى كه طاقت جماع دارد جايزاست(3). اگر نويسنده از اين مطالب بى خبر است پس چگونه مى خواهد درباره ى مسائل مهم اسلام اظهار نظر كند و اگر مطلع است پس با چه جرئتى احاديث شيعه را به باد تمسخر مى گيرد؟!

اما فتواى حضرت امام خمينى را در تحريرالوسيله نيافتيم و به فرض صحّت اين انتساب (كه به نظر مى رسد در آن نيز تحريف صورت گرفته است) اشاره به اصل محرميت است يعنى مى شود دختر بچه شيرخوار را صيغه كرد و با او محرم شد و ازدواج دختر بچه موجب محرميت است و فرد با او و مادر و مادربزرگش محرم مى شود نه چيزى كه نويسنده تصور كرده از قبيل شهوترانى و نزديكى و ...!! اللهم اشف كل مريض

امّا درباره ى داستان جوانى كه سنّى بود و از مرحوم آيةالله خويى


1- -/ صحيح بخارى 2/ 460 و 461 باب تزويج النبى عائشه. ودلائل النبوة 7/ 284. لازم به ذكر است كه طبق بعضى ازنقلهاعايشه بيوه بود كه به عقد پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد
2- -/ مغنى ابن قدامه 9/ 160
3- -/ ششرح النوى بر صحيح مسلم 9/ 206

ص: 128

خواست تا دخترش را به طور موقت به ازدواج او درآورد به نظر مى رسد (اگر اصل داستان مثل بعضى از ادعاهاى ديگرش ساخته ى خود نويسنده نباشد) هر دو جوان سنى بودند و با نقشه اى حساب شده مى خواستند موجبات تحقير مذهب شيعه را فراهم كنند و هتك خانواده مرجعيّت شيعه نمايند كه آن مرجعِ آگاه نقشه آنان را خنثى نمود و فرد ضعيف النفسى مثل نويسنده، فريب خورده و فكر كرده است كه يكى از آنان شيعه و ديگرى سنى است و آن شيعه از مذهب دست كشيده است كجاى دنيا پيدا مى شود يك جوان شيعه معتقد به مذهبِ اهل بيت عليهم السلام به خاطر يك مسئله فقهى دست از مذهب و ولايت و محبّت خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله بردارد و محبّت قاتلان و غاصبان حقوق اهل بيت عليهم السلام را در دل خود جاى دهد؟!

واين جواب را هر فردى مى تواند به آن سنى موهوم بدهدكه بسيارى از امور جايز وجوددارند ولى از انجام آن در شرايطى خود دارى مى كنيم؛ نظير طلاق ودادن دختر به فرد بيمار وبخيل وبداخلاق وپست. ودرصورت بودن نكاح دايم با فرد شايسته ازدواج موقت پسنديده نيست گرچه در اسلام جايزاست؛ زيرا درازدواج دايم حق نفقه وارث و ... وجودداردولى در ازدواج موقت نيست. بنا براين ممكن است چيزى حلال باشدوانسان به آن راضى نباشد ودادن دختر به سنى ازاين قبيل است.

ص: 129

تحريم متعه

نويسنده ادعاى مى كند «كه صيغه (ازدواج موقت) در عصر جاهليت مباح بوده است وقتى كه اسلام آمد تا مدتى آن را بر حكم اباحتش باقى گذاشت و آنگاه در غزوه خيبر براى هميشه حرام گرديد اما آنچه در نزد ما شيعيان اعم از عوام و فقهاء معروف است اين است كه صيغه را عمربن خطاب حرام كرده است، در حالى كه خود حضرت رسول- صلى الله عليه و آله- در غزوه خيبر حرام بودن آن را اعلام فرموده اند»، آنگاه دو روايت براى اثبات ادعاى خود نقل مى كند يكى از اميرمؤمنان عليه السلام كه فرمود:

پيامبر صلى الله عليه و آله در روز جنگ خيبر گوشت الاغ اهلى و ازدواج متعه را حرام كرد و ديگرى از امام صادق عليه السلام در جواب اين پرسش كه آيا مسلمانان در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون شاهد ازدواج مى كردند؟

فرمودند: خير.

و گمان كرده كه «اين دو روايت براى نسخ حكم متعه و ابطال آن حجت قاطع به شمار مى آيد» و ادعاء مى كند كه اميرمؤمنان عليه السلام از خود نبى اكرم صلى الله عليه و آله حكم تحريم را نقل كرده و بقيه ائمه اطهار عليهم السلام بعد از ايشان اين حكم را دانسته و نقل كرده اند و بعد ادعاى ديگرى دارد مبنى بر اينكه رواياتى كه خلاف اين حكم (حرمت متعه) است همه جعلى است و همه ى ائمه عليهم السلام مى دانستند كه متعه حرام است و مى نويسد: «اگر امام صادق- عليه السلام- حكم حرام بودن متعه را نمى دانست نمى فرموند نكاح بدون شاهد درست نيست» در آخر

ص: 130

نتيجه گيرى مى كند كه: «مشخص شد كه رواياتى كه به متعه يا صيغه ترغيب مى كند يك حرف آن از ائمه اطهار- عليهم السلام- ثابت نيست بلكه نيروهاى ستون پنجم و دشمنان قسم خورده اسلام كه منظور شان بدنام كردن اهل بيت و توهين به آنان بوده است اين گونه روايات را جعل كرده اند ... در حالى كه حتى يك نفر از ائمه اطهار- عليهم السلام- و حتى يك مرتبه هم ثابت نيست كه متعه كرده باشند يا اينكه به حلال بودن متعه حكم داده باشند ... پس ديديم كه جعل كنندگان اين روايات جز دشمنان اسلام و دشمنان اهل بيت نمى توانند باشند والانعوذبالله از اين روايات تكفير اهل بيت ثابت مى شود!»

ما در اينجا به طور اجمال به بررسى ادعاهاى بى دليل نويسنده مى پردازيم؛ تنها دليل براى نسخ حكم مباح بودن متعه دو روايت ذكر شده مى داند و ادعا مى كند كه نزد شيعيان معروف است كه عمربن خطاب آن را تحريم كرده حال به جملات زير توجه كنيد تا روشن شود حكم تحريم متعه توسط چه كسى صادر شد و سپس به نقد بقيه مطالب مى پردازيم (اين روايات از كتب اهل سنت است).

تا بيش از پيش دروغگويى نويسنده ثابت شود كه تنها شيعيان حكم تحريم متعه را به عمر نسبت نمى دهند و او را بدعتگذار نمى دانند بلكه بسيارى از اهل تسنن نيز مانند شيعيان اظهار نظر مى كنند و اگر اين روايات جعلى است معلوم شود كه كتب اهل سنت پر از احاديث جعلى است كه به قول ايشان دشمنان اسلام و نيروهاى ستون پنجم اين روايات را جعل كرده اند (و وارد كتابهاى

ص: 131

معتبر اهل سنت نموده اند).

1) جابربن عبدالله مى گويد: «ما با يك مشت خرما و آرد در زمان رسول خدا صلى الله عليه و سلم و ابى بكر متعه مى كرديم تا آن كه عمر در قضيه (ازدواج موقت) عمروبن حريث از آن نهى كرد».(1)

2) خوله دختر حكيم بر عمربن خطاب- رضى الله عنه- وارد شد و گفت: «ربعية پسر اميه زنى را متعه كرده است و از آن حامله شده است پس عمر- رضى الله عنه- در حالى كه عبايش به زمين كشيده مى شد (از خانه) بيرون آمد و گفت: اين متعه است اگر پيش من آورده بودى او را سنگباران مى كردم.»(2) 3) ابن جريرطبرى از على نقل مى كند كه فرمود: «اگر عمر پيش از اين نهى از متعه نكرده بود من حتماً بر آن فرمان مى دادم و به جز شقى (بدبخت) زنا نمى كرد.»(3) 4) عروه به (عبدالله) بن عباس گفت: «از خدا نمى ترسى كه به مردم اجازه مى دهى متعه كنند؟ ابن عباس گفت: برو از مادرت بپرس، عروه گفت: امّاابوبكر و عمر چنين نكردند. ابن عباس گفت:

به خدا سوگند شما دست بردار نيستيد تا خداوند شما را عذاب كند من از پيامبر صلى الله عليه و سلم برايتان مى گويم و شما از ابوبكر و عمر برايم


1- - الغدير 6/ 205 و 206. وصحيح مسلم 2/ 1023 كتاب النكاح باب المتعه.
2- الموطأ 2/ 542 و الغدير 6/ 206.
3- - الغدير 6/ 207. وكنزالعمال 16/ 522 و 523.

ص: 132

حديث مى گوييد؟»

علامه امينى بعد از نقل حديث فوق مى گويد: «علت اينكه ابن عباس به عروه گفت از مادرت (كه اسماء دختر ابوبكر بود) بپرس اين بود كه زبير او را متعه كرد و از او عبدالله بن زبير به دنيا آمد. راغب در محاضرات جلد 2، ص 94 مى گويد: عبدالله بن زبير ايراد به عبدالله بن عباس مى گرفت كه چرا مى گويد: متعه حلال است. عبدالله بن عباس به او گفت: از مادرت بپرس كه چگونه پدرت حايل را بين خود و مادرت برداشت؟ عبدالله بن زبير از مادرش پرسيد مادرش به او گفت: من تنها تو را از راه متعه زاييدم.»(1) 5) المتقى الهندى از ابى قلابه نقل مى كند كه عمرگفت: دومتعه در دوران رسول خدا صلى الله عليه و سلم بود كه من از آنها نهى مى كنم و (برانجام آن) ها عقاب مى كنم (ازدواج موقت و متعه حج).»(2) اينها از جمله دهها رواياتى است كه در مجامع روايى اهل سنت درباره حلال بودن متعه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و اول زمان عمر بوده است و بسيارى از بزرگان اهل سنت به آن فتوا داده و عمل كرده اند.(3)


1- - الغدير 6/ 209- 208.
2- شيعه پاسخ مى دهد، ص 100 وكنزالعمال 16/ 521.
3- - مرحوم علامه امينى ره در الغدير تحت عنوان من اباح متعه النساء، كسانى كه متعه زنان را مباح مى دانند نام دهها تن از بزرگان اهل سنت را از منابع سنى مى آورد، از جمله آنان؛ جابربن عبدالله، عبدالله بن مسعود، عبدالله بن عمر، معاوية بن ابى سفيان، ابوسعيد خدرى، زبيربن عوام، ابى بن كعب، ربيعة بن اميه، سعيد بن جبير، طاوس يمانى سدى، مجاهد، پيروان عبدالله بن عباس از اهل مكه و يمن، مالك بن انس امام فرقه مالكيه و ابن جريح مكى. ابوحيان در تفسيرش بعد از نقل اباحه متعه مى گويد: «و بر اين قول جماعتى از اهل بيت و تابعين هستند و اين اباحه را كسانى چون ابن جريح مكى متوفى 150 قبول كرده اند. شافعى مى گويد: ابن جريح 70 زن را صيغه كرد و ذهبى مى گويد: او با حدود 90 زن ازدواج متعه كرد.» به نقل از تفسيرقرطبى، 5، ص 133، فتح البارى، 9، ص 142. سرخسى در مبسوط مى گويد: «تفسير متعه آن است كه به زنى بگويد: تو را متعه مى كنم از تو بهره مى برم به اين مدت و به اين مقدار و اين نزد ما باطل است ولى نزد مالك بن انس جايز است و ابن عباس نيز همين قول را دارد. الغدير، ج 6، ص 223- 220.

ص: 133

از مطالب فوق بى اساسى ادعاهاى نويسنده كاملًا واضح شد و نيازى به توضيح ندارد و معلوم شد كه تحريم متعه بدعت خليفه دوم بوده است و بسيارى از اهل سنت كه آزادمنش بودند نظر خليفه را نپذيرفتند مگر در شرايط ترس و خفقان و رواياتى كه در فضيلت متعه از اهل بيت عليهم السلام رسيده است به خاطر حفظ سنت اسلامى و مخالفت با بدعتگذاران است همانطور كه از روايات فضيلت استفاده مى شود.

ما در اينجا درباره دو حديثى كه نويسنده براى نسخ متعه به آن استدلال كرده است نقد كوتاهى داريم.

اما حديث اول؛ راوى آن زيد بن على بن الحسين عليه السلام است كه اشاره به حرمت متعه و گوشت الاغ اهلى دارد. اولًا چون مطابق با نظر خلفاى اهل سنت است حمل بر تقيه مى شود و احتمال تقيه در آن زياد است. ضمن اين كه سند اين حديث ضعيف است به خاطر عمروبن خالد كه مورد اعتماد اهل رجال نيست ونيز راوى

ص: 134

ديگرش حسين بن علوان كه سنى است. و ثانياً در جمع با ساير روايات كه به صورت متواتر دو فرقه (شيعه و سنى) آورده اند حمل بر حرمت موقت مى شود به خصوص كه گوشت الاغ كراهت دارد و حرمت ندارد و در جنگ خيبر به خاطر جلوگيرى از نابودى الاغ اهلى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از آن منع كرد (همانطور كه در بعضى از روايات بر آن تصريح شده است) و منع از مصرف گوشت الاغ در آن شرايط موقت بوده است وهيچ يك از فقها فتوا به حرمت گوشت الاغ نداده است وتعجب از كسى است كه خودرا در زمره مجتهدان مى داند از اجماع فقهاى شيعيدرباره حرام نبودن گوشت الاغ بى اطلاع است!! و ثالثاً اين روايت به فرض صحّت و دلالتش بر حرمت دائم به خاطر معارضه اش با دهها روايت ديگر كه به صورت متواتر وارد شده است و نيز مخالفتش با قرآن، كنار گذاشته مى شود و به آن عمل نمى شود. زيرا با يك روايت نمى شود از آيه قرآنى كه دهها روايت و عمل امّت را به دنبال دارد اعراض كرد.

مرحوم شيخ طوسى بعد از نقل روايت تحريم متعه و الاغ اهلى مى گويد: «اين روايت در حال تقيه وارد شده است و بر خلاف نظر شيعه است و هر كس روايات و روش امامان ما عليهم السلام را درباره ى مباح بودن متعه بداند علم به اين مطلب دارد. پس نياز به بحث زياد در اين رابطه نيست.»(1)


1- - تهذيب الاحكام 7/ 253.

ص: 135

امّا روايت دوم؛ دلالت دارد بر وجود شاهد براى ازدواج در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اين روايت هيچ ربطى به حرمت ازدواج موقت و نسخ حكم حليت آن ندارد، زيرا همان طور كه در ازدواج دائم شاهد گرفته مى شود در ازدواج موقت نيز مى توان شاهد گرفت و از روايات نيز استفاده مى شود كه اين كار بهتر است و بودن شاهد در هنگام ازدواج ارتباطى به نسخ حكم ازدواج موقت ندارد. بلكه خود همين روايت صريح در حلال بودن متعه است اصل حديث چنين است:

معلى بن خنيس مى گويد: «به امام صادق عليه السلام گفتم: چند شاهد در متعه كافى است؟ فرمود: يك مرد و دو زن، گفتم: اگر هيچ كس را نيافتند چه كار كنند؟ فرمود: بر آنان مشكلى نيست، گفتم: نظر شما چيست اگر آنان نگران بودند از اينكه ديگران خبردار شوند؟ آيا يك شاهد كافى است؟ فرمود: آرى، گفتم: فدايت شوم آيا در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون شاهد ازدواج مى كردند؟ فرمود: خير.»

مرحوم شيخ طوسى بعد از نقل روايت فوق مى نويسد: «اين روايت تنها منع از ازدواج موقت بدون شاهد است و در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله تنها ازدواج با شاهد بوده است و گرفتن شاهد بهتر است و نبودن ازدواج بدون شاهد در عصر آن حضرت دليل بر منع آن نيست همانطور كه مى دانيم بسيارى از كارهاى مباح بوده و در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق نيفتاده است و ممكن است روايت جنبه

ص: 136

احتياط را بيان كند تا اينكه زن گمان نكند اين كار خلاف شرع است.

سپس مرحوم شيخ طوسى روايتى ذكر مى كند مبنى بر اينكه وجود شاهد به خاطر اين است كه زن گمان نكند كه اين كار خلاف شرع است.(1) بنابراين نه تنها اين روايت بر حرام بودن ازدواج موقت دلالت ندارد بلكه برعكس دلالت بر مباح بودن آن دارد.

مطلبى را كه نويسنده از مرحوم شيخ طوسى در توضيح روايت نقل مى كند وجود خارجى ندارد وتنها مطلبى كه ما دربالا از وى ذكركرديم در تهذيب هست به آنان كه داعيه علم واجتهاددارند وخود را آزادمنش وامين مى دانندواين طور مطلب مى سازند يا تحريف مى كنندچه بايد گفت؟!!

تمسّك به يك روايت براى جلوه تناقض

نويسنده باآوردن روايتى ازامام صادق عليه السلام مى خواهدتعارض بين روايات درباره ازدواج موقت رادرست كند. مضمون روايت كه از نظرسند ضعيف است وازامام صادق عليه السلام نقل شده است چنين است:

زنى نزد عمر آمد و گفت زنا كردم عمر دستور سنگسار او را داد وقتى خبر به اميرمؤمنان عليه السلام رسيد، پرسيد چگونه زنا كردى؟


1- - تهذيب الاحكام 7/ 262.

ص: 137

گفت از بيابانى عبور مى كردم خيلى تشنه شدم از فردى باديه نشين آب خواستم، آن فرد تنها زمانى راضى شد به من آب دهد كه من خودم را در اختيارش قرار دهم. اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: به خداى كعبه اين ازدواج است. وى بعد از نقل روايت ضمن اشاره به اينكه متعه با رضايت طرفين صورت مى گيرد و در اينجا زن مجبور بوده براى حفظ جانش تن به چنين كارى بدهد مى خواهد تناقض را نشان دهد زيرا به نظر وى از يك طرف طبق فتاواى فقهاى شيعه بايد رضايت طرفين در متعه باشد ولى در اينجا رضايت نبوده ولى باز حضرت آن را ازدواج مى داند.

لكن جواب ايراد را مرحوم صاحب جواهر داده است وى مى فرمايد: «اين روايت حمل مى شود بر اينكه اين كار در حكم ازدواج است به خاطر اضطرار و مجبور بودن زن، همان طور كه در همين روايت به نقل ديگرى آمده است: آن زن گفت: چون عطش بر من اثر كرد به نزد او رفتم پس او مرا آب داد و به من تجاوز كرد.

على عليه السلام فرمود: اين همان است كه خداوند مى فرمايد: «فمن اضطر غير باغ و لاعاد» پس هر كس مجبور شد و ستمگر و تجاوزگر نبود (پس گناهى بر او نيست) و اين زن ستمگر و تجاوزگر نيست. آنگاه عمر او را رها كرد و گفت: لو لا على لهلك عمر، اگر على نبود عمر نابوده شده بود.»(1)


1- - جواهرالكلام 30/ 154- 153.

ص: 138

مفاسد (ساختگى) صيغه

نويسنده تحت اين عنوان هفت مفسده براى ازدواج موقت ذكر مى كند و ما به آنها اشاره مى كنيم و به طور اجمال به بررسى آن مى پردازيم:

1) در مفسده ى اول وى مدعى است كه «مخالف با نصوص شرع است» كه بى اساس بودن اين ادعا در بحثهاى گذشته ثابت شد و در سطور بعدى نيز در اين رابطه سخن خواهيم گفت.

2) در مفسده ى دوم وى مدعى است كه «اين ديدگاه باعث شده كه روايات دروغينى ساخته شود و به ائمه اطهار- عليهم السلام-/ منسوب گردد.» ما هم مى گوئيم آرى؛ اين ديدگاه كه مخالف نظر خليفه دوم بوده است سبب جعل حديث شده است و افرادى به خاطر جلوگيرى از طعن بر خليفه دوم و توجيه خلاف شرعهاى وى روايات متعددى را جعل كرده اند مبنى بر اينكه خود پيامبر صلى الله عليه و آله متعه را حرام اعلام كرده است (لكن اين روايات آنقدر مضطرب و متناقض است كه هركس به آنان رجوع كند بر جعلى بودن آن ها پى مى برد، جلد 6 الغدير مى تواند در اين رابطه منبع خوبى باشد.)

3) در مفسده ى سوم وى مدعى مى شود كه «در اين روايات حتى صيغه با زن شوهردار كه شوهرش زنده و موجود است جايز دانسته شده است» و سپس نتيجه گيريهاى آنچنانى مى كند. اى كاش اين فرد كه خود را محقق مى داند لااقل يك روايت يا فتوا در اين باره ذكر

ص: 139

مى كرد تا بدانيم در كدام روايت يا چه كسى متعه زن شوهردار را جايز دانسته است؟!

ما فقط يك جمله مى گوييم و آن اينكه اين اولين و آخرين حرف بى اساس نيست «هذا بهتان عظيم يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابداً»، «اين دروغى بزرگ است خداوند به شما نصيحت مى كند كه هرگز مثل آن را مرتكب نشويد.»(1) 4) در مفسده ى چهارم وى مدعى است كه «اولياى خانواده شان نمى توانند بر دختران باكره شان مطمئن باشند چون ممكن است بدون اطلاع و رضايت خانواده با كسى (ازدواج موقت) داشته باشد و صيغه شوند و چه بسا ناگهان پدر مطلع مى شود كه دخترش قبل از ازدواج حامله است.» و نتوانند كارى انجام دهند.

پاسخ اين حرف نيز روشن است زيرا بسيارى از فقهاى شيعه اذن پدر را در ازدواج دختر باكره شرط مى دانند و فرقى بين ازدواج دائم و موقت نيست. رجوع به رساله عمليه مراجع بزرگ تقليد اين واقعيت را نشان مى دهد.

5) در مفسده ى پنجم وى مدعى است صيغه كردن بازى كردن با آبروى مردم است، روشن است اين ديدگاه مربوط به كسانى است كه ازدواج موقت راخلاف شرع مى دانند و آن را زنا محسوب مى كنند. آيا ازدواج موقت بازى با آبروى مردم است يا عمل لواط


1- - سوره نور، آيه 16 و 17.

ص: 140

كسانى كه متعه را حرام مى دانند و لواط را انجام مى دهند؟! يحيى بن اكثم از جمله كسانى بود كه سخت با متعه مخالف بود و آن را به شدت حرام مى دانست ولى مرتب با جوانان و پسران زيبا كه صورتشان بدون مو بود لواط مى كرد و با آن مأنوس بود!!!(1) حال كداميك بازى با آبروى مردم است؟!! احكام خداوند تابع اميال اشخاص نيست بلكه تابع مصالح ومفاسد واقعى است وخداوند با علم به آنها احكام را وضع كرده است. ممكن است بعضى از اموررا براى خود دوست داشته باشد ولى براى ديگران نپسنددمثلاينكه دوست دارد چند همسر داشته باشد ولى آن را براى دختران وخواهرانش نپسندد ودوست داشته باشد متعه انجام دهد ولى دوست نداشته باشد كسى بادخترش يا خواهرش (به خاطر نكاح دايم) متعه انجام دهدواين دوست داشتن ونداشتن دليل بر حرمت تعدد زوجات متعه نمى شود.

6) در اين مفسده به نظر نويسنده مرد و زن از هم ارث نمى برند و رضايت سرپرست زن شرط نيست و گواه و اعلان نيز ندارد ولى از روايات قبل روشن شد كه گرچه اعلان لازم نيست لكن گرفتن گواه بهتر است و رضايت پدر دختر باكره شرط است و ارث بردن از يكديگر تابع توافق و قرارداد بين زن و مرد است. ضمن اين كه بعضى از اهل سنت ازدواج به دون گواه واعلان را صحيح


1- - اجتهاد در مقابل نص، ص 223 و 224.

ص: 141

مى دانند و معتقدند كه در مواردى زن و شوهر از هم ارث نمى برند(1) اما روايت منسوب به امام صادق عليه السلام كه زن را، متاع كرايه اى معرفى كرده است سندش به خاطر سعدان بن مسلم ضعيف است وى دركتابهاى رجال توثيق نشده است(2) آرى در منابع اهل سنت ديده مى شود كه آنان كرايه كردن زن را جايز مى شمارند هيچ مفسده اى در اين بخش به چشم نمى خورد، نظيرابوحنيفه.(3) ك

7) به نظر نويسنده (ازدواج موقت) «صيغه راه را براى زنان و مردان اوباش باز كرده» تا آبروى دين را بريزند ولى حقيقت آن است كه جلوگيرى از ازدواج مشروع موقت آن قدر مفاسد به دنبال دارد كه قابل شمارش نيست و اگر اين راه حلال الهى بسته نشده بود به تعبير اميرمؤمنان عليه السلام به جز افراد شقى و بدبخت آلوده به زنا نمى شدند.(4)

تأويل بى دليل (يا با دليل) دزد راه كيست؟

نويسنده حكايتى را از مرحوم آيةالله خويى نقل مى كند كه نامبرده روايت تحريم متعه در روز خيبر را حمل بر تحريم موقت كرده و ما چون بحث درباره ى دو روايت مورد استثناى نويسنده را به طور


1- -/ ر-/ ك به مغنى ابن قدامه 7/ 500 و 339 و 166 و 131
2- -/ معجم رجال الحديث 8/ 99-/ 98
3- -/ اقتضاءالصراط المستقيم ص 236
4- - الغدير 6/ 207.

ص: 142

مفصل بحث كرديم از تكرار آن پرهيز مى كنيم و در آنجا ثابت كرديم كه تأويل نويسنده بى دليل و برخلاف نظر بسيارى از بزرگان اهل سنت است نه نظر مرحوم آيةالله خويى و نيز از مباحث گذشته روشن شد كه دزد راه كيست؟ آنان كه روايت را جعل مى كنند و روايت قيچى شده را مورد تمسك قرار مى دهند و به يك روايت ضعيف و معارضِ با دهها روايت ديگر استناد مى كنند و گفتن دروغ و نسبت ناروا از سرتاسر نوشتارشان مى بارد و كتابهاى آن چنانىِ خود را بين افراد غير مطّلع، به صورت مجانى توزيع مى كنند دزد راه هستند، آيا اينان دزدانى نيستند كه براى فريب جوانان و جداكردنشان از مذهب اهل بيت عليهم السلام و با مطرح كردن مسايل فرعى مى خواهند آنان را از مسائل اصلى و دشمن شناسى و مقابله با دشمنان اسلام باز دارند؟!

جوانان ما به خوبى مى دانند كه فقهاى بزرگوارى چون امام خمينى (ره) بودند كه به مسلمانان عزت بخشيدند و جلو دزديها را گرفتند.

نويسنده بعد از شاهكاريهاى خود در حمايت از نظر عمربن خطاب فقهاى شيعه را در دام افتاده، معرفى مى كند!! الحمدلله كه در عالم اسلام يك نفر پيدا شد و فهميد هزاران تن از بزرگان اسلام از زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله تا الان در دام افتاده اند و او تنها كسى بود كه توانست از دام نجات پيدا كند!!

ص: 143

رأى قرآن چيست؟

اشاره

نويسنده راه مبارزه با فساد و تباهى و جلوگيرى از دزدان را رجوع

به قرآن مى داند و با تمسك به دو آيه، دو راهكار معرفى مى كند؛

1) عفاف (خويشتندارى)

آيه مربوط كه در سوره نور آمده است از كسانى كه زمينه ى ازدواج بر ايشان فراهم نيست مى خواهد عفت پيشه كنند تا خداوند از فضل خود، آنان را بى نياز كند و زمينه ى ازدواج را برايشان فراهم سازد. ولى اوّلًا؛ در آيه از كسانى كه توانايى ازدواج ندارند خواسته شده خوشتندار باشند وكسانى كه مى توانند ازدواج موقت كنند ضرورتى براى خويشتندارى ندارندوثانياً؛ مى شود آيه را اين طور معنا كرد كه به وسيله متعه عفت پيشه كنند تاخداونداز فضل خود آنان را بى نياز كند ووسيله ازدواج دايم را فراهم سازد همان طور كه اين مضمون در بعضى از روايات واردشده است(1) وگرنه روشن است كسانى كه از اين طريق پاك مى مانند و در برابر تمايلات جنسى و زمينه ى شهوترانى بيرونى تاب مقاومت دارند و خود را حفظ مى كنند اندك هستند.


1- -/ كافى 5/ 452

ص: 144

2) آيه ازدواج با كنيزان

خداوند در سوره نساء به كسانى كه توانايى ازدواج با زنان آزاده را ندارند سفارش مى كند با كنيزان عفيفه ازداوج كنند.

مخفى نماند كه آيه ازدواج با كنيزان بعد از آيه متعه وارد شده است(1) وخود همين مى رساند كه ازدواج با كنيزان براى كسى است كه نتواند ازدواج بازنان آزاد اعم از ازدواج دايم يا موقت داشته باشد.

3) راهكار سوم؛

ولى بر همه واضح و روشن است كه با گسترش فرهنگ ابتذال در جامعه بشرى از طريق ماهواره و فيلمها و شبكه سراسرى اينترنت و ... و عدم وجود كنيز در جوامع اسلامى، براى جوانانى كه امكان ازدواج بر ايشان فراهم نيست و گاهى به منظور ادامه تحصيلات خود بايد سالهاى متمادى در يك كشور يا شهر غريب به سر ببرند صرف سفارش كردن به خويشتندارى و كنترل غريزه جنسى و عدم ارائه راه كار عملى مشكل را برطرف نمى سازد و افرادى كه نمى توانند به حالت عزوبت باقى بمانند بى ترديد در منجلاب فحشا و آلودگى سقوط خواهند كرد. در اينجاست كه نقش راهكار سومى كه قرآن بر آن تصريح دارد روشن مى شود زيرا ممكن نيست


1- -/ سوره نساء آيه 25-/ 24

ص: 145

آئين اسلام شريعت جاودانه و آخرين دين باشد و طرحى براى اين معضل فراگير نينديشيده باشد. راهى كه قابل اجراست و در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن عمل شده است و بعدها مورد اختلاف واقع گرديده است و قرآن به آن تصريح دارد ازدواج موقت است. در سوره نساء مى خوانيم:

«فما استمعتم به منهم فاتوهن اجورهن فريضة»، «پس هرگاه از آن زنان بهره مند شديد مزد آنان را (كه مهر معين است) بپردازيد.»(1) مفسران شيعه و سنى برآنند كه آيه يادشده در مورد نكاح متعه نازل گرديده است و صاحبان صحاح و مسانيد و جوامع روايى اهل سنت پذيرفته اند كه اين امر در اسلام بوده است.

تنها يك سؤال مطرح است كه آيا حكم نكاح متعه نسخ شده است يا خير؟ كه جواب آن از لابلاى مباحث گذشته روشن شد روايات و تاريخ اسلام حاكى از آن است كه عمل به اين حكم الهى تا زمان خلافت خليفه دوم در ميان مسلمانان رايج بوده است و خليفه دوم از آن نهى كرده است.

در اينجا يادآورى يك نكته ضرورت دارد و آن اينكه؛ كسانى كه از ازدواج موقت (متعه) هراس دارند و آن را نامشروع مى پندارند بايد توجه داشته باشند كه تمام فقها و محققان اسلامى نظير آن را از نظر معنا در عقد دائم پذيرفته اند و آن اين كه مرد و زن عقد دائم


1- - سوره نساء، آيه 24.

ص: 146

ببندند ولى نيت هر دو آن باشد كه بعد از يك سال يا كمتر يا بيشتر به وسيله طلاق از هم جدا گردند.

واضح است كه چنين پيوندى به حسب ظاهر دائمى و در حقيقت موقت است و تفاوتى كه اين گونه نكاح دائم با متعه دارد اين است كه متعه در ظاهر و باطن محدود و موقت است ولى اين نوع ازدواج دائم به ظاهر هميشگى و در باطن محدود است. كسانى كه اين نوع ازدواج دائم را كه مورد پذيرش همه فقهاى اسلامى است جايز مى دانند چگونه از تشريع و تجويز نكاح متعه بر خود ترس و هراس راه مى دهند؟

قابل توجه است كه تمام شرايطى كه در نكاح دائم مطرح است در نكاح موقت نيز هست، تنها تفاوت در دائم و موقت بودن است شرايط زير همانطور كه در ازدواج دائم معتبر است در نكاح موقت نيز معتبر است؛

1- زن و مرد نبايد مانع شرعى در ازدواج داشته باشند وگرنه عقد آنان باطل است.

2- مهريه مورد رضايت طرفين در عقد بايد ذكر شود.

3- مدت ازدواج بايد معين باشد.

4- عقد شرعى اجرا گردد.

5- فرزند متولد از آنان مشروع است و نام پدر و مادر (مانند عقد دائم) در شناسنامه ذكر مى گردد.

6- نفقه فرزندان بر پدر است و اولاد از پدر و مادر ارث مى برد.

ص: 147

7- زن در صورتى كه يائسه نباشد بايد عده نگهدارد.

تنها تفاوت اين است كه چون ازدواج متعه براى رفع ضرورت تشريع شده است هزينه زن بر عهده شوهر نيست و در صورتى كه شرط نكنند از يكديگر ارث نمى برند و معلوم است كه اين دو تفاوت تأثيرى در ماهيت ازدواج ندارد.(1) از مطالب فوق علت نهى امام صادق عليه السلام و امام رضا عليه السلام درباره ى نكاح متعه روشن شد؛ زيرا ازدواج متعه براى رفع ضرورت است و در اين حال است كه انسان با انجام نكاح متعه خود را از گناه حفظ مى كند و طبيعى است خداوند براى چنين فردى پاداش اخروى نيز منظور مى كند ولى اين ازدواج مربوط به كسانى نيست كه داراى همسر شايسته هستند و براى آنان متعه ضرورت ندارد و لذا در روايت امام هفتم عليه السلام به على بن يقطين دارد «ما انت و ذاك و قد اغناك الله عنها، تو را به متعه چه كارى است خداوند تو را از آن بى نياز كرده است.»(2) به خصوص فردى مانند على بن يقطين كه وزير هارون الرشيد بود كه در معرض خطر قرار داشت. گرچه در تتمه همين حديث كه نويسنده آنرا حذف كرده جملهاى است كه دلالت بر حلال بودن متعه دارد. ادامه حديث چنين است: «گفتم: ميخواهم حكم آن رابدانم. فرمود: در كتاب على عليه السلام (وآثار مكتوب آن حضرت) است. گفتم: ما متعه رازياد كنيم ومتعه


1- - براى اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب شيعه پاسخ مى دهد، ص 102- 95.
2- - وسايل الشيعه، ج 14، باب 5، از ابواب متعه، حديث 1.

ص: 148

زياد باشد؟ فرمود: آيا چيزى جز آن موجب شادى وسرور است؟

در روايت ديگر از امام ابى الحسن عليه السلام است كه فرمود: متعه حلال مطلق است براى كسى كه با ازدواج (دائم) بى نياز نشده است.

سپس چنين فردى به وسيله نكاح متعه پاكدامنى خود را حفظ كند پس كسى كه با ازدواج (دائم) از آن بى نياز شد در صورتى كه همسرش از او غايب شد (و به گناه مى افتد) باز نكاح متعه برايش مباح است.(1)

علّت ديگر براى نهى از متعه

يكى از علتهاى ديگرى كه موجب مى شد تا امامان عليهم السلام از نكاح متعه نهى كنند شرايط سياسى حاكم بود لكن نويسنده با حذف قسمت عمده روايت و تحريف در قسمتهاى ذكر شده خواسته اصل حرمت متعه را از نظر امام صادق عليه السلام ثابت كند. نهى امام صادق عليه السلام عمار را از ازدواج متعه در اين رابطه است اصل حديث چنين است:

عمار مى گويد كه امام صادق عليه السلام به من و سلميان بن خالد فرمود:

«قد حرمت عليكما المتعه من قبلى مادمتما بالمدينة لا نكما تكثران الدخول علىّ فاخاف ان تواخذا فيقال: هؤلاء اصحاب جعفر، من به خاطر (مصالح) خودم ازدواج متعه را تا زمانى كه در مدينه هستيد بر شما


1- - وسايل الشيعه، ج 14، باب 5، از ابواب متعه، حديث 1.

ص: 149

دو نفر حرام كردم زيرا شما زياد بر من وارد مى شويد و من مى ترسم كه شما را (در رابطه با متعه) بازداشت كنند و بگويند:

اينان ياران جعفر (امام صادق) هستند.»(1) آيا نويسنده با تغيير جمله «قد حرمت عليكما المتعه»، «بر شما دو نفر متعه را حرام كردم» به «قد حرمت عليكم المتعه»، «بر شما شيعيان متعه را حرام كردم» و حذف بقيه روايت شيوه يهود و نصارى را در تحريف و خلاف جلوه دادن حق نپيموده است؟ ضمن اين كه اين روايت مانند ساير روايات ضعيف است چون در يندش حكم بن مسكين است كه توثيقى در باره آن در كتب رجال وارد نشده است.

برخورد امام باقر عليه السلام (قضاوت با شما)

اما برخورد امام باقر عليه السلام با سؤال عبدالله بن عمير برخورد يك ولىّ خدا با فردى پست و پليد است و از خود روايت، پستىِ عبدالله بن عمير به خوبى استفاده مى شود او قصد دهن كجى به امام عليه السلام را داشته و امام كريمانه از او روى گرداند و به آيه شريفه «و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً و چون نادانان، آنان (عبادالرحمن) را مورد خطاب قرار دهند (عبادالرحمن) از كنارشان به سلامت بگذرند و با آنان درگير نشوند.»(2) عمل كرد. ما اصل روايت را نقل مى كنيم تا خوانندگان محترم خود قضاوت كنند:


1- - كافى 5/ 467.
2- - سوره فرقان، آيه.

ص: 150

زراره مى گويد: «عبدالله بن عمير ليثى به نزد امام باقر عليه السلام آمد و گفت: چه مى گويى درباره ازدواج موقت زنان؟ فرمود: خداوند آن را در كتابش و بر زبان پيامبرش صلى الله عليه و آله حلال شمرده است پس تا روز قيامت حلال است او گفت: آيا مثل تو چنين سخنى مى گويد در حالى كه عمر آن را حرام اعلام كرد و از آن نهى كرد؟! حضرت فرمود: گرچه او چنين كرده باشد. (عبدالله بن عمير) گفت: من به خدا پناه مى برم از اينكه چيزى را كه عمر حرام كرده است حلال بشمارى. حضرت فرمود: تو حرف دوستت (عمر) را بگير و من نيز بر قول رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. پس بيا تا من با تو ملاعنه كنم كه سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله درست و حرف دوست تو (عمر) باطل است. عبدالله بن عمير به امام رو كرد و گفت: آيا خوشحال مى شوى كه همسران و دختران و خواهران و دختران عمويت اين كار را انجام دهند. حضرت چون سخن از همسرانش و دختران عمويش شد از او چهره اش را برگرداند.»(1)

خلاصه:

از مباحث گذشته چنين نتيجه گيرى مى شود از آنجا كه اسلام يك دين جاودانه است و بايد پاسخگوى همه نيازهاى انسانها براى هميشه باشد لذا براى آنان كه زمينه ازدواج دائم را ندارند خداوند


1- - كافى 5/ 449.

ص: 151

نكاح موقت را كه نظير نكاح دائم است قرار داده است و اين امر مطابق با شرع و عقل است و صدها روايت نيز بر آن دلالت دارد و بدين وسيله مى توان از مفاسدى كه جامعه بشرى را با نابودى روبروى سازد جلوگيرى كرد و رواياتى كه بر منع آن دلالت دارد يا از روى تقيه صادر شده است يا به خاطر جو سياسى روز و يا جلوگيرى از هوسرانى است و هيچ دليل عقلى يا شرعى بر حرام بودن آن وجود ندارد.

بحث ديگر جاريه

نويسنده بحث ديگرى را در ادامه بحث متعه مطرح مى كند تحت عنوان «حديث بخوانيم» وى دو حديث از استبصار نقل مى كند مبنى بر اين كه امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام اجازه داده اند كه فرد كنيزش را در اختيار ديگرى بگذارد تا از او بهره ببرد و سپس مى گويد: «اگر همه انسانهاى روى زمين جمع شوند و قسم بخورند كه امام باقر و امام صادق- عليهما السلام-/ چنين چيزى گفته اند من يكى باور نخواهم كرد.

ائمه اطهار بسيار عزيزتر و شرافتمندتر و بزرگوارتر از آنند كه چنين چرنديات باطلى بر زبان آورند ....» سپس الفاظ ركيك و زشتى را به كار مى برد كه ما از تكرار آن معذور هستيم.

لكن بايد توجه داشت اولًا؛ كنيزى كه در اينجا مطرح است خدمتگزاران در منازل نيستند بلكه مقصود كنيزانى هستند كه در

ص: 152

صدر اسلام خريدارى مى شدند و جزو اموال انسان محسوب مى شدند.

ثانياً؛ درباره بردگان و كنيزان در فقه كتابى وجود دارد و احكام خاص آنان در آنجا مورد بررسى قرار مى گيرد از جمله احكام آنان سبكتر بودن تكليف شان و كمتر بودن حد در صورت گناه بر آنان است.

ثالثاً؛ بهره برى جنسى از كنيز مشروط به آن است كه همسر نداشته باشد همانطور كه از حديث شماره ى 4 و 7 كتاب استبصار جلد 3 استفاده مى شود.

رابعاً؛ در روايت اول كه از امام باقر عليه السلام نقل شده آمده كه حضرت فرمود: آنچه صاحب كنيز براى خودش حلال است از كنيز بهره ببرد مى تواند آن را براى ديگرى حلال كند معنى روايت اين است كه اگر كنيز همسر داشته باشد فقط در انجام كارها مى تواند از او استفاده كند و حق بهره جنسى ندارد و اگر كنيز همسر ندارد مى تواند از او بهره جنسى و غيرجنسى ببرد و مى تواند آن را به ديگرى ببخشد و ديگرى نيز حكم صاحب اول كنيز را دارد به عبارت ديگر دو راه براى بهره برى جنسى از كنيز در اسلام وجود دارد؛ يكى ازدواج و ديگرى مالك او شدن (به شرطى كه همسر نداشته باشد) روايت دوم كه از امام صادق عليه السلام وارد شده است نيز به همين مطلب دلالت دارد آنجا كه حضرت به محمدبن مضارب مى فرمايد: اين كنيز را بگير تا به تو خدمت كند و از او بهره ببر.

ص: 153

متأسفانه نويسنده مطابق با طبع و روش خويش به طور گزينشى عنوان و حديثى را انتخاب مى كند و بدون در نظر گرفتن مجموعه روايات و جوّ صدور كلام امام عليه السلام همه چيز را به باد تمسخر و فحاشى و هتاكى مى گيرد، در حالى كه روايات نيز مانند آيات قرآنى مطلق و مقيد و ناسخ و منسوخ و عام و خاص دارد و بايد مجموع روايات را با يكديگر سنجيد و حكم اسلامى را بيان كرد مانند كسى كه مشروب بخورد و وقتى از او بپرسند چرا شراب مى خورى مى گويد خدا در قرآن گفته است حلال است!! زيرا خدا فرموده است «لا تقربوا الصلوة و انتم سكارى»، «در حال مستى به نماز نزديك نشويد.» پس معلوم مى شود مست بودن و ميگسارى بى اشكال است!!!

استدلال نويسنده نيز مانند اين فرد مشروب خوار است با اين تفاوت كه شرابخوار آيه قرآن را تكذيب نمى كند ولى نويسنده روايات را تكذيب مى كند.

خامساً؛ كتب اهل سنت نيز پرازاين مطالب در اين باره است مثلًا دركتاب الفقه على مذاهب الاربعه آمده است: شخصى مالك كنيزى است آن را مى فروشد سپس قبل از آن كه به مشترى تحويل دهد با او نزديكى مى كند در اين صورت نه لازم است مهريه بپردازد و نه حدى بر آن مى خورد ولى مشترى مى تواند از قيمت آن كم كند در صورتى كه كنيز باكره باشد وگرنه از قيمت آن نيز چيزى

ص: 154

كم نمى شود.(1) وحتّى در ميان اهل سنّت كسانى هستند كه قايل اند زن مى تواند كنيزش را حلال شوهرش كند؛ نظير سفيان ثوريكه قايل به جواز تحليل است.(2) سادساً؛ اصل بودن كنيز در جامعه اسلامى امروز منتفى است و لذا در كتابهاى فقهى اخير كلمه اى در اين رابطه ديده نمى شود با اين حال اين همه هياهو و توهين براى چه؟ آيا مشكل جوامع اسلامى بهره برى از كنيز است؟ تمام مشكلات و گرفتاريهاى مسلمين را نويسنده رفع نمود تنها همين يك مشكل باقى مانده است؟!!

مشروعيت لواط

يكى از امورى كه بر هر مسلمان واضح است حرمت لواط است ولى در وطى در دبر همسر اختلاف است و از آن تعبير به لواط نمى شود؛ كما اين كه اتيان از قُبُل زن را جماع مى گويند. واين عمل (وطى در دبر همسر) را جمعى حرام دانسته اند و ديگران كه جايز شمرده اند كراهتش را شديد دانسته و گفته اند: اگر زن راضى نباشد اين كار حرام است و اين ربطى به مشروعيت لواط آن گونه كه نويسنده جلوه مى دهد ندارد. حتى از كلمات اهل سنت استفاده مى شود كه در ميان آنان نيز كسانى وجود دارند كه اين فتوى را قبول دارند در كتاب «الفقه على مذاهب الاربعه» آمده است «بر نزديكى


1- - الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 123.
2- -/ المحلى 12/ 206

ص: 155

كردن با زن بر اساس عقد صحيح تمام مهريه قطعى مى شود (و بايد مرد آن را بپردازد)» و سپس در حاشيه مى نويسد: «حنابله مى گويند: در چهار مورد مهريه قطعى مى شود؛ اولى آن موارد:

نزديكى كردن در قُبُل يا دُبُر زن است و سپس از موارد ممنوع (نزديكى كردن مانند) حيض و نفاس را ذكر مى كند و هيچ اشاره اى به نزديكى در دبر را ندارد.»(1) همچنين از قول شافعيه نيز مى نويسد: مهريه قطعى مى شود و احتمال سقوط داده نمى شود به دو امر يكى نزديكى كردن است با زن و ادخال ... در قُبُل زن يا دُبُراو ... دوم مرگ يكى از زن و شوهر قبل از نزديكى.(2) مرحوم شيخ طوسى در كتاب تهذيب نقل مى كند كه حكايت شده كه مالك (امام فرقه مالكيه) نيز قايل به حليت بهره برى از عقب همسر است.(3) اين فتاواى فقها بر اساس رواياتى است كه نويسنده براى وهن و تحقير مذهب شيعه به آنها تمسك كرده است اگر او بى غرض بود سرى به كتابهاى اهل سنت مى زد و مى ديد آنچه در كتب شيعه وجود دارد در آن كتابها نيز هست جز اين كه در روايات و فتاواى شيعه (البته آنان كه حرام نمى دانند و فتواى بر كراهت شديد آن مى دهند) رضايت همسر را شرط مى دانند ولى در كتب اهل سنت


1- - الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 115.
2- - الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 114.
3- - استبصار 3/ 344.

ص: 156

چنين شرطى را ما نيافتيم.

نكته قابل توجه

شايد تمام رواياتى كه درباره مجازبودن وطى در دُبُر همسر در كتب شيعى آمده است از ده روايت تجاوز نكند و نويسنده آنها را مخالف صريح آيه 222 سوره بقره مى داند ولى بهتر بود كه به كتب روايى اهل سنت رجوع كند تا ببيند چندين برابر اين احاديث كه به زعم او مخالف نص صريح قرآن است در كتابهاى آنان ديده مى شود به عنوان نمونه تنها جلال الدين سيوطى در ذيل آيه 222 سوره بقره حدود 25 حديث درباره مشروعيت وطى در دُبُر همسر ذكر مى كند و نويسنده از كنار همه آنها گذشته و فقط روايات مذكور در كتابهاى شيعه را خلاف نص قرآن و خلاف فطرت مى شمرد و كسانى كه چنين كنند را راهزنان معرفى مى كند، ما نيز در اينجا به نقل 3 روايت اكتفا مى كنيم و قضاوت را به خوانندگان گرامى واگذار مى كنيم.

1) نسائى از طريق يزيدبن رومان از عبيدالله پسر عبدالله بن عمر نقل مى كند «ان عبدالله بن عمر كان لا يرى بأساً بان ياتى الرجل المرأة فى دبرها»، «عبدالله بن عمر ايرادى نمى گرفت بر كسى كه از عقب با زن (خود) نزديكى كند».(1)


1- - تفسير الدرالمنثور 1/ 266.

ص: 157

2) ابن جرير از دراوردى نقل مى كند: «به زيدبن اسلم گفته شد كه محمدبن منكدر را از نزديكى با زنان از عقب نهى كرده است زيد (بن اسلم) گفت: گواهى مى دهم كه محمد (بن منكدر) به من خبر داد كه خودش نيز چنين كارى را مى كند»!!!(1) 3) خطيب از ابى سليمان جوزجانى روايت مى كند «از مالك بن انس (امام فرقه مالكيه) درباره وطى در دُبُر همسر خويش پرسيدم او (مالك) گفت: همين الان سرم را به خاطر همين كار شستم (و غسل كردم.)»(2) با توجّه به مطالب فوق ضرورتى درباره نقد بيشتر نظرات نويسنده و بررسى روايات مذكور وجود ندارد و مى توان براى اين بحث به آيات قرآنى نظير آيه 223 سوره بقره «نساءكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم ...» وروايات مربوطه در منابع اهل سنت چون تفسير قرطبى 2/ 226 وصحيح مسلم 1/ 242 و 243 وسنن ترمذى 1/ 239 و 242 وسنن الدارمى 1/ 255 تا 259 رجوع كرد كه مى رساندآنچه اهل سنت حرام مى دانند بهره برى از قُبُل

زن در حال حيض است و ساير بهره بريها در حال حيض بلا مانع است وآنچه نويسنده در صفحه 102 ذكر مى كند كه در حال حيض به زنان نزديك نشويد و هيچ بهره اى از آنان نبريد تا پاك شوند خلاف نظرات بزرگان اهل سنت است.


1- - همان.
2- - همان.

ص: 158

فقط اين سؤال در اينجا از نويسنده مى شود كه آيا با اتهام واهى به شيعه كه متعه زن شوهردار و لواط را جايز مى دانند راه وحدت امت اسلامى را مى پيمايد؟!

راهزنى:

نويسنده در پايان اين فصل تحت عنوان «راهزنى» اشاره به روايتى از حضرت رضا عليه السلام مى كند كه درآن به حلال بودن وطى در دُبُر همسر دلالت مى كند. وحضرت به سخن لوط پيامبر در سوره هود استشهاد مى كند كه (لوط به قومش) گفت: «اين دختران براى شماپاكترند.» زيراقوم لوط خواهان لواط بودند وپيامبرشان آنان را به كار ديگرى كه حرام نبودراهنمايى كرد. آنگاه نويسنده آيه 28 عنكبوت را كه مى فرمايد: «شما به سراغ مردان مى رويد وراهزن هستيد.» را مفسر آيه سوره هود مى داند وارضاى غريزه جنسى را ازطريق عقب راه زنى معرفى مى كند.

گرچه تفسيرِقطع طريق كه در آيه 28 عنكبوت آمده به قطع نسل مى تواند معقول باشدولى تفسيروى بر خلاف نظر بعضى از مفسران اهل تسنن، نظير ابن كثير وقرطبى وطبرى است كه در تفاسيرشان ذيل آيه آوده اند. آنان مى گويند: قطع طريق به معناى گرفتن راه مردم وجلو مسافران را گرفتن است (البته اين جمله عين عبارت آنان نيست بلكه از تعبيرهاى مختلفشان به دست مى آيد)

وهرگز اتيان همسراز عقب در بعضى از اوقات موجب قطع نسل

ص: 159

نمى شود وخلاصه سخن اين كه اين كار در ميان جمعى از صحابه وبزركان اهل سنت چون مالك وشافعى مرسوم بوده است ونويسنده اگر نمى داند پس چگونه داعيه اجتهاد واصلاح طلبى داردوآبروى اصلاح طلبان را مى ريزد واگر نمى داند به چه جرأتى روايت اهل بيت را به باد تمسخر ميگيرد؟!!

گذشته از همه ى اين مطالب، قوم لوط به سراغ مردان مى رفتند تا غريزه ى جنسى خويش را ارضاء كنند و در اينجا (به فرض صحّت روايات) ارضاى غريزه ى جنسى از طريق عقب همسر مطرح است نه مسئله ى لواط كه هم جنس بازى با مردان با يكديگر است

ص: 160

ص: 161

فصل چهارم خمس يا كليد بانكها

اشاره

نويسنده در اين فصل ابتدا رواياتى را درباره حلال بودن خمسِ اموال شيعيان در عصر غربت از ناحيه ى امامان معصوم عليهم السلام نقل كرده است (وعمده روايات از امام صادق عليه السلام و امام باقر عليه السلام است) و سپس فتاواى گروهى از فقهاى شيعه را درباره ى حلال بودن خمس و واجب نبودن پرداختِ آن ذكر مى كند و به دنبال آن دو فتواى مفصل از شيخ مفيد و شيخ طوسى درباره ى طريقه ى مصرف خمس مى آورد و آنگاه با عنوان چرخش انديشه با اشاره به فتواى تمام فقها در قرن اخير در وجوب خمس، مراحل تحول در ديدگاه خمس را (آن گونه كه تصور كرده) ذكر مى كند و در پايان (مطابق ديدگاه خود) به علت تولد خمس اشاره مى كند و كسانى كه خمس مى گيرند را از جمله كسانى مى داند كه مال مردم را به حرام مى خورند.

ما در اينجا به بررسى موضوع خمس بر اساس سر فصلهايى كه در كتاب مورد بحث آمده است مى پردازيم؛ گر چه رواياتى در حليت خمس وارد شده است لكن در برابر آن روايات فراوانى است كه بر واجب بودن خمس و حلال نبودن ذره اى از آن، دلالت دارد به دو نمونه آن اشاره مى كنيم:

1) محمدبن زيدطبرى مى گويد: «گروهى از خراسان برامام رضا عليه السلام وارد شدند و از آن حضرت خواستند خمس را بر آنان حلال

ص: 162

كند حضرت فرمود: آيا آن را حلال كنم؟ با زبانتان اظهار دوستى مى كنيد و خمسى را كه به عنوان حقى از طرف خداوند براى ما و براى خودش قرار داده است نمى دهيد؟ هرگز براى يك نفر از شما آنان را حلال نمى كنم.»(1) 2) ابى بصير از امام محمد باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «هر كسى چيزى از خمس را بخرد چيزى را كه حلال نيست خريده است.»(2) خوانندگان مى توانند براى اطلاع بيشتر به كتب احاديث از جمله وسايل الشيعه، جلد 6، باب 2 و 3 از ابواب انفال مراجعه كنند.

نكته:

رواياتى كه دلالت بر حلال بودن خمس دارد بيشتر به مسئله پاكى شيعه و پاك بودن نسلشان تكيه دارد و اين امر مربوط به ازدواج (و خريد كنيز و غنيمت كردن كنيز در جنگ و پرداخت مهريه) و مخارج زندگى است به اين معنا كه اهل بيت عليهم السلام به شيعيان اجازه دادند آنچه در خريد كنيز و مصارف زندگى و ازدواج و نفقه زندگى مصرف مى كنند و از درآمدهاى ساليانه آنهاست بدون پرداخت خمس مى توانند مصرف كنند روايتهاى 1 و 2 و 3 و 4 كه نويسنده آورده در اين رابطه است به خصوص روايت چهارم كه


1- - وسايل، ج 6، باب 3، از ابواب الانفال، حديث 3، ص 376.
2- - وسايل، ج 6، باب 3، من ابواب الانفال، حديث 5، ص 376.

ص: 163

محمدبن مسلم از امام باقر عليه السلام يا امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه حضرت فرمود: ما آن را حلال كرديم تا تولد شيعيان ما پاك باشد. (و نطفه آنان از لقمه حرام نباشد و كنيزشان و مهريه زنان از مال حرام نباشد تا ازدواجشان صحيح باشد) و اولاد و نسل آنان پاك باشد (و فرزندان نامشروع نداشته باشند).

بعضى از روايات ديگر كه خمس را حلال مى كند مربوط به آنجايى است كه پرداخت خمس براى افراد در شرايطى كه دارند رنج و مشقت دارد (از قبيل مشكلات اقتصادى و تنگدستى) و طبيعى است امام كه مظهر رحمت الهى است نمى خواهد شيعيانش در تنگدستى و مشقت باشد همانطور كه از حديث 6 و 7 استفاده مى شود. در روايت 7 تصريح است به اينكه هر كس در تنگدستى قرار دارد حق امام بر او حلال است و در حديث 6 كه از يونس بن يعقوب است و متأسفانه روايت درست معنا نشده چنين آمده است:

«فدايت شوم در دست ما اموال و بهره ها و تجارتهايى است و مى دانيم حق شما در آن قطعى است و ما نسبت به آن كوتاهى كرده ايم امام صادق عليه السلام فرمود: ما با انصاف با شما رفتار نكرديم اگر شما را به كلفت (و رنج) در امروز بيندازيم و از در انصاف با شما وارد نشده ايم.»(1)


1- - وسايل، ج 6، باب 4، من ابواب الانفال، ج 6، ص 380.

ص: 164

همانطور كه ملاحظه مى شود حديث ششم صراحت دارد كه حلال بودن خمس مربوط به كسى است كه در فشار اقتصادى قرار دارد و در حديث هفتم حضرت مى فرمايد: اليوم، يعنى امروز، منصفانه نيست كه شما را به كلفت و رنج بيندازيم معلوم مى شود شرايط جامعه يا فرد سؤال كننده به گونه اى بوده است كه حضرت او را از پرداخت خمس معاف كرده است. همان طور كه ملاحظه مى شود نويسنده در حديث 6 خيانت ديگرى مرتكب شده است وكلمه ى (اليوم) را از حديث حذف كرده تا بتوتندبه هدف خود برسد.

امّا حديث هشتم كه نويسنده به آن استشهاد كرده است آن نيز دلالت بر وجوب خمس و پرداخت آن دارد و سپس امام آن را به فرد مى بخشد و روشن است كه امام مى تواند خمس را به فردى ببخشد.

به نظر مى رسد آنچه امامان عليهم السلام در باب خمس حلال نموده اند مربوط به نكاح (مهريه و خريد كنيز و خرج ازدواج) و مسكن و تجارت (سرمايه به مقدار نياز جهت زندگى) است و مى توان گفت همه فقهاى شيعه بر اين امر اتفاق نظر دارند. در اين باره بعد از اشاره به فتاواى فقهايى كه قايل به حلال بودن خمس و واجب نبودن آن هستند سخن مى گوييم.

فتاواى فقهاى شيعه درباره خمس

گرچه گروهى از فقهاى شيعه فتوا به حلال بودن خمس براى شيعه

ص: 165

داده اند ولى آنچه نويسنده به علماى بزرگ شيعه نسبت داده است قابل تأمل است بلكه حتى كسانى كه فتوى به واجب نبودن خمس داده اند مقصودشان موارد خاص است كه پرداخت خمس آن موارد لازم نيست نه اين كه به طور كلى خمس حلال است و پرداخت آن واجب نيست.

مثلًا صاحب جواهر (كه نويسنده مدعى است خمس را واجب نمى داند) عقيده دارد كه خمس در انفال و آنچه از اموال مربوط به حقوق امامان عليهم السلام در دست دشمنان آنان است و به طريقى به دست شيعيانشان مى رسد حلال است (ولى نويسنده قيدهاى آن را حذف كرده است).(1) همين طور عبارت مرحوم محقق در شرايع «ولا يجب اخراج حصة الموجودين من ارباب الخمس منه»، «واجب نيست سهم صاحبان خمس از آن به ايشان پرداخت شود.» بعد از اين جمله دارد: ثابت شده كه امامان عليهم السلام مناكح (آنچه مربوط به زناشويى) و مسكن و تجارت (است) درزمان غيبت براى شيعيان مباح نموده اند.(2) يحيى بن سعيد حلّى نيز در همان صفحه الجامع للشرايع حلال بودن تصرف در اموال را بدون پرداخت خمس مربوط به ازدواج ومسكن وتجارت مى داند.

بنابراين طبق نظر اين بزرگان خمس در سه مورد ذكر شده واجب


1- - جواهرالكلام 16/ 141.
2- - شرايع الاسلام 1/ 184.

ص: 166

نيست نه اينكه ايشان مطلقاً قايل به عدم وجوب خمس در زمان غيب باشند. همچنين جمله اى كه از مرحوم شهيد ثانى نقل مى كند نه درمجمع الفائده والبرهان ونه در مسالك يافت نمى شود ومطلبى كه برساند وى قايل به حلال بودن مطلق خمس است وجود ندارد. آرى در شرح لمعه كه بعداز مسالك تأليف كرده تصريح مى كند كه خمس را در زمان غيبت بايد به فقيه جامع الشرائط داد.

مرحوم صاحب مدارك ازاباحه رامربوط به همين 3 موردميداند.(1) مرحوم مقدس اردبيلى نيز در مجمع الفائده والبرهان تصريح مى كند كه در صورتى كه ممكن باشد خمس را به فقيه عادل امين بدهد سزاوارتر است ازاين كه خودش آن را مصرف كند زيرا او نايب امام عليه السلام است.(2) مرحوم سلّار در كتاب (مراسم) سخنى دارد كه دلالت دارد كه مباح بودن مربوط به انفال است نه خمس. مراجعه به آن كتاب خيانت ديگر نويسنده را آشكار مى كند. مرحوم سبزوارى گرچه به اباحه خمس فتوا مى دهد ولى بعد مى فرمايد: احوط نزد من مصرف كردن همه اقسام خمس به سر پرستى فقيه عادل جامع فتواست وسزاوارست كه آن رعايت شود ...(3) مرحوم فيض نيز سهم سادات را واجب مى داند وسر پرستى همه را با فقه عادل مطابق احتياط وبهتر مداند.(4) مرحوم كاشف الغطاء نيز برخلاف آنچه نويسنده آورده است


1- -/ مدارك الاحكام 5/ 383
2- -/ مجمع الفائده والبرهان 4/ 357
3- -/ ذخيرة المعاد ص 492
4- -/ مفاتيح الشرايع 1/ 229

ص: 167

پرداخت خمس را حتّى بر سادات لازم مى داند و تنها حلال بودن آن را مربوط به آن چيزى مى داند كه شيعه از حاكم جور به وسيله ى هديه و يا اجاره و خريد و فروش بدست مى آورد. او معتقد است در صورتى كه مكلّف خمس را به مجتهد بپردازد ديگر تكاليفى ندارد و مى گويد: اگر مجتهد از طرف غايب (به عنوان نماينده آن حضرت عليه السلام) خمس رابپذيرد پس ظاهراين است كه مجزى است و بعد مى فرمايد: و اين كلام درباره همه حقوق جارى است.(1) همچنين نسبتى كه به مرحوم شيخ رضا همدانى نيز مى دهد خلاف واقع است ايشان نيز مانند ساير فقهاى شيعه خمس را واجب مى داند و درباره چگونگى مصرف آن نظرش اين است: «بنابر اقوى فرد مى تواند خمس را به سادات مستحق بپردازد ولى احوط اين است كه مطلق خمس (حتى سهم سادات) را به فقيه جامع الشرائط كه حاكم در عصر غيبت است بپردازد او مى نويسد:

اشكالى نيست در اين كه فقيه جامع الشرائط از طرف امام عليه السلام در حال غيبت در مثل اين امور نيابت دارد و همان طور كه از بررسى كلمات بزرگان استفاده مى شود اين امور از قطعبات است.»(2) ما به ذكر همين چند نظرِ فقهايى كه فتواى آنان خلاف واقع نقل شده بود اكتفا مى كنيم و به يك نكته مهم اشاره مى كنيم و آن اينكه شايد به ندرت پيدا شود كسى كه قايل به حلال بودن خمس به نحو


1- - كشف الغطاء، ص 364- 363.
2- - مصباح الفقيه فى الزكاة الخمس، ص 161، به صورت تلخيص.

ص: 168

مطلق در ميان فقهاى شيعه باشد.

و شايد بتوان بين نظرات كسانى كه قايل به عدم وجوب خمس هستند با كسانى كه قايل به وجوب آن هستند جمع كرد كه اولى مربوط به مناكح (مسايل زناشويى) و مساكن (منازل مسكونى) و تجارت (سرمايه در حد نياز براى زندگى) است و دومى مربوط به مازاد موارد ذكر شده است و هركس به كلمات بزرگان رجوع كند مى تواند اين امر را به خوبى استفاده كند.

امّا فتواى شيخ مفيد و شيخ طوسى

نويسنده دو فتوا از مرحوم شيخ مفيد و شيخ طوسى ذكر مى كند و مى خواهد با ذكر اين دو فتوى بگويد كه خمس بر شيعيان واجب نيست غافل از اينكه خود همين دو فتوى بر وجوب خمس دلالت دارد و تنها چيزى كه در آن مطرح است چگونگى مصرف خمس است ما در اينجا فتاواى اين دو عالم بزرگ را درباره ى وجوب خمس ذكر مى كنيم تا معلوم شود آنان نيز خمس را مطلقاً حلال نمى دانسته اند.

«مرحوم شيخ مفيد مى فرمايد: بدان، خداوند تو را تأييد كند كه آنچه درباره ى حلال بودن خمس آورديم تنها درباره مناكح (ازدواج و مسايل زناشويى) است و علت آن همان است كه در روايات از امامان عليهم السلام آمده است كه ميلاد شيعيان پاك باشد و درباره بقيه اموال وارد نشده است و رواياتى كه درباره وجوب

ص: 169

خمس و سختگيرى به آن است مربوط به غير از مناكح است.»(1) همين طور مرحوم شيخ طوسى در نهايه مى فرمايد: «اما در حال غيبت پس امامان عليهم السلام اجازه داده اند به شيعيان در خمس مربوط به آنان در موارد مناكح (زناشويى) و تجارت (سرمايه) و مساكن (محل سكونت) تصرف كننددرباره ساير موارد پس در هيچ صورت حق تصرف در اموال را (بدون پرداخت خمس) ندارند.»(2)

بنابراين جمع بين روايات حلال بودن خمس بر شيعيان و وجوب پرداخت آن همان است كه اين دو فقيه بزرگ بر آن تصريح فرموده اند و صاحب جواهر نيز بر آن اشاره دارد و مى توان ادعا كرد كه همه فقهاى شيعه بر حليت خمس در بعضى از موارد اتفاق نظر دارند كما اين كه شايد نتوان فقيهى پيدا كرد كه قايل به حليت خمس به طور كلى باشد.

و نويسنده با حذف قبل و بعد بعضى از فتاوى و آوردن روايات مربوط به حليت خمس درباره مناكح و تجارت و مسكن خواسته است به خواننده اين گونه تلقين كند كه حكم به وجوب خمس از فتاواى فقهاى شيعه در قرن اخير است و بدين وسيله زمينه بدبينى را به آنان فراهم كند.


1- - جواهرالكلام 16/ 146.
2- - همان.

ص: 170

ولايت خمس با كيست؟

امّا در زمان غيبت خمس را بايد به چه كسى داد و چگونه مصرف كرد، موضوع مورد بحث و اختلافى در ميان فقها از صدر اسلام تا كنون بوده است. بعضى از فقها بر اين نظر بوده اند كه خود فرد مى تواند خمس را اعم از سهم امام عليه السلام و سهم سادات در موارد مشخص در اسلام مصرف كند و به صاحبان خمس بپردازد و بعضى بر اين عقيده هستند كه چون در عصر غيبت مجتهد جامع الشرايط نائب حضرت صاحب الزمان- ارواحناله الفداء- است بايد آنچه مربوط به آن حضرت (از جمله خمس) است به او ارجاع داده شود يا با اذن او مصرف شود. آرى نظراتى چون دفن اين اموال امروزه مورد قبول نيست.

بايد اين نكته از نظر مخفى نماند كه همانطور كه همه علوم در حال پويايى است و نقاط ضعف و قوت علوم به تدريج معلوم مى شود و نظرات دانشمندان در هر فن مورد بحث صاحب نظران آن فن قرار مى گيرد در فقه شيعه نيز اين اصل جارى است به خلاف اهل سنت كه خود را ملزم مى دانند نظرات چهار فقيه خود در قرن دوم اسلام «مالك بن انس، محمدبن ادريس (شافعى)، احمدبن حنبل، نعمان بن ثابت (ابوحنيفه)» را براى هميشه پياده كنند و حق رد آنان را ندارند ولى باب اجتهاد در شيعه همواره باز است و نظرات بزرگان مرتب مورد نقد قرار مى گيرد و چه بسا نظرات قبلى در

ص: 171

مراحل بعد پذيرفته نيست. نظير آن درباره ى حكم نجاست آب چاه در گذشته بود كه فتوى به نجاست آب چاه مى دادند و مسايل متعدد و سختى را در كتب فقهى ذكر مى كردند كه از جمله آن در كتاب لمعه مرحوم شهيد آمده است ولى امروزه اين فتوى ديگر مورد پذيرش نيست و روايات در اين باب را حمل بر استحباب مى كنند و آب چاه را معتصم مى دانند. اين موضوع در همه مسايل فقهى مطرح است فقها امروزه مى دانند (بلكه هر فردى كه از دوران غيبت صغرى فاصله بگيرد مى فهمد) كه دفن خمس در خاك تضييع آن است و لذا اين فتوى مورد قبول نيست در زمان مثل شيخ طوسى كه به دوران غيبت صغرى نزديك بودند و انس به ظهور داشتند اين فتوى به ذهن آنان نزديك بود و اين امر را نبايد چرخش در فقه دانست. مخى نماند كه مرحوم شيخ طوسى و فقهاى اخير مانند مرحوم خويى در سهم سادات اتفاق نظر دارند واختلاف نظر آنها درباره سهم امام عليه السلام است واين ها از امور اجتهادى است وكارى به حلال بودن مطلق خمس ندارد.

چيزى كه موجب شده است بسيارى از فقها از صدر اسلام تا كنون فتوى بدهند كه خمس بايد در دست فقيه جامع الشرايط باشد مسئله نيابت او از حضرت امام زمان عليه السلام است و ولايت فقيه و نيابت او از حضرت بقيةالله- روحى له الفداء- به نحو اجمال پذيرفته شده همه فقهاى شيعه است و هركس ولايت فقيه و جانشينى او را از امام معصوم عليه السلام پذيرفت ترديدى نيست كه در تمام امور به او

ص: 172

رجوع مى كند از جمله مسائل مالى اسلام كه خمس و زكات و ...

است و استفاده او از وجوهات شرعى نظير خمس به مقدار نياز است و اين امرى قابل قبول است، زيرا اگر كسى خدمتگذار فردى شد؛ طبيعى است كه آن فرد زندگى او را تأمين مى كند و فقها كه زندگى خود را وقف اسلام نموده اند حق دارند به مقدار نياز از وجوهات شرعى استفاده كنند. هركس با زندگى فقهاى بزرگ آشنا باشد مى داند كه آنان چقدر با احتياط و وسواس براى نيازهاى خود از وجوهات استفاده كرده و حتى المقدور از اموال شخصى خود استفاده كرده اند و كمترين تصرف را جهت امور شخصى از وجوهات داشته اند. بله ممكن است فردى از صفاى باطن يك عالم دينى سوء استفاده كند و وجوهات را بيش از آنچه بايد، مصرف كند ولى اين ربطى به اصل حكم ندارد و براى جلوگيرى از همين امور است كه سخت ترين شرايط را براى مرجع تقليد و ولى فقيه آورده اند. و اين فتوى به خلاف آنچه نويسنده ابراز مى دارد كه چرخش در قرن اخير بوده است از صدر اسلام و اوايل دوران غيبت كبرى بوده است به عنوان نمونه ابى الصلاح حلبى (447- 374 ه) در كتاب كافى مى گويد: «اگر مكلف به خمس خللى وارد كند نافرمانى خدا را كرده است و مستحق لعنت است زيرا ظالم آل محمد صلى الله عليه و آله است ....»(1)


1- - الكافى، ص 173.

ص: 173

گرچه او در صفحه 173 مى نويسد: «و بر كسى كه خمس واجب شد لازم است آن را اخراج كند و آن بخشى راك ه مربوط به ولى امر عليه السلام است جدا كند و منتظر باشد تا آن را به حضرت برساند و اگر نشد و زمان مرگ او فرا رسيد وصيت كند به كسى كه به دين و بصيرتش اطمينان دارد تا از طرف او واجب را ادا كند.»

ولى در صفحه 172 مى نويسد: «واجب است بر كسى كه خمس و زكات و فطره و انفال واجب است آن را به حاكم اسلامى كه منصوب از طرف خداست برساند يا به كسى كه از طرف او معين شده است بدهد تا در جايگاهش قرار دهد. پس اگر از يكى از اين دو امر معذور بود پس آن را به فقيه مطمئن بدهد. اگر از آن نيز معذور بود خودش متولى آن مى شود تا آن را براى شيعه نيازمند عادل مصرف كند.»

بنابراين آنچه نويسنده، تحت عنوان تحول در ديدگاه خمس و مراحل پنج گانه آن آورده مطلبى بى اساس و باطل است؛ زيرا همانطور كه ملاحظه مى شود وى در مرحله ى اوّل (يعنى در زمان غيبت صغرى و دو قرن بعد از آن) مدعى است به كسى خمس داده نمى شد ولى همانطور كه ملاحظه شد فتاواى شيخ مفيد و شيخ طوسى و ابى الصلاح حلبى كه در همان قرن اول بعد از غيبت صغرى بودند همه قايل به لزوم پرداخت خمس بودند. ما به همين مقدار اكتفا مى كنيم و به مسئله علت خمس مى پردازيم.

مناسب است كه به اين نكته اشاره كنيم كه كتاب مرحوم آية الله

ص: 174

خويى (منهاج الصالحين) است وكتاب فقهى است وكتاب (ضياءالصالحين) كه نويسنده به وى نسبت مى دهد از محمد صالح جواهرچى است وكتاب زيارت ودعاست وكتاب فتواوفقه نيست. آفرين به اين محققِ اسلام شناس كه به جمع اهل تسنن پيوست بااين شناخت ومعرفت كه فرق بين كتاب دعا وفقه نميگذارد!!

علّت تولّد خمس

نويسنده تحت عنوان فوق به مقوله اى اشاره مى كند به نام سهم مجتهد و مى گويد: «سهم مجتهد مقوله اى است كه در عصور بسيار متأخر پديد آمده است ...» تا اينكه مى گويد: «ملاحظه مى فرماييد كه هيچ نصى درباره خمس كسب و كار وجود ندارد نه كتاب، نه سنت و نه قول امام، بلكه اين ديدگاهى است كه در عصور بسيار متأخر توسط بعضى از فقهاء پديد آمده است و كاملًا با قرآن و سنت و اقوال ائمه- عليهم السلام- و فتاواى فقهاء و مجتهدين معتبر مخالف است.»

خوانندگان گرامى مى دانند كه هيچ كس تا به حال سخنى از سهم مجتهد به ميان نياورده است آرى؛ در نظر كسانى كه معتقد به نيابت مجتهد جامع الشرائط در عصر غيبت هستند سهم امام و خمس و وجوهات در اختيار و زير نظر او در موارد مشخص در اسلام مصرف مى شود و از اين جهت به فرض اگر به آن سهم مجتهد گفته شود منعى ندارد همچنين با توجه به مباحث گذشته خوانندگان گرامى به بى اساس بودن ادعاهاى نويسنده مبنى بر

ص: 175

نبودن نصى درباره خمس ... در اين بخش مانند ساير موارد پى مى برند.

اسباب انحراف

نويسنده در اواخر فصل، انحراف انسان را در پول و شهوت مى داند و با ذكر حديثى از اميرمؤمنان عليه السلام زاهدان را مى ستايد.

آرى؛ اگر پول در اختيار افراد بى تقوى و خودكامه باشد فسادآور است ولى اگر در اختيار اسلام شناس مهذّب چون شيخ انصارى يا مثل مرحوم سيدكاظم يزدى يا امام خمينى- ره- باشد موجب رحمت براى جامعه اسلامى است. زندگى ساده حضرت امام خمينى قدس سره براى كسانى كه زندگى او را از نزديك ديده اند مايه ى عبرت است. آرى كسانى چون معاويه و شيخ نشينان خليج فارس و ... با پول و شهوت به فساد مى افتند.

آيا اين دلسوزى ها جز براى اين است كه مردم از اطراف فقهاى شيعه كه نگهبانان اسلام هستند پراكنده شوند؟ و مردم از مراجعه به آنان در مسائل مختلف خوددارى كنند؟ تا دشمنان اسلام بتوانند ضربه هاى مهلك را بر پيكره جوامع اسلامى وارد كنند؟ زيرا با حضور علماى پاك و مهذّب در ميان مردم هرگز دشمنان اسلام نمى توانند به اهداف خود برسند. وچيزى كه سبب شده احكام نورانى اسلام به خصوص خمس مورد حمله قرارگيرداين است كه فقهاى شيعه از اين طريق از دولتها مستقل بوده و هستند وميتوانند

ص: 176

در مقابل انحرافهابايستند به خلاف علماى اهل سنّت كه از زمان خلفا تا كنون وابسته به حكومتها بودند.

قال اللّه: «هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينقضوا»، «اينان همان كسانى هستند كه مى گويند به كسانى كه اطراف رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا آنان پراكنده شوند ....»(1) در خاتمه اين فصل مناسب است به اين مسئله توجه شود كه شيعيان خمس را متعلق به امام عصر- عج- مى دانند و مجتهد جامع الشرايط را نماينده ى او مى دانند و لذا به عشق مولاى خود از روى رغبت خمس را پرداخت مى كنند. آنان نه تنها با اتكا به روايات وارده به وجود آن حضرت عقيده دارند بلكه هر روز آثار پربركت وجودى آن حضرت را لمس مى كنند. آرى اغيار و نامحرمانى كه منكر آن حضرت هستند و از لطف او محروم و چشمانشان از ديدن نمايندگانش و شوكت و عظمت دوستداران و ارادتمندانش كور و گوشهايشان از شنيدن حقايق كر است. «صم بكم عمى فهم لا يرجعون»(2)

تحريف و تصرف در سخنان امام خمينى ره

(علت تولد خمس)

نويسنده در صفحه 123 تحت عنوان رأى امام خمينى ره القاب


1- - سوره منافقون، آيه 71.
2- - سوره بقره، آيه 18.

ص: 177

احترام آميزى را براى مرحوم امام مى آورد (حال به چه قصد و نيتى؟ خدا مى داند) و سپس سخنان آن بزرگوار را طبق خواست خود تحريف مى كند.

در اين مورد خوانندگان مى توانند به ص 22 كتاب ولايت فقيه مرحوم امام خمينى- ره- مراجعه كنند و تحت عنوان احكام مالى، ديدگاه ارزشمند آن بزرگوار را مطالعه كنند. مرحوم امام- ره- در اين بخش در صدد اثبات حكومت در اسلام هستند و مى فرمايند:

وجوب خمس و زكات و جزيه و ... كه اگر درست طبق شرع اسلام پرداخت شود اموال زيادى خواهد بود فقط براى پرداخت به فقرا و سادات و طلبه نيست و از هزينه ى آنان بسيار بيشتر است پس اين مبالغ براى چه تشريع شده؟ مسلم است كه براى اداره ى حكومت اسلامى تشريع شد، عين عبارت حضرت امام چنين است: «معلوم مى شود منظور از وضع چنين مالياتى فقط رفع احتياج سيد و روحانى نيست، بلكه قضيه مهمتر اينهاست و منظور رفع نياز مالى تشكيلات بزرگ حكومتى است.»

اما نويسنده اين فرمايش امام را چنين آورده است ايشان فرمودند:

«به نظر بنده حكومت اسلامى عادل به سرمايه هاى گزافى احتياج ندارد كه به كارهاى پيش پا افتاده و مصالح شخصى مصرف كند.»

شما خوب دقت كنيد و قضاوت كنيد كه امام چگونه خمس و زكات را براى مصرف حكومت عادل و تشكيل حكومت واجب مى داند و تشريع آن را دليل بر برنامه مالى حكومت اسلامى

ص: 178

مى داند ولى ايشان مى خواهد استفاده كند كه امام مى فرمايند حكومت نياز به خمس و زكات ندارد تا براى كارهاى پيش پاافتاده (نظير مخارج سادات) مصرف شود!! و آنگاه مى خواهد اينطور نتيجه گيرى كند كه خمس و زكات را علما براى بهره برى شخصى خود واجب كرده و از مردم مى گيرند تا در مسير هوا و هوس خويش مصرف كنند!!

ص: 179

ص: 180

ص: 181

فصل پنجم بازى با كتابهاى آسمانى

اشاره

نويسنده در اوّل اين فصل متذكر مى شود كه «شك نيست كه پس از صحائف آسمانى و سه كتاب معروف كه همگى منسوخ هستند قرآن كريم يگانه كتاب آسمانى است كه بر پيامبر اسلام حضرت محمد- صلى الله عليه و آله- نازل شده است و سپس ابراز مى دارد كه طى مطالعاتى كه داشته ام پى برده ام كه فقها و روحانيون ما از كتابهايى سخن مى گويند كه گويا علاوه بر قرآن، بر پيامبر بزرگوارمان- صلى الله عليه و آله- نازل شده، ايشان و اين كتابها را به طور اختصاصى در اختيار اميرالمؤمنين- عليه السلام- گذاشته است» و با علامت تعجب و جمله «ملاحظه فرمائيد:» هشت روايت را به صورت بريده مى آورد و نام كتابهاى الجامعه، صحيفة الناموس، صحيفة العبيطة، صحيفة ذوابةالسيف، صحيفه على عليه السلام، الجفر، مصحف فاطمه، تورات و انجيل و زبور را مى آورد.

دراينجا چند سؤال مطرح است؛

1) آيا اين نامها به گونه اى كه نويسنده مطرح كرده است در روايات آمده است؟

2) مقصود از اين كتابها چيست؟ آيا اين كتابها آسمانى هستند؟ و اگر آسمانى است چگونه مطالب و معارف آن در قرآن نيامده است؟

3) چرا حقايق اين كتابها در اختيار امت قرار داده نشده است؟

ص: 182

پاسخ سؤال اول

گرچه بعضى از نامهاى مذكور در روايات آمده است نظير جامعه و مصحف فاطمه عليها السلام ولى نامهاى چون صحيفه ى ناموس نامهاى از پيش خود در آورده نويسنده است او چنين عنوانى را اول ذكر مى كند، و بعد روايتى مى آورد بدون اينكه حتى يك كلمه مربوط به آن در روايت ديده شود، مثلًا بعد از شماره ى 2 (صحيفه ناموس) مى نويسد: «از حضرت رضا عليه السلام در حديث علامات امام آمده است كه فرمودند: در نزد امام صحيفه اى خواهد بود كه در آن نام تمام شيعيان تا روز قيامت درج خواهد بود و صحيفه ديگرى كه در آن نام تمام دشمنانشان تا روز قيامت درج خواهد بود»- بعد از آن، از بودن چنين صحيفه اى كه بتواند اين همه نام را در خود جاى دهد تعجب مى كند و مى گويد:

«به نظر شما همه كامپيوترها و عقل هاى الكترونيكى دنيا مى توانند اين عدد خيالى را بشمارند و در خود جاى دهند؟ اگر معجزه هم خواستند ثابت كنند آن فقط در اختيار پيامبران قرار مى گيرد آن هم در اشياى ملموس نه چيزهاى غيبى؟ اين كه چه لزومى بوده كه دروغ به اين گنده اى از زبان ائمه و اهل بيت عليهم السلام گفته شود ما كه سر درنياورديم!» و بعد آرزو مى كند كه اين مطالب به دست دشمنان اسلام نيفتد تا موجب تمسخر اسلام و مسلمين شود.

خوانندگان گرامى؛ ملاحظه مى كنيد كه اولًا؛ نامى از صحيفه ى ناموس در حديث نيامده است. و ثانياً حضرت نفرموده است كه

ص: 183

اين كتاب آسمانى است و بر پيامبر نازل شده است.

ثالثاً؛ جمع آورى اطلاعات زياد در يك مجموعه به خصوص با امكانات امروزى مثل كامپيوتر و هارد و سى دى كه نويسنده به بخشى از آنها اشاره مى كند امرى كاملًا طبيعى است اگر مجموعه اسامى پيروان اهل بيت عليهم السلام مثلًا چند ميليارد باشد ممكن است تمام آن اسامى را در يك سى دى جاى داد. كسانى كه كمترين اطلاع از وسايل جديد داشته باشند به بى اطلاعى نويسنده درباره ى اين امور اعتراف خواهند كرد.

رابعاً؛ آيا وقتى بشر عادى بتواند چنين اطلاعاتى را در يك شى ءِ ملموس جاى دهد آيا جاى دادن آن توسط حجت خدا كارى غيرمعقول خواهد بود؟ و اگر اين كار از افراد معمولى و عادى قابل قبول باشد از خاندان اهل بيت عليهم السلام غير قابل قبول خواهد بود؟!

خامساً؛ خداوند در سوره مطففين دو كتاب معرفى مى كند: يكى كتاب «فجار» و ديگرى كتاب «ابرار» كه در آن دو حقايق بى شمارى جاى داده مى شود مضافاً بر آن كه آن دو كتاب غيرملموس است.

اهل سنت خود روايت كرده اندكه پيامبر صلى الله عليه و آله دو كتاب بيرون آورد كه اسمهاى تمام اهل بهشت وجهنم در آن ذكرشده بود(1) مسلّم اسمهاى تمام اهل بهشت بيش از اسمهاى شيعيان است چطور است كه امثال نويسنده آن دو كتاب را مى پذيرند وتعجب نمى كنند


1- -/ سنن ترمذى 4/ 449 ومسند احمد 2/ 167

ص: 184

ودروغ نمى پندارندولى چيزى را كه نزد اهل بيت عليه السلام درباره اسامى پيروان خويش است را به باد تمسخرمى گيرند؟؟!!

آيااين نشانه محبت نويسنده به خاندان رسالت عليه السلام است مضافاًبر

اين كه اين دوكتاب الان كجاست؟ آيا نمى تواند درنزد اهل بيت

پيامبر صلى الله عليه و آله باشد واسمهاى پيروان ودشمنانشان درآن دو كتاب باشد. سادساً؛ خدا كند كه دشمنان اسلام كتاب مورد بحث را نبينند تا گمان كنند كه او از علماى اسلام است و فكر كنند علماى مسلمانان اين قدر كم اطّلاع و غيرمنطقى هستند.

حديث 5 نيز وضعيتى شبيه حديث دو دارد كه هيچ اشاره اى در آن به نام صحيفه ى على عليه السلام نيست (البته سخن سرايى هايى كه بعد از حديث دو نويسنده داشته ديگر در اينجا نيست.)

پاسخ سؤال دوم

در پاسخ به اين پرسش كه مقصود از صحيفه جامعه و مصحف فاطمه عليها السلام و جفر و ... چيست؟ بايد گفت: مقصود اين است كه امامان از اهل بيت عليهم السلام داراى علوم مختلف هستند و تنها اطلاعات آنان مثل بقيه مردم به ظاهر قرآن باز نمى گردد، بلكه آنان عالمترين مردم هستند و آنان به تعبير امام هادى- عليه السلام- در زيارت جامعه معدن علم و اهل خانه وحى هستند و به صراحت قرآن و

ص: 185

اتفاق مفسران تمام علم كتاب در نزد على عليه السلام است.(1) امام على عليه السلام مى فرمايد: «رسول خدا صلى الله عليه و آله در بيماريش هزار در علم را به صورت راز به من آموخت كه از هر در آن هزار درب ديگر از علوم باز مى شود.»(2) و به نقل متواتر شيعه و سنى پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «من شهر علم هستم و تو دروازه آن هركس خواهان ورود به شهر و حكمت باشد بايد از در آن وارد شود.» ابن عباس مى گويد: «ما بيان مى كرديم كه رسول خدا صلى الله عليه و سلم 70 عهد (وآموزش) با على داشت وآن عهد (وآموزش) را با غير او نداشت.(3) حتّى ابوهريره كه حدود سه سل از عمرش را در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله سپرى كرده ادعا مى كند كه دو گنجينه ودرياى معارف از آن حضرت آموخته است(4) شما مى توانيددر باره امير مؤمنان عليه السلام ومعارف بلندى كه در ظرف 23 سال از پيامبر صلى الله عليه و آله آموخته است، قضاوت كنيد، به خصوص كه آن حضرت مى فرمود: «من هر گاه از رسول خدا مى پرسيدم آن حضرت به من پاسخ مى داد وبه من مى آموخت وچون ساكت مى شدم او شروع مى كرد.(5)

بنابراين علوم اميرمؤمنان و امامان از نسل او عليهم السلام با ديگران قابل


1- - براى اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب 110 على در قرآن و تفاسير روائى در ذيل آيه آخر سوره رعد.
2- - بحارالانوار 26/ 65.
3- -/ الطبقات الكبرى 2/ 338
4- -/ صحيح بخارى 1/ 64
5- -/ سنن الترمذى 5/ 640 الطبقات الكبرى 2/ 338

ص: 186

قياس نيست و همچنان كه دانش و اطلاعات يك فردى مى تواند به صورت سخنرانى، فيلم، كتاب، نمايشنامه، سى دى رايانه اى جلوگر شود. علومى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده مى تواند به صورتهاى مختلف از جمله به صورت كتابهايى چون جامعه و مصحف فاطمه عليها السلام وجفر جلوه گر شود واز طريق آنها امامان عليهم السلام حقايق را بدانند و درزمان مناسب از آنها استفاده كنند.

بنابراين مى تواند بخشى از آنچه در نزد آنان است كتب آسمانى باشد. البته نه كتاب آسمانى جديد بلكه كتابهاى آسمانى پيامبران پيشين، همانطور كه در روايات است و نويسنده نيز در شماره 8 ذكر مى كند و مرحوم كلينى در كتاب كافى بابى را دارد تحت عنوان (در نزد ائمه عليهم السلام تمام كتابهايى است كه از طرف خدا نازل شده است و آنان تمام كتابها را مى دانند با اينكه به زبانهاى مختلف نازل شده است) بنابراين علم كتابهاى آسمانى تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم عليه السلام در نزد آنان است. حال داشتن اين علوم چه منافاتى با قرآن دارد؟ و آيا دارا بودن اين علوم نشانه كمال است يا نقص و عيب؟ كه نويسنده اين گونه با روايات برخورد كرده است؟!

پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله به جز ياددادن معارف قرآنى به مردم، هزاران حكمت و پند و اندرز و داستان و حكايت و احكام را براى مردم بيان فرمود. حال اگر آنها را براى اميرمؤمنان عليه السلام فرموده باشد و آن حضرت با تيزبينى آنها را گرفته و ثبت كرده باشد و بعداً به عنوان يك گنجينه پر بها در اختيار امامان عليهم السلام از نسل خود

ص: 187

گذاشته باشد ايرادى دارد؟ چه كسى گفته است مطالب آن كتابها آسمانى است؟ كه نويسنده فصلى را اختصاس مى دهد به اين موضوع، تحت عنوان (بازى با كتابهاى آسمانى)؟!!

آرى؛ در مجموع آنچه در اختيار اهل بيت عليهم السلام است و سخن از وحى در آن آمده است مصحف فاطمه عليها السلام است حمادبن عثمان در حديثى از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «... چون خداوند پيامبرش صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد به خاطر وفات آن حضرت غم فراوانى كه از حجم آن جز خدا با خبر نبود بر حضرت فاطمه عليها السلام وارد شد خداوند به سوى او ملكى را فرستاد تا او را تسلّى دهد و با او سخن بگويد، حضرت فاطمه عليها السلام موضوع را با اميرمؤمنان عليه السلام در ميان گذاشت حضرت فرمود: وقتى حضور ملك را احساس كردى و كلام او را شنيدى به من بگو. حضرت فاطمه عليها السلام به آن حضرت خبر داد. اميرمؤمنان عليه السلام تمام آن چه را كه (حضرت فاطمه عليها السلام از ملك) مى شنيد (و برايش نقل مى كرد) مى نوشت تاازآن، مصحفى درست شد. بعد امام صادق عليه السلام فرمود: در آن چيزى از حلال و حرام نيست ولى در آن علم وقايع است ....(1)بنابراين حديث و احاديث ديگر مصحف فاطمه عليها السلام سخنان ملك است كه حضرت زهرا عليها السلام براى على عليه السلام بيان كرده است


1- - اصول كافى 1/ 240.

ص: 188

و اين نيز نه تنها با آيات قرآنى منافاتى ندارد بلكه خود قرآن تأييد كننده آن است. خداوند در سوره آل عمران و در سوره مريم تصريح مى كند كه ملائكه بر حضرت مريم عليها السلام فرود آمدند و با آن حضرت مكالمه داشتند و قرآن آن را نقل كرده است. اگر اميرمؤمنان عليه السلام همان كارى را كه خداوند در قرآن انجام داده است انجام دهد و سخنان فرشته را نقل كند ايرادى دارد؟!

ممكن است اين سؤال مطرح شودكه اولًا وحى اختصاص به پيامبران عليهم السلام داردو ثانياًباارتحال پيامبراسلام صلى الله عليه و آله وحى قطع شده است ديگر نزول فرشته به نزد حضرت زهرا عليها السلام به چه معناست؟

پاسخ اين سؤال اين است كه اولًا وحى مختص به پيامبران عليهم السلام تشريعى است كه قطع شده است و امّاساير اقسام وحى براى ديگران نيز ممكن است نظير آنچه درباره حضرت مريم عليها السلام و مادر حضرت موسى عليه السلام است وجود دارد خداوند درباره مادر حضرت موسى عليه السلام تصريح دارد كه ما به او وحى كرديم مى فرمايد: «و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه ...، و به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده ....»(1) در نتيجه آن وحى، كه با ارتحال رسول خدا صلى الله عليه و آله براى هميشه منقطع شد وحى تشريعى است نه وحى به معناى الهام و انس انسان با مجردات و فرشتگان الهى، و گفتگوى حضرت زهرا عليها السلام نيز از اين قبيل است و


1- - سوره قصص، آيه 7.

ص: 189

حضرت زهرا عليها السلام از مادرموسى و مادرعيسى عليهم السلام كمتر نيست.

وخود اهل سنت ذكر كرده اند كه ملائكه بر بعضى از صحابه سلام مى كردندوباآنان مصافحه كرده وصحابه باچشم آنان را مى ديدند(1) پاسخ سؤال سوم

اين سؤال را نويسنده چندين مرتبه مطرح مى كند از جمله بعد از حديث شماره ى 1 و 4 و 7 مبنى بر اينكه چرا اين مطالب و اين كتابها و مصحفها از امت پنهان مانده است حتى نويسنده بعد از روايت مصحف فاطمه- عليها السلام- مى نويسد «مگر نه اين است كه خداوند پيامبرش- صلى الله عليه و آله- را دستور مى دهد كه آنچه مأمور تبليغ آن شده برساند وگرنه رسالت او را ابلاغ نكرده است» و بعد از آوردن آيه بلاغ «يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك»(2)، مى گويد: «پس چگونه پيامبر- صلى الله عليه و آله- اين قرآن را از امت پنهان ميدارد و حضرت امير و ديگر ائمه عليهم السلام چگونه آن را از شيعيانشان پنهان داشتند؟!»

پاسخ سؤال اين است كه: اولًا؛ نويسنده، صحيفه را از روى عمد يا كم اطلاعى، كتاب آسمانى به حساب آورده است وحتّى نام قرآن را بر آن نهاده است؛ نظير شماره ى 3، 4 و 5 در حالى كه هر فردى مى داند صحيفه به معناى نامه است همانطور كه از شماره ى 4 و 5 به خوبى استفاده مى شود گذشته از اين كه سند بعضى از روايات


1- -/ صحيح مسلم 2/ 889 و تهذيب التهذيب 8/ 112 و مسنداحمد 4/ 427
2- - سوره مائده، آيه 67.

ص: 190

مثل حديث شماره 3 حدود 5 راوى آن يا ضعيف هستند، ياناشناخته ونويسنده دربارهاش اين قدر قلمزنى كرده است. همچنين حديث 4 وضعيت مشابهى داردزيرادر سندش على بن حمزه واقفى وقاسم بن محمد جوهرى هستندواين دونفر اطمينان رجال شناسان نيستند. بنابراين، اين دو حديث از نظر سند قابل احتجاج نيستند. آرى در منابع اهل سنت نيز وارد شده كه به شمشير على عليه السلام صحيفهاى بود ازآن جمله بخارى چندين روايت دراين باره نقل كرده است. به يك نمونه توجه فرماييد:

ابراهيم تيمى از پدرش روايت مى كندكه على (رضى الله عنه) بر منبرى از آجر سخنرانى مى كرد وبا آن حضرت شمشيرى بود كه صحيفه اى برآن آويخته بودپس فرمود: «به خدا سوگند نزد ما از نوشتنيها كه خواندنى باشد چيزى نيست مگر كتاب خدا (قرآن) وآنچه در اين صحيفه است پس آن راگشود ...»(1) بنابراين اگر بناست كه نويسنده اشكال بگيرد بايدبه سنييان كه اين كتابها را دارنداشكال بگيردوبه فرض صحت اين روايات اين امرطبيعى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اميرمؤمنان عليه السلام يا ديگران نامه هاى متعددى داده باشند امروزه نيز در ميان بزرگان اين امور مرسوم است نظير نامه هايى كه حضرت امام خمينى- ره- و ساير عرفا به فرزندان و بستگان و شاگردان خود نوشته اند.


1- -/ صحيح بخارى 4/ 2278 و صحيح مسلم 2/ 995 و مسنداحمد 1/ 119-/ 118

ص: 191

ثانياً؛ بعضى ديگر از اصحاب نيز بودند كه علوم خود را به ديگران ياد نمى دادند. چرانويسنده به آنان اشكال نمى گيرد؟! يك نمونه:

بخارى درصحيح خود ازابوهريره روايت مى كند كه گفت: «من از رسول خدا (صلى الله عليه وسلم) دو گنجينه علم حفظ كردم يكى را منتشر كردم واگرديگرى را منتشركنم اين نفس قطع ميشود.»(1) آلوسى در تفسير روح المعانى ذيل آيه ى 67 سوره ى مائده در اين باره بحثى دارد وحديث ابو هريره را به تفصيل بسط داده است

طبرانى نيز از حذيفه نقل مى كندكه تمام آنچه را مى داند نمى گويد.(2) ثالثاً؛ بسيارى از امور فرعى بستگى به نظر شخص پيامبر صلى الله عليه و آله دارد كه به عنوان نمونه چه امرى را به عموم و چه امرى را به افراد خاص بفرمايند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله مأمور ابلاغ است ولى بعضى از امور را بايد به همه ى مردم ابلاغ كند و بعضى را به بعضى از افراد خاص و مأموريت ندارد آن را به همه مردم بفرمايد، نمونه آن رازى بود كه به بعضى از همسرانش فرمود و آنان نتوانستند رازدار خوبى براى آن حضرت باشند و رازش را فاش كردند و سوره تحريم در اين رابطه نازل شد و چه بسا آنچه به على عليه السلام مى فرموده است از قبيل همان اسرارى است كه مأمور ابلاغ به آن حضرت بوده است و


1- -/ صحيح بخارى 1/ 64
2- -/ المعجم الكبير 3/ 180

ص: 192

على عليه السلام بر خلاف همسران آن حضرت رازدار خوبى بوده و آن را تنها به اهلش منتقل نموده است.

و رابعاً؛ آيه بلاغ مربوط به امرى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به خاطر جوّ حاكم بر جامعه، از ابلاغ پيام الهى نگران بود و مى ترسيد زمينه پذيرش در مردم نباشد و مردم از دين باز گردند و آن معرفى امام على عليه السلام به رهبرى امت اسلامى بعد از خويش بود و خداوند به آن حضرت فرمود كه اگر آن را ابلاغ نكنى رسالت را ابلاغ نكرده اى بدين معنا كه رهبرى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله به اندازه ى خود رسالت اهميت دارد و چيزى كه مى تواند ضامن رسالت و حفظ بقاى آن باشد رهبرى امام اميرمؤمنان عليه السلام است بنابراين آيه ربطى به مسايل فرعى ندارد.

خامساً؛ محروم بودن مردم از اين علوم و معارف به خاطر بى توجهى به دستورهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و كنارزدن اهل بيت عليهم السلام است. حديث زير از اميرمؤمنان على عليه السلام پاسخ مناسبى براى رفع اين شبهه است و براى ما علت محروم بودن مردم را از آن معارف بلند بيان مى كند. آن حضرت مى فرمايد: «اى طلحه هر آيه اى را كه خداوند بر محمد صلى الله عليه و سلم نازل كرده است در نزد من با املاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و خط من است و تأويل هر آيه اى كه بر محمد صلى الله عليه و آله نازل كرده است و هر حلال و حرام و حد و حكمى كه امت تا قيامت به آن احتياج دارند با املاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و با خط من در نزد من موجود است حتى (حكم) خراش (در نزد من

ص: 193

است) طلحه گفت: هر چيز كوچك و بزرگ و خاص و عام و آن چه بوده آنچه تا روز قيامت خواهد بود در نزد شما به صورت مكتوب و ثبت شده هست؟ فرمود: آرى و غير آن (نيز در نزد من است) رسول خدا صلى الله عليه و سلم به صورت راز در بيماريش 1000 باب علم را به من آموخت كه از هر باب 1000 باب ديگر باز مى شود و اگر امت بعد از ارتحال رسول خدا صلى الله عليه و سلم از من پيروى مى كردند و مطيع من بودند (نعمتها از آسمان و زمين بر آنان وارد مى شد) و آنان از بالاى سر و از زير پايشان از نعمتهاى الهى بهره مند مى شدند.»(1)

سادساً؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيارى از حقايق را در اختيار مردم قرار داد ولى به دستور عمربن خطاب تمام احاديث را آتش زدند چون بعضى از افراد در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله حديث را ثبت مى كردند بخارى از ابوهريره نقل مى كند كه گفت: «هيچ يك از ياران پيامبر (ص) بيش از من از او حديث روايت نكرده است به جز عبدالله بن عمر، زيرا او مى نوشت و من نمى نوشتم.»(2)

بنابراين خليفه دوم نگذاشت مطالب رسول خدا صلى الله عليه و آله به صورت مكتوب به مردم برسد ولى على عليه السلام آن را ثبت و حفظ كرد و از طريق اهل بيت عليهم السلام در مورد نياز در اختيار مردم قرار مى دادند.


1- - بحارالانوار 26/ 65.
2- - صحيح بخارى 1/ 103 باب كتابةالعلم

ص: 194

سؤال ديگر

نويسنده در ص 139 در ذيل عنوان «يك سؤال بى جواب» سؤال فوق را مطرح مى كند و جوابى از بعضى از فقها ذكر مى كند مبنى بر ترس از اينكه از طرف دشمن به آنها آسيبى وارد شود لذا آن را مخفى داشته اند بعد مى نويسد: «چه بهانه پوچى! آيا شخصيت مؤمن و قهرمانى چون اميرالمؤمنين عليه السلام شير بنى هاشم ... نتواند از كتب آسمانى دفاع كند؟!» ... سپس مى نويسد: «سؤال مهم ديگرى كه مطرح مى شود اين است كه حضرت امير و ديگر ائمه عليهم السلام چه احتياجى به تورات و انجيل و زبور داشته اند كه آنها را دست به دست كنند و مخفيانه بخوانند؟! وقتى ما مدعى هستيم كه قرآن را به طور كامل و چنان كه نازل شده است جز حضرت امير و ائمه عليهم السلام هيچ كس حفظ و جمع آورى نكرده پس آنها چه احتياجى به تورات و انجيل و زبور داشته اند؟! آن هم كتبى كه با آمدن قرآن منسوخ شده است؟!» و در آخر، تعدّد كتابهاى مقدس را ويژگى يهود و نصارى معرفى مى كند و او اعتراف مى كند كه اين گونه دسيسه ها و توطئه ها دستاورد دشمنان قسم خورده اسلام است.

امّا اولًا؛ انتساب به معتقد بودن شيعه به كتب آسمانى مختلف در اسلام يك تهمت بى اساس است و نويسنده يك دليل هم در اين مورد ذكر نكرده و روايات همان طور كه گذشت اشاره به علوم ائمه عليهم السلام دارد كه در عناوينى چون جامعه و جفر و مصحف فاطمه

ص: 195

عليها السلام آمده است و شيعيان به يك كتاب آسمانى عقيده دارند و آن قرآن است و در روايات نيز چيزى جز اين ديده نمى شود.

ثانياً؛ اين كه چرا على عليه السلام از قدرت خود استفاده نكرد و با زور اين علوم را وارد جامعه نكرد و با ديگران درگير نشد بعضى از پاسخ ها تحت عنوان چهارم (توهين به ام كلثوم) داده شد به آنجا رجوع شود.

ثالثاً؛ اين كه چه احتياجى ائمه عليهم السلام به تورات و انجيل و ...

داشتند اين است كه آنان چون به عنوان جانشينان رسول خدا صلى الله عليه و آله و حجت خدا بر تمام مردم هستند بايد اطلاعات كامل نسبت به تمام كتابهاى آسمانى داشته باشند تا بر مردم ساير شريعتها نيز بتوانند اتمام حجت كنند. ضمن اين كه خودِ علم به كتابهاى مختلف، كمال به حساب مى آيد اگرچه انسان به آن نيازى نداشته باشد. ضمن اين كه امامان عليهم السلام در مناظرات خويش با اهل كتاب از آن استفاده مى كردند؛ نمونه ى آن مناظرات امام رضا عليه السلام با اهل كتاب است كه حضرت از متن عهدين با آنان محاجّه ميكند. گذشته از آن كه قرآن يك كتاب مناجات نيست گرچه آياتى در اين باره نيز دارد ولى بخشى از مناجاتهاى پيامبران پيشين مثل حضرت داوود در زبور آمده است حال چه اشكالى دارد مناجات يكى از پيامبران عليهم السلام رايكى از امامان عليهم السلام بخواند و با آن با خدا مناجات كند؟ بهجاست در اينجا متذكر شويم كه در منابع اهل تسنن آمده كه افرادى چون عبدالله بن عمرو عاص در جنگ يرموك دو بار شتر از

ص: 196

كتب اهل كتاب (يهودونصارى) رابه دست آورد و در آن دقت مى كردوآنها را براى مردم نقل ميكرد ودر آن امور شگفت آور مى ديد.(1) خوب است نويسنده از پسر عمروعاص بپرسدباوجود قرآن چه نيازى به كتابهاى يهود و نصارى دارد؟! آيا بخشى از اسرائيليات رايج در ميان اهل سنت همان مطالب نقل شده توسط پسر عمروعاص نمى تواندباشد؟؟

رابعاً؛ آيا برادران اهل تسنن صحاح ستّه خود را محترم و مقدّس نمى شمارند و آيا در ميان آنان اين كتابهاى مقدّس و محترم، متعدد نيست؟ خيلى از افراد هستند كه عيبهايى كه خود دارند براى اين كه مخفى بماند آن را به ديگران نسبت مى دهند مشهور است كه شخصى دزدى مى كرد براى اين كه نزد ديگران مخفى بماند خودش جلو فرياد مى زد دزد را بگيريد تا كسى به او مشكوك نشود. آيا ويژگيهاى يهود و نصارى در نويسنده مشهود نيست؟

نكته:

نويسنده بعد از حديث 6 درباره ى جفر تحت عنوان «انتقام از اهل بيت!» مطلبى را از مرحوم آيةالله خويى ره نقل مى كند مبنى بر اين كه جفر سرخ را امام زمان (عج) باز خواهد كرد «و خون عامه اهل سنت را خواهند ريخت ... و از دو صنم قريش و دخترانشان و (عثمان) و


1- -/ تفسيرالقرآن العظيم 1/ 4 و تذكرةالحافظ 1/ 42 و فتح البارى 1/ 167

ص: 197

بنى اميه و بنى عباس انتقام خواهند گرفت و قبرهايشان را يكى يكى نبش خواهند فرمود» و به دنبال آن شيوه خود را كه همان هياهو است تعقيب مى كند.

لكن بايداز نويسنده پرسيد كه انتقام از اهل بيت عليهم السلام را از كجا به دست آورد، زيرا او يك اشاره اى به اهل سنت دارد و اشاره اى نيز به ابوبكر و عمر و حفصه و عايشه و عثمان و بنى اميه و بنى عباس.

حال كداميك از اينها اهل بيت عليهم السلام هستند؟ اهل سنت؟ يا ابوبكر و عمر و عثمان و حفصه و عايشه و بنى اميه و بنى عباس؟!

به نظر مى رسد او كه عنوان دفاع از اهل بيت را براى كتاب خود برگزيده است دفاع از اهل بيت مورد نظر خودش بوده است نه اهل بيت واقعى پيامبر صلى الله عليه و آله، زيرا در اين جا سخن از اهل بيت كه مى آورد اشاره به اهل سنت و خلفاى سه گانه و حفصه و عايشه (دو همسر پيامبر كه در مذمتشان سوره تحريم نازل شد) و بنى اميه (كه در قرآن به شجره ملعونه معرفى شده اند) و بنى عباس (كه قاتلان و غاصبان حقوق اهل بيت بودند) مى كند.

گذشته از اين، عمده مطالب مستند ايشان تحريف شده و خلاف واقع است چه رسد به مطالب بى دليل و بى سندى كه او به صورت شفاهى از يك مرجع بزرگ شيعه نقل مى كند. ما چگونه سخن او را در نسبتى كه به آيت الله خويى- ره- مى دهد باور كنيم؟!

ص: 198

بحث تحريف قرآن

گرچه نويسنده با نقل سخن 3 تن از محدثان و يك روايت از امام باقر عليه السلام سعى دارد كه به خواننده اين گونه القا كند كه شيعيان و بزرگانشان معتقد به تحريف قرآن هستند لكن بايد به دو مطلب توجه داشت؛

مطلب اوّل: تمام بزرگان شيعه بدون استثنا معتقد به آسمانى بودن قرآن حاضر هستند.

ولى در ميان دو فرقه سنى و شيعه كسانى هستند كه قابل به تحريف قرآن به معناى كم بودن آيات موجود از تمام آنچه نازل شده است مى باشند. ولى مشهور نزديك به اتفاق در ميان بزرگان شيعه قايل هستند كه قرآن بدون هيچ كم و كاستى به دست ما رسيده است و دليل هاى محكمى در اين مورد ارائه نموده اند و حتى كتابهايى در اين موضوع نوشته اند از جمله آن ادله؛

1- «انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون»(1)

2- على عليه السلام كه خود از كاتبان وحى بود مردم را به همين قرآن دعوت فرموده است از جمله در خطبه هاى 176 و 198.

3- دانشمندان شيعه اتفاق نظر دارند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى». واگر كتاب خدا تحريف شده


1- - سوره حجر، آيه 9

ص: 199

بود تمسّك به آن معنا نداشت.

4- دانشمندان شيعه همه نقل كردند كه معيار تشخيص روايات صحيح از باطل عرضه كردن آنها به قرآن است و امام صادق عليه السلام فرمود: «هرسخنى كه با قرآن سازگار نباشد بيهوده و باطل است.»(1) واگر قرآن محرّف بود نمى توانست معيار باشد.

5- اعتراف بزرگان شيعه مبنى بر اين كه قرآن هرگز دچار دگرگونى نشده و نخواهد شد.(2) بنابراين جمهور مسلمانان اعم از شيعه و سنى برآنند كه اين كتاب آسمانى درست همان قرآنى است كه بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نازل شده است.

مطلب دوم؛ با بيان موارد فوق بى پايگى نسبت نارواى تحريف قرآن به شيعه به ثبوت رسيد و اگر نقل روايات و اقوال ضعيفى در شيعه موجب اين اتهام گرديده است نقل اين اقوال و روايات به گروه اندكى از شيعه اختصاص ندارد بلكه جمعى ازمحدثان و مفسران اهل سنت نيز اين گونه اقوال و روايات را دارند بنابراين بايد تحريف قرآن را به آنان نسبت داد. ما در اينجا به ذكر چند نمونه اكتفا مى كنيم؛

1- قرطبى در تفسير خود از ابوبكر انبارى و او نيز از ابىّ بن كعب


1- - اصول كافى، ج 1، كتاب فصل العلم، باب الاخذ بالسنة، روايت 4.
2- - رجوع كنيد به كتاب شيع پاسخ مى دهد، ص 75- 84. وسلامةالقرآن من التحريف-/ در اين كتاب گواهى 60 تن از بزرگان اماميّه را بر عدم تحريف قرآن را آورده است.

ص: 200

روايت مى كند كه «سوره احزاب (كه 73 آيه دارد) در زمان پيامبر به اندازه سوره بقره (كه 286 آيه دارد) و آيه «رجم» نيز در اين سوره قرار داشته است.»(1) (هم اكنون هيچ اثرى از چنين آيه اى در سوره احزاب نيست!! و از مقدار آيات 286 آيه تنها 73 آيه در اين سوره ديده مى شود!!)

2- همچنين وى ازعايشه نقل مى كند كه گفته است: «سوره احزاب در زمان پيامبر 200 آيه داشت پس چون مصحف نوشته شد به بيش از آنچه كه الآن موجود است دست نيافتند.»(2) (ملاحظه مى فرماييد كه بنابراين نقل عالم سنى عايشه قايل به تحريف قرآن است.)

3- صاحب كتاب «الاتقان» نقل مى كند كه عدد سوره هاى مصحف «ابىّ» 116 سوره بوده است زيرا دو سوره ديگر به نامهاى «حفد» و «خلع» در آن وجود داشته است.(3) (ولى همه مى دانيم قرآن كريم فقط 114 سوره دارد و از اين دو سوره در آن اثرى نيست.)

4- مسلم در صحيح خود از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه در جمع يك گروه 300 نفرى درباره قرآن گفت: «اى خوبانِ اهل بصره، قاريان؛ قرآن را بخوانيدوگذشت زمان موجب قساوت قلب شما نشود ما در زمان پيامبر سوره اى مى خوانديم كه به اندازه سوره توبه بود و من تنها يك آيه از آن را حفظ كرده ام و آن اين آيه است:

«لوان لابن آدم واديان من الذهب لابتغى اليهما ثالثا ولوانّ له ثالثاً لا بتغى


1- - تفسير قرطبى 14/ 113 ابتداى تفسير سوره احزاب. و الدرالمنثور 5/ 180
2- - همان
3- - الاتقان 1/ 67.

ص: 201

اليها رابعاً و لايملأ جوف ابن آدم الا التراب و يتوب الله على من تاب!»(1) (در حالى كه چنين آيه اى در قرآن يافت نمى شود و اصولًا با بلاغت قرآن سازگار نيست.)

5- جلال الدين سيوطى از عمربن خطاب روايت مى كند كه «سوره احزاب به اندازه سوره بقره بوده و در آن نيز آيه رجم وجود داشته است.»(2) (اين روايت نيز به روشنى دلالت دارد كه عمربن خطاب قايل به تحريف قرآن است.)

بنابراين اگر گروه اندكى از دو فرقه شيعه و سنى روايات و اقوال ضعيف و سست بنيانى را در مورد «تحريف در قرآن» آن هم «كم شدن آيات» نقل كرده اند اين اقوال و روايات ضعيف از ديدگاه اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان شيعى و سنى پذيرفته نشده است و حتّى آن گروهِ اندك نيز كه قايل به تحريف هستند اتفاق نظر در قرآنى بودن تمام آيات موجود دارند گذشته از اين كه نص آيات و روايات صحيح و متواتر اسلامى و اجماع و اتفاق هزاران تن از صحابه و اتفاق مسلمانان جهان بر اين است كه هيچ گونه تحريف و تغيير و فزونى و كاستى در قرآن مجيد راه نداشته و ندارد. و اين كه نويسنده تحريف قرآن را به شيعه نسبت مى دهد آيا دليل بر حقد و كينه او به شيعه نيست؟! همانطور كه از توهين و تحريف و تحقيرهاى ديگرش اين حقيقت به دست مى آيد؟!


1- صحيح مسلم 2/ 726
2- - درالمنثور 5/ 180، ابتداى تفسير سوره احزاب.

ص: 202

لازم به ذكراست كه كتاب محدث نورى در باره تحريف قرآن حدود 370 صفحه است نه يك كتاب ضخيم؛ و مشتمل بر روايات شيعى وسنّى است و بسيارى از روايات آن از نظر سند ضعيف يا مرسل يا تكرارى است و ازنظرمتن نيز مربوط به تفسير وتأويل است وبه قول مرحوم بلاغى راه جمع بين روايات اين است كه آنچه از تحريف مطرح است مربوط به الفاظ قرآن نيست بلكه مربوط به تفسير ومعانى وتأويل است واز ديدگاه شيعه همان طور كه گذشت قرآن بدون تحريف باقى مانده است وروايتى كه نويسنده از كافى درباره تحريف قرآن ذكرمى كند ضعيف است زيرا در سندش عمروبن ابى مقدام است كه وثاقت آن ثابت نشده است.(1)


1- -/ تنقيح المقال 2/ 324

ص: 203

ص: 204

ص: 205

فصل ششم اهل سنت از ديدگاه تشيع

اشاره

قبل از ورود به بحث، مطلبى را مورد توجه قرار دهيم و آن اينكه در اينجا دو مبحث مطرح است:

1- دستورهاى اهل بيت عليهم السلام در چگونگى معاشرت با اهل سنت

2- چگونگى گرفتن احكام شرعى و دستورهاى دينى و تشخيص حق از باطل در صورت تعارض ادله.

مبحث اول

كسى كه دستورهاى اهل بيت عليهم السلام را در چگونگى معاشرت با اهل سنت بررسى مى كند مى بيند آنها به پيروان خود نه تنها دستور نداده اند كه از اهل سنت اجتناب كنند و از محيط و جامعه شان جدا شوند (تا چه رسد به اينكه آنان را كافر و نجس به حساب بياورند) بلكه به عكس دستور داده اند در بين آنان حضور دوستانه داشته باشند به گونه اى كه به عيادت بيمارانشان بشتابند و در تشييع جنازه شان شركت كنند و به سود و زيان آنان در محاكم قضايى گواهى دهند و با آنان زيبا سخن بگويند و حتى در صف اول نماز جماعت ايشان شركت كرده و پشت سرشان نماز بگزارند. به ذكر چند روايت از روايات فراوان در اين باره اكتفا مى كنيم:

الف: حمادبن عثمان از امام صادق عليه السلام روايت كه مى كند كه فرمود: «هر كس با آنان در صف اول نماز بگزارد مانند كسى است

ص: 206

كه در صف اول پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز گزارده است.»(1) ب: امام صادق عليه السلام فرمود: «وقتى با آنان نماز گزاردى خداوند به تعداد كسانى كه از اهل سنت هستند از گناه تو مى بخشايد.»(2) ج: ابى على مى گويد: «به امام صادق عليه السلام گفتم: ما يك امام جماعتى داريم كه به تمام اصحاب ما (شيعيان) كينه مى ورزد.

فرمود: تو را چه كار به سخن او، به خدا اگر راست مى گويى تو سزاوارتر هستى از او نسبت به مسجد، تو اولين كسى باش كه به مسجد مى روى و آخرين فردى باش كه از مسجد خارج مى شوى و اخلاقت را با مردم نيكو كن و زيبا سخن بگو.»(3) د: عبدالله بن سنان مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: شما را به تقواى خداى عزوجل سفارش مى كنم كارى نكنيد تا مردم (اهل سنت) به شما مسلط شوند (و نقاط ضعف از خود نشان ندهيد) پس ذليل و خوار شويد. خداوند تبارك و تعالى در كتابش مى فرمايد: «و با مردم نيكو سخن بگوييد (زيبا معاشرت كنيد)» سپس فرمود: به عيادت بيمارانشان برويد و در تشييع جنازه هايشان شركت كنيد و به سود و زيان آنان (در محاكم قضايى) گواهى بدهيد و با آنان در مسجدهايشان نماز بگزاريد.»(4)


1- - وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 1 و 4، ص 381.
2- - وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 2، ص 381.
3- - وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 6، ص 382.
4- - وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 8، ص 382.

ص: 207

ه: هشام بن حكم مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:

بپرهيزيد از كارى كه ما را به وسيله ى آن خوار سازيد بى ترديد فرزند بد يا كار بد، خود باعث بدنامى پدر و مادر مى شود. شما شيعيان براى كسى كه به او روى آورده ايد زينت باشيد و باعث زشتى و آبروريزى ما نشويد. در نماز جماعت آنها شركت كنيد واز مريض هاى آنان عيادت نماييد و در تشييع جنازه هاشان حاضر شويد و نبايد آنان در انجام كار خوب بر شما سبقت بگيرند، زيرا شما در انجام كار خير از آنان سزاوارتريد ....»(1) مبحث دوم

از مطالب فوق دستورالعمل اهل بيت عليهم السلام در برخورد بااهل سنت روشن شد و بى اساس بودن ادعاهاى او مانند گذشته واضح گرديد.

لازم به ذكر است در هيچ روايتى يافت نمى شود كه تمام اهل سنت نواصب هستند بلكه هر كس از اهل سنت دشمنى با اهل بيت عليهم السلام داشته باشد او ناصبى است و از ديدگاه شيعه او حكم مسلمان را ندارد لكن توده اهل سنت كه محبّت خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را دارند همواره مورد عنايت و ارشاد اهل بيت عليهم السلام بوده و به پيروان خويش سفارش مى كردند به بهترين نحو با آنان رفتار كنند. نمونه آن روايات فوق است. ساير مطالبى كه نويسنده در اول اين فصل


1- - وسايل الشيعه، باب 26، از ابواب الامر و النهى، حديث 2.

ص: 208

آورده است چون يك مشت حرفهاى سست است ما به دستور قرآن از كنار آن مى گذريم(1) و به اصل مطلب مى پردازيم.

ترديدى نيست كه خداوند به وسيله ى پيامبر صلى الله عليه و آله تكاليف و وظايفى را براى مردم تشريع كرده و آن حضرت جهت بيان تكاليف و احكام الهى براى بعداز خود دو معيار قرآن و عترت طاهره را به امر الهى قرار داده است. بنابراين هركس كارى را كه انجام مى دهد بايد براساس حجت الهى باشد و هرگز رفتار مردم دليل شرعى براى انجام يا ترك كارى نيست، و بر همين اساس ائمه هدى عليهم السلام راه تشخيص حق از باطل را رجوع به قرآن مى دانند و مى فرمايند: «ما لم يوافق القران فهو زخرف»، «آن چه مخالف قرآن باشد باطل است.»(2) و يا فرمودند: «ما جاءكم يخالف كتاب الله فلم اقله»، «آنچه مخالف قرآن باشد سخن من نيست.»(3) و در تشخيص حق از باطل از مراجعه به مردم و اشخاص نهى فرموده اند به خصوص زمانى كه عده اى تصميم داشته باشند افكار انحرافى را در ميان مردم گسترش دهند و حكومتهاى وقت از آنان حمايت كنند و اين امرى كاملًا طبيعى است و هيچ مخالفتى با مردم ندارد زيرا انسان مى تواند با مردم رفتار خوبى داشته باشد ولى


1- - اقتباس از آيه شريفه «و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً، چون اهل ايمان با نادانان برخورد كردند با سلامت از كنارشان مى گذرند و با آنان درگير نمى شوند.»
2- - اصول كافى 1/ 69، كتاب فضل العلم باب الاخذ بالسنة، شواهد الكتاب.
3- - همان.

ص: 209

تكاليف خود را از منابع اصيل بگيرد.

حال اگر امامان از عترت طاهره عليهم السلام كه حافظان دين بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند ببينند كه دشمنان در حاكميت مسلمين نفوذ كرده اند و زمام مسلمين را به دست گرفته اند و با جعل حديث و تحريف اسلام و تغيير احكام و پياده كردن ديدگاههايى ضد اسلام قصد محو اسلام را دارند (تا جايى كه سوگند ياد كرده اند تا اسلام و نام پيامبر صلى الله عليه و آله را دفن نكنند، آرام نمى گيرند و هرچه از اهل بيت عليهم السلام شنيدند و از پيروانشان ديدند به عكس آن عمل كردند.) در اينجاست كه ائمه عليهم السلام براى حفظ اصل اسلام و احكام نورانى آن به پيروان خود دستور مى دهند كه اگر دو روايت از ما شنيديد كه يكى مطابق با نظر رايج در ميان مردم و حكومت است و ديگرى در جهت خلاف آن. پس بدانيد كه حديث اول از روى تقيه صادر شده است و روايت دوم كه مخالف آنان است بدون تقيه است و هدايت و رشد و حق در حديث مخالف است و آنچه از امامان عليهم السلام رسيده و بعضى از آنان را نويسنده مستمسك خود قرار داده است اشاره به همين واقعيت است حال براى روشن شدن مطلب به نمونه هايى از 3 دسته روايات كه در اين باره وجود دارد مى پردازيم:

1- رواياتى كه دلالت بر جعل روايات و تصميم دشمن در محو اسلام و نابودى نام بنيانگذار اسلام صلى الله عليه و آله را دارد.

از آن جمله ابن ابى الحديد معتزلى نقل مى كند از زبيربن بكار كه

ص: 210

مخالف على عليه السلام بود از قول مطرف فرزند مغيرةبن شعبه كه گفت:

«من (گاهى) با پدرم به نزد معاويه مى رفتم و پدرم هر زمان از نزد معاويه باز مى گشت از عقل و كارهاى (خوب) شگفت آورش سخن مى گفت. ولى شبى پدرم (از نزد او) آمد و شام نخورد اندوهگين بود. لحظاتى صبر كردم، گمان كردم براى ما اتفاقى افتاده است به او گفتم: چرا شما را از اول شب اندوهگين مى بينم؟

گفت: پسرم، از نزد كافرترين و پست ترين انسانها (معاويه) آمدم!! گفتم: چطور؟ گفت: وقتى من با او (معاويه) تنها شدم به او گفتم: اى اميرالمؤمنين سن و سالت زياد شده است اگر عدالت را آشكار مى كردى و آن را گسترش مى دادى و توجهى به بستگانت از بنى هاشم به خاطر صله رحم مى كردى بهتر بود، زيرا آنان امروزه چيزى ندارند تاازآن بترسى (اگرچنين كنى) اين كار موجب مى شود كه يادش وثوابش برايت بماند. گفت: هرگز، هرگز، به اميد كدام ياد باشم؟ برادرتيم (ابوبكر) قدرت را (بعد ازارتحال پيامبر صلى الله عليه و آله) به دست گرفت پس به عدالت رفتار كرد و كارهاى خود را انجام داد وقتى مُرد نامش نيز مُرد. آيا كسى يادى از ابوبكر مى كند؟ بعد از او برادر عدى (عمر) قدرت را به دست گرفت سپس كوشش خود را كرد و ده سال حكومت كرد پس با مرگش نامش هم مُرد. آيا كسى يادى از عمر مى كند؟ ولى «پسرابى كبشه» (مقصود او رسول خدا صلى الله عليه و آله كه با توهين او را اين گونه ياد مى كند) روزانه 5 مرتبه با فرياد درباره اش گفته مى شود اشهد ان محمداً رسول الله با زنده بودن نام او

ص: 211

(و شهادت به رسالت او در اذان و غير اذان) چه كارى باقى مى ماند؟ و كدام ياد بعد از اين ذكر دوام پيدا مى كند؟ نه به خدا سوگند حتماً حتماً اين نام را دفن مى كنم.»!!!(1) 2-/ رواياتى كه دلالت برعمل كردن برخلاف فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام دارد.

به خاطر حكايت فوق بود معاويه هيچ اعتنايى به احكام دينى نداشت او لباس ابريشم مى پوشيد و از ظرفهاى طلا و نقره مى نوشيد تا جايى كه ابودرداء به او گفت: «از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود هركس از اين دو جام (طلا و نقره) بنوشد در درون او آتش جهنم ريخته مى شود. معاويه گفت: ولى من ايرادى بر استفاده از آن نمى بينم ابودرداء گفت: واى از دست معاويه، من از رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر مى دهم و معاويه از رأى و نظر خود!!! هرگز با تو در يك جا آرام نمى گيرم.»(2) اين رفتار معاويه غير از دستورهايى بود كه براى جعل حديث داده بود و حديث هاى جعلى را در ميان مردم رايج كردند به گونه اى كه بسيارى از اين احاديث را بزرگانى كه قابل اعتماد بودند نقل كردند و مورد توجه توده مردم قرار گرفت(3) و به مرور چهره دين عوض شد و از اسلام چيزى باقى نماند.


1- - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 463.
2- - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 463 و 464.
3- - ر-/ ك: به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/ 15 و 16.

ص: 212

زهرى مى گويد: «در دمشق برانس بن مالك در حالى كه تنها بود وارد شديم ديديم او گريه مى كند گفتم: براى چه گريه مى كنى؟

گفت: هيچ يك از امورى كه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله مى شناختم امروز نمى شناسم (يعنى تمام امور عوض شده و تغيير كرده است) تنها نماز باقى مانده كه آن نيز ضايع شده است.»(1) اين روايت با حديثى كه نويسنده در ص 145 از امام صادق عليه السلام نقل كرده سازگار است كه فرمود: «به خدا قسم جز استقبال فبله در نزد آنها از چيزى باقى نمانده است و حتّى براى اصحاب نيز مشخص بود كه مخالفت هاى معاويه و تغيير احكام به خاطر بغض و كينه بر ضد امام امير مؤمنان عليه السلام بود و هر دستورى كه از آن حضرت بود بر عكس آن رفتار مى كردند.

سندى درتعليق سنن نسايى مى گويد: «... او (على) مقيد به سنّت ها بود وآنان سنّت ها راترك كردندبه خاطر بغض وكينه با او.»(2) در كنزالعمال از ابن عباس نقل مى كند كه گفت: «خداوند فلانى (معاويه) را لعنت كند او از تلبيه در روز عرفه نهى مى كرد به خاطر اينكه على عليه السلام در آن روز تلبيه مى گفت.»(3) فخررازى درباره ى آهسته گفتن بسم اللّه در نماز مى گويد:

«حكومت بنى اميّه در جلوگيرى از بلند بسم الله ... مبالغه وزياده


1- - الصحيح من سيرةالنبى 1/ 28 و صحيح بخارى 1/ 134 و طبقات ابن سعد و ....
2- - سنن النسايى 5/ 253
3- - الغدير 10/ 205 و سنن النسايى 5/ 253 والسنن الكبرى 5/ 113.

ص: 213

روى مى كردند. اين كار تلاشى در نابودى آثار على بود»(1) اين شيوه ترك سنّت هاى الهى به خاطر مخالفت با اهل بيت عليهم السلام به خصوص امير مؤمنان عليه السلام نه تنها از طرف خلفا مانند معاويه رايج بود بلكه اين شيوه در ميان ائمه و بزرگان اهل سنت نيز نسل به نسل ادامه يافت. 00

چند نمونه را ملاحظه فرماييد:

الف: ابوحنيفه و مالك و احمد مى گويند: «برجسته درست كردن قبر بهتر است زيرا مسطح بودن شعار شيعه شده است.»(2) ب: ابن قدامه مى گويد: تسنيم (برجسته كردن) قبرافضل از مسطح كردن آن است ومالك وابوحنيفه وثورى چنين مى گويندو ... زيرا مسطح بودن اشبه به شعار اهل بدعت (شيعه) است.(3) ج: بيهقى مى گويد: «حديث قاسم بن محمد در اين باب (مسطح بودن قبور) صحيح تراست وسزاوارتراست محفوظ بماند ولى بعضى از اهل علم از اصحاب ماتسنيم مستحب مى دانندزيرا .... مسطح بودن شعار اهل بدعت (شيعه) شده است ...»(4) د: مصنف كتاب الهدايه از حنفيه مى گويد: «مشروع آن است كه انگشتر به دست راست باشد ولى چون رافضه (شيعه) چنين


1- -/ التفسير الكبير 1/ 206
2- - رحمةالامة فى اختلاف الائمة ص 155.
3- 3-/ همان
4- -/ السنن الكبرى 4/ 4

ص: 214

مى كنند ما آن را به دست چپ مى كنيم.»(1) ه: ابن تيميه در منهاجش 2/ 143 در بيان تشابه به روافض مى گويد:

«و به خاطر همين امر فقهاى ما فتواى دارند به ترك بعضى از مستحبات، زيرا آن مستحبات مورد عمل و شعار روافض (شيعيان) است ....»(2) و: غزالى مى گويد: «حرام است سخنران مقتل حسين و چگونگى كشتن او را نقل كند و نبايد آنچه از درگيرى ها و دشمنى هاست نقل كند ....»(3)

3- رواياتى كه دلالت بر وظايف شيعيان و در چنين شرايطى دارد.

در چنين شرايطى است كه امامان عليهم السلام بايد احكام و سنتهاى الهى را براى پيروان خويش روشن كنند طبيعى است كه يكى از راه هاى شناسايى احكام واقعى الهى از دو روايتى كه يكى موافق نظر اين انسان هاست و ديگرى مخالف آن، امام رشد و هدايت را در روايت مخالف آنان بداند و يا به مثل على بن اسباط بفرمايد:

«وقتى كسى كه از دوستان اهل بيت عليهم السلام نيست كه حكم الهى را بيان كند از فقيه شهر (كه منصوب حكومت هستند) فتوى را بخواه و به عكس آن رفتار كن.»


1- منهاج الكرامه ص 108
2- - الغدير 10/ 210.
3- -/ روح البيان 4/ 143.

ص: 215

اين دستورها كاملًا طبيعى و براى هر فرد عاقلى قابل قبول است و روايت ابواسحاق ارجايى نيز شاهدى بر مطالب فوق است. در اين روايت امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «آيا مى دانى براى چه به شما فرمان داده شده است كه برخلاف عامه (و نظر رايج در جامعه اهل سنت) عمل كنيد؟ گفتم: نمى دانيم، فرمود: زيرا على عليه السلام هر كارى انجام مى داد امت (مسؤولين جامعه) بر خلاف آن رفتار مى كردند تا اين كه امر او را باطل كنند از اميرمؤمنان عليه السلام آنچه نمى دانستند مى پرسيدند ولى چون ايشان فتوى مى داد آنان از پيش خود ضد آن را درست مى كردند تا حق را بر مردم باطل جلوه دهند.(1) آرى؛ گاهى آنان به رفتاركردن مطابق نظر پيشوايانِ ستم نيز دستور مى دادند تا جان شيعه حفظ شود. على بن الحسين ازامام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «وقتى در ميان زمامداران ستمگر هستيد مطابق نظر آنان رفتار كنيد و به مخالفت به آنان خود را مشهور نسازيد كه شما را مى كشند و اگر به احكام آنان عمل كرديد براى شما بهتر است.»(2) از مطالب فوق معلوم شد آنچه از احكامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آورده است و از اسلام ناب باقى مانده است چيز اندكى است همانطور كه در روايت انس بن مالك كه گذشت، معلوم شد تنها


1- - علل الشرايع، ص 531.
2- - همان

ص: 216

نماز باقى مانده بود و آن هم ضايع شد و از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: به خدا قسم جز استقبال چيزى از حق نزد آنها نمانده است. البته اين نكته را نبايد فراموش كرد كه تكليف با مردم و اهل سنت غير از انجام تكاليف و عمل كردن به وظائف فردى و شخصى در مثل عبادات و ... است. ما در بخش دوم بايد به قرآن و حجت شرعى رجوع كنيم و هرگز رفتار توده مردم براى ما حجت شرعى نيست، زيرا كه خداوند مى فرمايد: «قولوا للناس حسناً»، «با مردم چه مسلمان و چه غير مسلمان به خوبى رفتار كنيد.»(1)

يك كج فهمى و يك تهمت

نويسنده مطلبى رااز مرحوم جزايرى در ص 146 نقل مى كند كه او فرموده است: «خدايى كه خليفه پيامبرش ابوبكر باشد خداى مانيست و پيامبر (ى كه ابوبكرراخليفه خويش كرده) هم پيامبرمانيست.» مرحوم جزائرى كه معصوم نيست همواره شيعه براين مطلب تأكيد دارد وهمچون تابلويى در برابرشيعه است كه جز سخن معصوم وكتابِ خدا حجّت نيست بنابراين مرحوم جزايرى يا هر كس ديگر سخنى بگويد كه خلاف حقيقت باشد براى حجّت نيست افزون برآن مرحوم جزايرى مى خواهد بگويد كه ابوبكر منصوب از طرف خدا و پيامبر نيست ولذا ما ابوبكر را منصوب خداو پيامبر نمى دانيم


1- - سوره بقره، آيه 83.

ص: 217

همچنان كه اهل سنت نيزاو را منصوب خدا و رسول نمى دانند به خلاف امام على عليه السلام كه منصوب خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله است.

آرى آنچه را ما درباره خليفه رسول شرط مى دانيم آنان شرط نمى دانند. بلكه آنان معتقدند كه پيامبردرباره مسايلى كه به دين خدا مربوط نيست معصوم نيست و بالاتر اين كه آنان معتقدندخداوند صورتى مثل صورت آدم دارد وداراى دست وپاست واوصافى مانند انسانها دارد (در فصل بعدى دراين باره اشاره اى خواهيم داشت. انشاءالله) البته ما به چنين خدايى با اين اوصاف وپيامبرى اين گونه معتقد نيستيم وماخداوند راازآنچه از اين قبيل ذكر مى كنندتنزيه مى كنيم ورسولانش راازآنچه برايشان از بديها ونقايص ذكر مى كنندمبرّى مى دانيم. البتّه برخى از محقّقان اهل سنّت نيز اين گونه روايات را تأويل مى كنند.

دراينجااشتباهِ (عمدى يا سهوى) نويسنده بروز كرده و تصور كرده است كه شيعه، خدا و پيامبرى غير از خدا و پيامبر اهل سنت دارد.

وازمرحوم آيةالله صدر درآخراين قسمت سخنى را نقل مى كند و ما بارها دروغگو بودن نويسنده راثابت كرده ايم او به اين جرم فاسق است وقرآن به ما دستور مى دهدسخن او را نپذيريم تا جستجو كنيم وحقيقت براى ما كشف شود. «ان جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا ...».

آرى از مطالب بالا معلوم شد كه اين شيوه ى نويسنده و بزرگان اهل سنت است كه به خاطر مخالفت باشيعه حق راترك كرده و باطل راگرفته اند. نمونه هايى ازآن در چند صفحه قبل ملاحظه شد.

ص: 218

دشمنى با صحابه (ارتداد)

از مطالب گذشته معلوم شد كه شيعه با اهل سنت هيچ دشمنى ندارد و با بهترين وجه ممكن با آنان (به دستور اهل بيت عليهم السلام) رفتار مى كند.

شگفت آن كه نويسنده رفتار نكوهيده اهل سنت رابه شيعه نسبت مى دهد؛ زيراآنان دشمنى باشيعه رابه جايى رسانده اندكه آنان مسلمان نمى دانند وآنانرا رافضى مى شمارند وازدواج با ايشان را حرام وازگوشت ذبيحه يشان استفاده نمى كنندوگروهى ازدانشمندان اهل سنت بر اين موضوع تصريح دارند؛ نظير مالك وابن حجردر (الصواعق المحرقه ص 243) وقرطبى واحمد حنبل در (الجامع لاحكام القرآن 16/ 296) وعبدالله بن باز در جواب استفتاى شماره 1661 تصريح ميكندكه از مذهب جعفرى كسانى كه على وحسن وحسين وبزرگان را مى خوانندمشرك ومرتدند وذبيحه آنان حلال نيست ....(1) ودر فتواى شماره 3008 ازدواج باآنان راحرام مى داند ولى بااين حال درفتواى شماره 6991 ذبايح اهل كتاب (يهودونصارا) رامباح مى داند(2)!! ملاحظه مى فرماييد رفتارى كه برخى ازاهل سنت باشيعيان دارند بدتراز رفتار با يهوديان ومسيحيان است. ولى بااين حال مابه دستور اهل بيت عليه السلام


1- -/-/ فتاوى اللجنةالدائمة للبحوث العلمية والافتاء 2/ 264
2- -/-/ همان 3/ 299.

ص: 219

به بهترين وجه باآنان رفتارمى كنيم تا جايى كه خود اهل سنت به آن اعتراف دارند نظيرشيخ محمدابوزهره در كتاب (تاريخ مذاهب اسلاميه).

آرى شيعه با دشمنان اهل بيت عليهم السلام كه همان نواصب هستند مخالف است و آنان هركس باشند مورد تنفر شيعيان هستند و در حقيقت اگر ما با دشمنان اهل بيت عليهم السلام مخالفيم به خاطر آن است كه با دشمنى و مخالفت با خدا و رسول و خاندان او عليهم السلام مخالفيم و با شخص خاصى مخالفت نداريم و به تعبير ديگر دشمنى با اشخاص به خاطر رفتار آنان است لذا ام حبيبه كه دختر ابوسفيان است و محمدبن ابى بكر كه فرزند خليفه اول است نزد ما محترم هستند ولى جعفر كذاب كه فرزند امام است از نظر ما مطرود است و در واقع معيار «الحبّ فى الله و البغض فى الله» دوستى در راه خدا و دشمنى در راه خداست و ما هر كدام از صحابه مصداق آيه شريفه:

«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا» بودند در نظر ما محترم هستند و هر كدام منافق بودند يا منافق شدند و رفتار دشمنان اسلام را داشتند مطرود هستند و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله يقيناً يكسان نبودند در ميان آنان منافقين هم بودند بلكه بعد از آن حضرت گروه قابل توجهى از آنان لغزيدند و خود پيامبر صلى الله عليه و آله از قبل اين امر را پيش بينى كرداز جمله روايات متعددى است كه مسلم از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود: «من پيش ازشما بر حوض (كوثر) واردمى شوم وحتماًباگروهى ستيز مى كنم وپيروز مى شوم پس

ص: 220

مى گويم: خدايا اصحابم اصحابم. پس گفته مى شود: شمانمى دانى بعداز شماچه كارهاكردند؟» ودر روايت ديگرآمده: «نمى دانى بعدازشما چه كردند آنان مرتب به گذشته خويش باز گشتند.»(1) البته اين ارتداد غير از ارتداد اعرابى است كه ابوبكر با آنان جنگيد سيوطى در تاريخ الخلفا از قتاده نقل مى كند كه چون نبىّ عليه الصلاة والسلام از دنيا رفت عرب مرتد شدند پس ابابكر با آنان جنگيد.(2) بنابراين اصل ارتداد بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله امرى مسلم است و جنگهاى ابوبكر با گروههاى مرتد يك امر قطعى را مى رساند و آن اينكه بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله ارتداد صورت گرفته است. فقط بحث در كميت و كيفيت آن است. گاهى يك فرد از اصل دين بر مى گردد و دين سابق را انتخاب مى كند و گاهى از حكمى از احكام روى مى گرداند. قسم اول را همه امت اسلامى ارتداد مى داند ولى از ديدگاه ائمه شيعه عليهم السلام اگر كسى يكى از مسايلى كه جزو دين است را نپذيرد و يا در آن ترديد پيدا كند مرتد شده است و البته اين ارتداد جزئى است و خروج از اصل دين نمى شود. چيزى كه در صدر اسلام اتفاق افتاد هر دو گونه ارتداد بود كسانى كه هيچ گونه لغزشى نداشتند انگشت شمار بودند گرچه ارتداد آنان خروج از دين به طور كلى نبود ولى همين كه امامت را نپذيرفتند يا در آن

(3)


1- -/ صحيح مسلم 7/ 68 تا 65
2- - تاريخ الخلفاء، ص 60.
3- يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

ص: 221

ترديد كردند به همين مقدار بازگشت به عقب نمودندومرتد شدند لازم به ذكر است همان طور كه شيعيان بعضى از اصحاب پيامبر را عادل نمى دانند، مشهوراهل سنت صحابى جليل القدر (حضرت ابوطالب عليه السلام) را تكفير مى كنندولى با اين حال شيعيان هيچ عداوتى دراين جهت بااهل سنت ندارند وآن را دست آويز براى تكفير اهل سنت قرار نمى دهندوبه فرض شيعيان بعضى از صحابه را قبول نداشته باشندنبايد اهل سنت آنرا دستآويز تكفير شيعه قراردهندزيرااين قبيل مسايل اجتهادى است واختلاف نظر درآنهاطبيعى است.

اما پاسخ اين پرسش نويسنده كه؛ «چه معمايى است كه دستاورد پيامبر در تمام 23 سال زندگى رسالت و دعوت فقط سه نفر بوده؟

و چرا پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله با چنين مشكلى مواجه شدند؟!»

اين است كه اولًا گاهى يك بنيان علمى نهاده مى شود و هزينه هاى سنگينى براى آن مصرف مى شود در حالى كه بازدهى آن از نظر كميّت و تعداد زياد نيست ولى از نظر كيفيّت بالاست در اينجا هر چه هزينه هم زياد باشد ارزش دارد. داستان رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از همين قبيل است انسانهايى چون سلمان و اباذر بيش آنچه تصور شود ارزش دارند، زيرا آنان به جايى رسيده اند كه به فرموده پيامبر

ص: 222

اسلام صلى الله عليه و آله بهشت مشتاق آنهاست.(1) ثانياً؛ اشاره شد كه ارتداد توده مردم بعد از آن حضرت جزئى بوده است نه كلى، بنابراين هركس به مقدار استفاده از پيامبر صلى الله عليه و آله از رسالت آن حضرت بهره برده است و باز (به غير از آن بهره اساسى و كلى) به همين مقدار نيز دستاورد داشته است.

ثالثاً؛ تربيت خاندان اهل بيت عليهم السلام و شخصيتى چون اميرمؤمنان عليه السلام نبايد مورد غفلت قرار گيرد آن قدر شخصيت على عليه السلام والاست كه خداوند وجود آن حضرت را براى شهادت به رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در برابر كافران كافى مى داند و مى فرمايد: «و يقول الذين كفروا لست مرسلًا كفى بالله شهيداً بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب»، «و كافران مى گويند كه تو رسول نيستى بگو خدا برايم كافى است كه گواه بين من و بين شماست و كسى كه نزد او (على عليه السلام) علم كتاب است.»(2)

چهره روشن مى شود

نويسنده در صفحه ى 148 نيّت خود را در دفاع از اهل بيت معلوم مى كند كه مقصود او از اهل بيت همسران پيامبر و آن هم عايشه و حفصه است او تصريح مى كند كه (همسران پيامبر اهل بيت درجه اول ايشان هستند.) براى اطلاع از وضعيت اين دو همسر پيامبر و


1- - بحارالانوار، ج 22، ص 341.
2- - سوره رعد، آيه آخر.

ص: 223

رفتارشان با آن حضرت رجوع به سوره تحريم و بررسى نظرات مفسران سنى و شيعه و داستان جنگ جمل كافى است. درباره عمر مى نويسد: «مرد شماره دوم اسلام پس از پيامبر عمر بن خطاب رضوان الله عليه»، درباره وضعيت ابابكر و عمر رجوع به داستان صلح حديبيه و جنگ احد و چگونگى اسلام آوردن عمر كفايت مى كند و مى توان براى اطلاع بيشتر به كتاب مراجعات و اجتهاد در مقابل نص مرحوم سيد شرف الدين رجوع كرد تا معلوم شود آنان در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بعد از او چه كردند. ما در اينجا روايتى از جلال الدين سيوطى درباره شخصيت ابوبكر و عمر از قول خودشان نقل مى كنيم و قضاوت را درباره ى اين شخصيتهاى طراز اول از ديدگاه نويسنده به خوانندگان واگذار مى كنيم.

بيهقى در شُعَب الايمان از ضحاك نقل مى كند كه ابوبكر گفت: «به خدا سوگند دوست داشتم درختى (گياهى) در كنار جاده بودم.

شترى در حال عبور از كنارم مرا مى چيد و مرا وارد دهانش مى كرد و مرا مى جويد دسپس مرا هضم مى كرد و آنگاه به صورت ... مرا از خود خارج مى كرد و بشر نبودم!!! عمر گفت: اى كاش گوسفندى براى خانواده ام بودم تا آنقدر كه دوست داشتند مرا چاق مى كردند و هنگامى كه كاملًا چاق شدم مرا براى خودشان سر مى بريدند و بعضى از آن را كباب مى كردند و بعضى را به صورت آب گوشت در

ص: 224

مى آوردند و مرا مى خوردند و بشر نبودم»!!!(1) ممكن است كسى بگويد: اين سخن از روى تواضع بوده است كه آنان گفته اند: ولى روشن است كه انسان مؤمن هرگز خود را تحقير نمى كند و كرامت انسانى و ايمانى خود را فراموش نمى كند در هيچ جاى قرآن و مناجات اولياى الهى مثل اين كلمات و تحقير خويش ديده نمى شود، مگر از قول انسان بخت برگشته اى كه تمام سرمايه ها را از دست داده است و آينده اى تيره، و تار در پيش رو دارد.

انسان با ديدن روايت فوق به ياد آيه آخر سوره نبأ مى افتد كه مى فرمايد: «... يوم ينظر المرء ما قدمت يداه و يقول الكافر يا ليتنى كنت ترابا»، «روزى كه انسان ببيند چه پيش فرستاده است (كارهاى خود را بنگرد) و كافر مى گويد: اى كاش من خاك بودم.»

امّا ادعاى نويسنده مبنى براينكه عثمان بن عفان دو دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را به همسرى گرفته است نيز قابل تأمّل است با تحقيقى كه محققان انجام داده اند ثابت شده است كه هاله، خواهر حضرت خديجه عليها السلام دخترانى به نامهاى زينب و رقيه و ام كلثوم داشت و بعد از مرگ همسرش به نزد خواهرش حضرت خديجه عليها السلام آمد هاله بعد از مدتى از دنيا رفت و سرپرستى فرزندان خواهر را حضرت خديجه عليها السلام عهده دار شد و بعد از ازدواج با پيامبر اسلام آن


1- - تاريخ الخلفاء، ص 133.

ص: 225

حضرت سرپرستى خانواده را به عهده گرفت و آنان پيامبر صلى الله عليه و آله را به عنوان پدر خطاب مى كردند و اين امور بر تاريخ نگاران اشتباه شد و فكر كردند كه آنان دختران پيامبر صلى الله عليه و آله و خديجه عليها السلام بودند و عده اى هم گفتند آنان فرزندان خديجه از همسر قبليش بوده اند براى اطلاع بيشتر به كتاب ربائب النبى نوشته استاد جعفر مرتضى عاملى مراجعه شود.

بنابراين عثمان هيچ گونه افتخارى به عنوان داماد پيامبر صلى الله عليه و آله ندارد. آن گونه كه اهل سنت او را «ذوالنورين» يعنى صاحب دو نور از رسول خدا صلى الله عليه و آله مى دانند. ضمناً مطلبى كه از على بن يونس بياضى درباره ى عثمان ذكر مى كند نقل از كلبى از كتاب مثالب است وآن كتابى است كه مثالب قريش وكسانى كه باآنان بودندرامتذكّر مى شود و مقصودازجمله (بااو بازى مى شد) اين است كه عثمان فرد ضعيفى بود ومروان بن حكم وديگران هرطوركه مى خواستنداورا مى چرخاندند و بازى مى دادند، نه به آن معنا كه نويسنده تصوّركرده است.

امّا حديث درباره عايشه مبنى بر خيانت در 40 دينار كه نويسنده متذكر آن مى شود و آن را خلاف پاكدامنى عايشه مى داند و بر اين باور است كه خداوند پاكدامنى عايشه را در سوره نور اثبات كرده است بايد بگوييم:

اولًا؛ به فرض اينكه آن روايت درست باشد وآيه ى سوره ى نور پاكدامنى عايشه را ثابت كند در آن صورت به مسئله عفّت او در

ص: 226

برابر مردان نامحرم مربوط مى شود و هيچ كس از شيعيان و بزرگان شيعه كلامى در اين باره در مورد عايشه ندارند و اهل سنّت نيز قايل به عصمت عايشه نيستند بلكه او را عفيفه مى دانند.

ثانياً؛ اگر نسبت خيانت در 40 دينار درباره عايشه منافات با آيه سوره نور داشته باشد پس بايد آيات سوره تحريم كه تصريح به خيانت عايشه و حفصه دارد كه راز پيامبر را فاش كردند با آيه سوره نور منافات داشته باشد.

ثالثاً؛ در مباحث گذشته روشن شد كه آيات سوره نور مربوط به اثبات پاكدامنى ماريه قبطيه است كه عايشه او را متهم ساخته بود و هيچ ربطى به عايشه ندارد بنابراين همانطور كه عايشه به صراحت قرآن رسول خدا صلى الله عليه و آله را آزار داد و رازش را فاش كرد ممكن است بعد از آن حضرت در مسايل مالى نيز دچار لغزش شده باشد همانطور كه برخلاف آيه سوره احزاب (كه دستور به بيرون نرفتن از خانه مانند زمان جاهليت را مى دهد) بر شتر سوار مى شود و به جنگ اميرمؤمنان عليه السلام مى رود.

اما روايتى كه دلالت دارد تنها، شيعيان حلال زاده هستند، هرچه در كتاب روضه كافى جستجو كرديم آن را نيافتيم. بنابراين درباره ى آن بحثى نداريم تنها يك جمله را متذكر مى شويم و آن اينكه به فرض وجود چنين حديثى واحراز صحّت سندآن اشاره است به اين واقعيت كه چون ديگران حقوق مالى آل محمد صلى الله عليه و آله را (به جز شيعيان) نپرداختند در نتيجه به همان اندازه غذاى آنان

ص: 227

حرام است و نطفه هاى آنان از اين جهت دچار مشكل است. نه آن كه آنان حرام زاده ى فقهى باشند و آثار حرام زادگى بر آنان بار شود هيچ يك از فقهاى شيعه چنين فتوايى ندارند وهيچ محقّقى آن را نپذيرفته است.

اما روايت داودبن فرقد كه در بحار آمده است همانطور كه در متن روايت آمده مربوط به ناصبى است و ربطى به اهل تسنن ندارد در مباحث قبل معلوم شدكه ناصبى كسى است كه دشمن اهل بيت عليهم السلام است و اهل تسنن اين گونه نيستند و هيچ فقيهى فتوى به جواز قتل سنى نداده است. آرى ناصبى، مهدورالدم و نجس است و از يهود و نصارى بدتر است و آيا خلط مبحث ناصبى با اهل تسنن توسط نويسنده نمى تواند خيانت ديگرى باشد كه مرتكب شده است؟

توهين و تحريف

نويسنده به مرحوم سيدنعمت الله جزايرى از علماى شيعه نسبت مى دهد كه وى معتقد به انحراف جنسى عمر بوده است!!! ما براى كشف واقعيت به كتاب مذكور مراجعه كرديم و عين عبارت ايشان را متذكر مى شويم. به خاطررعايت عفت به جاى كلمات زشت و خلاف عفت نقطه چين مى آوريم.

مرحوم سيدنعمت الله جزائرى درباره ى كارهاى عمر مى نويسد:

اما كارهاى زيباى عمر كه دوستان و پيروانش ذكر كرده اند و دشمنانش ذكر نكرده اند (فراوان است) از جمله آنها آن چيزى

ص: 228

است كه صاحب استيعاب كه از بزرگان اهل سنت است در رجالش آورده است، او مى گويد: «چون ابولولؤ با كارد بر شكم عمر زد، عمر گفت: برايم پزشك بياوريد چون پزشك را حاضر كردند گفت:

چه چيز را بيش از همه دوست دارى؟ عمر گفت: شراب نبيذ!! (برايش شراب كشمش آوردند) پس او نوشيد!! ولى از زخمش بيرون آمد ... گفت: به من شير بدهيد (شير را نيز خورد و آن نيز) از جراحتش بيرون آمد. پزشك به او گفت: من فكر نمى كنم كه تو تا شب زنده بمانى هر كارى مى خواهى بكن. سپس صاحب استيعاب داستان شورى را ذكر مى كند ....»

از جمله (ديگر كارهاى عمر) آن چيزى است كه محقق جلال الدين سيوطى در حاشيه قاموس در كنار لغت «ابْنه» ذكر مى كند و مى گويد: اين «ابنه» در جمعى از مردم در زمان جاهليت رايج بود كه يكى از آنان سرور ما عمر بود.!!!

مرحوم سيدنعمت الله جزايرى در ادامه مى نويسد: و زشت تر از اين سخن (جلال الدين سيوطى در حاشيه قاموس)، سخن دانشمند، ابن اثير از بزرگان علماى اهل سنت است، او مى گويد:

روافض (شيعه) گمان مى كنند كه سرور مامخنث بوده دروغ مى گويند. ولى او يك بيمارى داشت كه .....!!! مرحوم جزايرى در ادامه مى نويسد: و غير آن از چيزهايى كه زشت است نقل آن، و به تحقيق در انتشار اين راز مخفى كوتاهى كردند و من مثل اين را در

ص: 229

كتاب هاى رافضه (شيعه) نديدم!!!(1) خوانندگان گرامى ملاحظه مى فرماييد: چگونه نويسنده توهين هاى مذكور و نسبت هايى كه علماى اهل تسنن به خليفه دوم داده اند آن را به علماى شيعه نسبت مى دهد و آنان را مورد طعن قرار مى دهد، اللهم اشهد.

جواب سؤال

نويسنده به عنوان يك مسلمان آزاده!!!! سؤالى مطرح مى كند «كه اگر خلفاى سه گانه داراى چنين صفاتى بودند چرا اميرمؤمنين- عليه السلام- با آنان بيعت كرد؟ و ... نقش وزير مشاور براى آنان را داشت؟ و چرا دخترش ام كلثوم را به ازدواج عمر داد در حالى كه چنين بيمارى داشت يا اينكه اميرالمؤمنين از اين بيمارى عمر اطلاع نداشت و اما آقاى نعمت الله جزايرى اطلاع پيدا كرد!؟ ...»

پاسخ حرفهاى نويسنده از ميان مطالب بالا داده شد. گويا جلال الدين سيوطى و ابن اثير وديگران ازحضرت على عليه السلام مطلع تر بوده اند نه آقاى سيدنعمت الله جزايرى- مضافاً بر اين كه آن حضرت هرگز با رغبت تن به بيعت نداد و سكوت آن حضرت به خاطر مصالح اسلام بود و داستان ازدواج عمر با ام كلثوم نيز گذشت كه صحت آن از اصل قابل تشكيك است.


1- - الانوار النعمانيه 1/ 63.

ص: 230

آرى؛ همانطور كه نويسنده مى نويسد: «مسئله بسيار روشن است به شرطى كه كسى بخواهد از عقل كار بگيرد.» مى فهمد كه نويسنده چگونه انسانى است كه به هر طريق مى خواهد شيعه و بزرگان شيعه را بدنام كند و آنچه را كه مربوط به اهل تسنن است به شيعيان نسبت مى دهد.

آيا اين نسبت خيانت نيست؟

نويسنده با ذكر حديثى از امام صادق عليه السلام به علماى شيعه نسبت مى دهد كه آنان اهل تسنن را ناصبى مى دانند و خون و مال سنى ها را مباح مى دانند ولى اين حديث ضعيف است ودر نقل آن تحريف صورت گرفته است زيرا درآن نيامده كه جز شيعيان ما همه مردم از نطفه ى زنا هستند!! بلكه در حديث آمده همه مردم به جز شيعيان ما فرزندان بغى (ستم) هستندوگاهى به كنيزبَغىّ گفته ميشود نه ازآن جهت كه كارخلاف عفت انجام مى دهد بلكه ازآن جهت كه كنيزست وبالاخره اين روايت كنايه است و اشاره به اصل شرافت تشيّع دارد نه اين كه ديگران از نطفه ى زنا معرفى كند وگرنه كدام فقيه ومحقّق شيعى احكام ولدالزنا را در باره ى ديگران صادر كرده است؟! وروايت ديگرى كه از امام صادق عليه السلام نقل مى كند بيان حكم ناصبى است ونويسنده بعدازذكرحديث باآوردن مطلبى از مرحوم سيدنعمت الله جزايرى درباره ى حكم نواصب فصل را به پايان مى رساند، غافل از اينكه نويسنده در همين مبحث مدعى

ص: 231

است كه پدرش شيعه ى ساكن نجف بوده است و از يك سنى پذيرايى كرده است و حتى براى رفع حاجتش پول در اختيارش گذارده است آيا نفس كار پدرش (به فرض صحت) دليل بر دروغ بودن نسبت به علماى شيعه نيست؟ كه خون سنى را مباح مى دانند؟ اگر خون سنى را مباح مى دانند پس چرا پدر نويسنده، شخص سنى را كه مهمانش بود نكشت بلكه از او پذيرايى كرد و حتى براى رفع نيازش پول در اختيارش قرار داد؟!

امّا روايت گرچه دلالت بر حلال بودن خون ناصبى دارد ولى روشن است كه ناصبى با اهل سنت تفاوت فراوان دارد آنان نصب عدوات و دشمنى عليه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله دارند و توده اهل تسنن اين گونه نيستند. امّانويسنده اينطور جلوه مى دهد كه گويا از ديدگاه شيعه ناصبى و سنى يكى است و عبارت مرحوم جزائرى را اين گونه نقل مى كند كه؛ «آنها (سنى ها) به اجماع علماى شيعه كافر! و نجس! هستند و از يهود! و نصارى! بدترند! از علامات ناصبى اين است كه غير على را در امامت بر او مقدّم دارد.» ما هر چه كه بررسى كرديم چنين چيزى را در چهار جلد الانوار النعمانيه پيدا نكرديم (چه رسد به صفحات 206 و 207)، آرى در جلد 2 صفحه هاى 306 و 307 چنين آمده است:

«اما ناصبى ... معناى ناصبى- كه در روايات وارد شده است كه نجس است و از يهودى و نصرانى و مجوسى بدتر است و او به اجماع علماى اماميّه- رضوان الله عليهم- كافر و نجس است- پس بنابر

ص: 232

نظر بيشتر اصحاب (علماى شيعه) مقصود از ناصبى كسى است كه نصب عدوات و دشمنى براى آل بيت محمد صلى الله عليه و آله كند و يكديگر را بر ضد آنان يارى كنند همان گونه كه اكنون در خوارج و بعضى از مردم ماوراءالنهر ديده مى شود و (علماى شيعه) احكام را در باب طهارت و نجاست و كفر و ايمان و جايز بودن و جايز نبودن ازدواج را بر ناصبى- به اين معنا- ذكر كرده اند.»(1) ملاحظه مى شود كه انتساب مطالب به مرحوم جزائرى صحّت ندارد و آنها را درباره ى ناصبى مطرح كرده و هيچ اشاره به تقدّم غير على را در مسئله امامت بر اميرمؤمنان عليه السلام ندارد.

آرى؛ ايشان در ادامه، جمله اى دارد و از آن استفاده مى شود كه دايره ناصبى در نظر گروه اندكى از بزرگان شيعه وسيع تر است و شامل كسانى كه نصب عدوات بر ضد شيعه اهل بيت عليهم السلام داشته باشد نيز مى شود او مى نويسد:

«و شيخ بزرگ ما مرحوم شهيد ثانى- قدس اللّه- به نكته اى جالب در روايات برخورد كرده است پس فرموده است كه ناصبى آن كسى است كه نصب عدوات و دشمنى بر ضد شيعه اهل بيت عليهم السلام داشته باشد و بر آنان يكديگر را كمك كنند .... و بر اين سخن دلالت دارد روايت صدوق در كتاب علل الشرايع با سندهاى معتبر از امام صادق عليه السلام كه فرمود: ناصبى آن كسى نيست كه ضد ما اهل بيت


1- - الانوار النعمانيه 2/ 306.

ص: 233

نصب عدوات كند زيرا شما كسى را پيدا نمى كنى كه بگويد من كينه محمد و آل محمد را دارم ولى ناصبى كسى است كه ضد شما نصب عدوات كند در حالى كه بداند شما ولايت ما را داريد و شمابودن وعدم ازدواج و .. از شيعيان ما هستيد.»(1) خلاصه ى سخن اين كه كلمه ى ناصبى مشترك لفظى است وناصبى در اين روايت غير از ناصبى است كه احكام فقهى خاصِّ خود را دارد زيرا هيچ يك از فقها به اين دليل كه اهل سنّت مخالف ماهستند احكام فقهى ناصبى را بر آنان روا نمى دارند از قبيل مهدورالدم و ..

جمع بندى

آرى بر ما روشن شد كه كسانى كه ادعاى آزادمنشى و عقل و امانت دارى دارند بيش از همه اسير هوسها و خرافات هستند و از نعمت عقل كمتر بهره مى برند و از خيانت ابائى ندارند. آيا اين آيه باز براى شما معنا پيدا نمى كند؟ «و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا و يشهدالله على ما فى قلبه و هو الدالخصام»، «و بعضى از مردم سخنش درباره زندگى دنيا شما را به تعجب وا مى دارد (چون زيبا سخن مى گويد توجه تو را به سمت خود جلب مى كند) و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه مى گيرد ولى او لجوج ترين دشمنان است.»(2)


1- - الانوار النعمانيه 2/ 306 و 307.
2- - سوره بقره، آيه 204.

ص: 234

ص: 235

فصل هفتم نقش بيگانگان در انحراف تشيع؟ يا تسنن؟

اشاره

فصل هفتم را نويسنده به تخريب چهره هاى سرشناس شيعى و بعضى از كتب معتبر شيعه، نظير كافى و انكار حضرت ولى عصر- ارواحناله الفداء- و تحريف آثار پربركت ظهور آن حضرت اختصاص داده است.

او معتقد است كه بعد از مطالعاتش با چهره هاى مشكوك زيادى كه در داخل كردن عقايد باطل و افكار انحرافى به مكتب تشيع نقش كليدى داشته اند آشنا شده است وجود خود را در حوزه علميه نجف اشرف و دسترسى به مصادر و مراجع علمى شيعه را براى كشف اين واقعيت لطف خداوند مى داند.

لكن روشن است كه دسترسى به مصادر شيعه براى هر كسى ممكن است به خصوص اگر پشتوانه دلارهاى آمريكايى در كار باشد و به فرض حضور نامبرده در حوزه علميه نجف اشرف، او با دسترسى به منابع شيعه مى توانسته است حقايق را كشف كند، آيا نمى شود گفت: درست ترين سخن اين باشد كه نامبرده خود بيگانه اى است كه جهت انحراف تشيع با تمام امكانات همفكران و دشمنان حضرت صاحب الزمان عليه السلام دست به كار شده است؟ غافل از اينكه درخت تنومند تشيع آن قدر ريشه دار است كه همچون كوه در برابر همه طوفانها ايستاده است و در برابر سخنان باطل، تنها با حركتِ چند برگش آن طوفان را پس مى زند و به تعبير قرآن «كلمةً

ص: 236

طيبةً كشجرة طيبه اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين بادن ربها ...»(1)، «و اين درخت بنى اميه و پيروان آنان است كه بى ريشه هستند و در برابر هيچ نسيمى تاب مقاومت ندارند.» و آنان همان شجره ملعونه و خبيثه در قرآن هستند كه خداوند مى فرمايد: «و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة الجتثت من فوق الارض مالها من قرار»(2) در اول فصل، نويسنده مجدداً به نقش عبدالله بن سبا اشاره اى دارد ولى چون در فصل اول درباره اين چهره مشكوك يا مطرود نزد شيعه سخن گفتيم لذا به آن اكتفا مى كنيم و به نقد بخشهاى ديگر مى پردازيم:

هشام بن حكم

اولين چهره اى كه مورد حمله نويسنده قرار گرفته است هشام بن حكم است او مى نويسد: احاديث هشام در كتب صحاح هشت گانه ما بسيار به چشم مى خورد ... سؤال ما اين است كه صحاح هشت گانه در شيعه كدام است؟! حتّى يك فرد مطلع از منابع شيعى يافت نمى شود كه از كتابى تحت عنوان صحاح خبرى داشته باشد چه رسد به هشت گانه بودن آن، آيا خود همين سخن دليل بر آن نيست كه نويسنده از منابع شيعى اطلاعى نداشته است و به دروغ خود را عالم شيعى قلمداد مى كند؟


1- - سوره ابراهيم، آيه 24 و 25.
2- - سوره ابراهيم، آيه 26.

ص: 237

او 5 حديث در مورد هشام بن حكم نقل مى كند در سه حديث او متهم به زمينه سازى در قتل امام هفتم عليه السلام است و در دو روايت متهم به انحراف فكرى در باب توحيد است.

ولى اشكال اولى كه هست اين كه تمام 5 روايت ضعيف است زيرا يا مرسل است يا در سند آن كسانى هستند كه مورد اعتماد نيستند يا ناشناخته هستند نظير جعفربن معروف و اسماعيل بن زياد واسطى و على بن محمد و محمدبن موسى الهمدانى و على بن ابى حمزه البطائى. بنابراين هيچ يك از روايات قابل استدلال نيستند.(1) اشكال دوم اينكه روايات معارض دارند، روايات مستفيض و متعدد بر وثاقت و عظمت و جلالت هشام بن حكم دلالت دارند نظير روايت عياش كه با سند خود از امام جواد عليه السلام روايت مى كند كه در جواب داودبن قاسم جعفرى كه پرسيد: «شما درباره ى هشام بن حكم چه مى فرماييد؟ فرمود: خداوند او را رحمت كند چقدر از اين جهت (امامت) دفاع نمود.»(2) و نيز ابوالحسن اشعرى مى گويد: «گفته شده است كه هشام قايل به جسم بودن خداست ولى او گفته است: مقصود من از اينكه گفتم جسم است اين است كه او يك موجودى است كه قائم به ذات خويش است.»(3)


1- - معجم الرجال 19/ 286 تا 294.
2- - همان.
3- - همان.

ص: 238

اشكال سوم؛ بررسى زندگى شخصيت بزرگى چون هشام بن حكم كه چون تيرى بر قلب دشمنان اهل بيت عليهم السلام بود و همه از وجود او احساس خطر مى كردند و نام او در مناظرات، شهره ى آفاق شده بود ثابت مى كند كه جهت تخريب او از طريق دشمنان و احياناً از روى حسادت بعضى از دوستان بر ضد او رواياتى را وضع كنند مرحوم آيةالله خويى- ره- بعد از آوردن رواياتى كه دلالت دارد كه هشام قائل به جسميت بوده مى نويسد: «به گمان من همه اين روايات ساختگى جهت تخريب هشام است و اين كار از روى حسادت نسبت به او بوده است همانطور كه روايت كشى بر آن دلالت دارد روايت كشى چنين است:

سليمان بن جعفر جعفرى مى گويد: درباره ى هشام بن حكم از امام رضا عليه السلام پرسيدم حضرت فرمود: خدا او را رحمت كند بنده نصيحت گرى بود و از طرف دوستانش از روى حسادت نسبت به او اذيت شد.»(1)

سه نكته

1- محدث قمى مى نويسد: «او (هشام بن حكم) در كوفه اقامت داشت و مرتبه و بلندى مقامش در نزد حضرت صادق عليه السلام به حدى بود كه در منى خدمت آن حضرت رسيد و در آن وقت


1- - همان.

ص: 239

جوانى بود كه هنوز موهاى صورتش نروييده بود در آن مجلس بزرگان شيعه چون حمران بن اعين و قيس و يونس بن يعقوب و مؤمن طاق و ... حضور داشتند پس حضرت او را بالا برد و بالاى دست همه آنان نشانيد در حالى كه سن همه آنان از هشام بيشتر بود پس چون حضرت ديد كه اين كار يعنى؛ مقدم داشتن هشام، بر همگى گران آمده درباره ى ايشان فرمود: اين ياور ما با قلب و زبان و دستش است. آنگاه هشام از آن حضرت از اسماءالله عزوجل و مشقتهاى آن سؤال كرد حضرت جواب او را داد و فرمود: آيا فهميدى به طورى كه با آن دشمنانِ ملحدِ ما را دفع كنى؟ هشام گفت: بلى، حضرت فرمود: خداوند تو را به آن سود برساند و تو را ثابت قدم قرار دهد.

از هشام نقل شده است كه گفته «به خدا سوگند هيچ كس مرا تا امروز در بحثهاى توحيدى شكست نداده است.»(1) از اين روايت و روايات مشابه و نقش هشام در رسواكردن دشمنان اهل بيت عليهم السلام علّت حمله به اين شخصيت مورد لطف و عنايت امام صادق عليه السلام و امام كاظم عليه السلام روشن شد كه چگونه با تمسك به چند روايت ضعيف و ساختگى قصد تخريب اين بزرگان را دارند.

2- هشام بن سالم جواليقى كه نويسنده در ضمن حمله به


1- - منتهى الامال 2/ 84، 283.

ص: 240

هشام بن حكم آورده و دو روايت درباره ى انحراف فكرى او آورده است نقش مهمى در هدايت شيعه بعد از شهادت امام صادق عليه السلام به سمت امام موسى بن جعفر عليه السلام داشته است و بسيار مورد اعتماد بزرگان شيعه است و چون چنين خدمتى به عالم تشيع نموده است مورد حمله نويسنده قرار گرفته است ضمن اينكه در روايت ذكر شده از كافى از حضرت رضا عليه السلام نيز تحريف صورت گرفته است عبارت اين گونه است:

«رسول خدا صلى الله عليه و آله چون عظمت خدايش را ديد آن حضرت در صورت جوان شاداب 30 ساله بود (نه اينكه خدا را به صورت جوان ببيند بلكه خود آن حضرت به شكل جوان 30 ساله بود) راوى مى گويد: گفتم: (جعلت فداك من كانت رجلاه فى خضرة) فدايت شوم چه كسى دو پايش در سبزى بود؟ فرمود: آن محمد صلى الله عليه و آله بود كه چون به خدايش با دلش نگريست خداوند او را در حجاب قرار داد و نورهاى خدايى سبز و سرخ و سفيد و غير آن است(1) (و آن حضرت دو پايش در سبزى بود يعنى او در نور سبز ايستاده بود) خوانندگان گرامى مشاهده مى كنند كه چگونه نويسنده براى تخريب چهره هاى بزرگ شيعه جملات را تغيير مى دهد و چگونه مطابق خواست خود ترجمه و تفسير مى كند؟!

3- نويسنده، اوصافى مثل جسم بودن خداوند و صورت داشتن او


1- اصول كافى 1/ 101 و 102.

ص: 241

... را از عقايد يهود مى داند و براى تأييد سخن خود جمله اى از سفر تكوين تورات را مى آورد ترديدى نيست كه اين عقايد از ديدگاه شيعه باطل و هيچ روايتى معتبرى در كتب شيعه در اين مورد وجود ندارد ولى اهل تسنن چطور؟ مطالب زير از جمله دهها روايتى است كه در كتب عامه آمده است و عقايد آنان است شما خود قضاوت كنيد كه اگر كسى از فرقه ى اسلامى بخواهدتنها به ظاهر روايات تشبّث بجويد عقايد كدام فرقه به يهودنزديك است؟

شكل خداوند (العياذ بالله)

1- خداوند آدم را هم شكل خود آفريده است!(1) 2- مسلم و بخارى نقل مى كنند كه؛ «خداوند دست و انگشت دارد و داراى پا و ساق است.»(2) 3- مسلم از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه؛ «خداوند آسمانها وزمين ودرخت وآبوخلايق را باپنج انگشت نگه مى دارد(3)

4- خداوند در اواخر شب به آسمان دنيا فرود مى آيد و مى گويد:

«چه كسى از من خواهشى دارد تا برايش برآورده كنم. بخواهد تا به


1- - مسنداحمد 2/ 244 و 251 و ويژگيهاى دو مكتب در اسلام از ص 33 تا 45.
2- - صحيح بخارى، تفسير يوم يكشف عن ساق، ج 3/ 293.
3- - صحيح مسلم 8/ 126-/ 125.

ص: 242

او بدهم.»(1) ممكن است كسى بگويد اين روايت گرچه به صورت روشن دلالت بر جسميت خداوند (سبحانه) دارد و در مسندها و صحاح اهل سنت آمده است ولى اهل سنت چنين عقيده اى ندارد وآن را تأويل مى كنند.

در جواب مى گوييم:

اولًا؛ اين روايات در كتابهاى صحاح اهل سنت آمده است كتابهايى كه چون قرآن در نزد آنان معتبر است و در نتيجه آن روايات از نظر سند مورد قبول آنان است.

ث انياً جمله زير از احمد مصطفى المراغى درباره ى ديدن خداوند با چشم سر نشان مى دهد كه اهل تسنن معتقد هستند خداوند با چشم سر ديده مى شود و همه بزرگانشان اين را پذيرفته اند و خدا را بر داشتن اين اعتقاد شاكر هستند و براى هر كسى واضح است كه چشم تنها اجسام را مى تواند ببيند. وى بعد از آيه شريفه (الى ربها ناظرة) مى نويسد: «يعنى به صورت عيان (و با چشمان خويش) بدون مانع به خدا مى نگرد. تمام اهل علم (دانشمندان اهل سنت) گفته اند: مقصود از اين سخن آن چيزى است كه روايات صحيح بر آن متواتر است كه بندگان در روز قيامت به خدايشان همچنان كه به ماه در شب چهاردهم مى نگرند نگاه مى كنند.»


1- - مسند احمد 2/ 264، 267، 282

ص: 243

وى در ادامه مى نويسد: ابن كثير مى گويد: «و اين (عقيده) بحمدالله مورد اتفاق اصحاب و تابعين و گذشتگان امت اسلامى است همانطور كه بين پيشوايان اسلام (امامان چهار مذهب اهل سنت) مورد اتفاق است.»(1) مراجعه ى به كتابِ ابن خزيمه ى سنّى جهت اثبات وجودعقايديهوديّت در ميان اهل سنّت كافى است. ازجمله عناوين آن كتاب همراه با شماره ى آن چنين است:

«4-/ باب بيانى از پيامبر صلى الله عليه و سلم در اثبات جان براى خدا.

6-/ باب ذكر اثبات وجه وصورت براى خدا.

10-/ باب ذكر اثبات چشم براى خداى-/ جلّ وعلا-/.

13-/ باب ذكر اثبات دست براى خالق.

21-/ باب ذكر سنتهاى هشتگانه كه روشن مى كند كه خالق ما-/ جلّ وعلا-/ دودست دارد.

27-/ باب نگهدارى خداوند-/ جلّ وعلا-/ آسمانهاوزمين وآنچه در اوست برانگشتانش.

29-/ باب ذكر اثبات پا براى خداى-/ عزّوجلّ-/.

33-/ باب ذكر دليل بر جا گرفتن خداونددر آسمان.

34-/ باب ذكر رواياتى كه سندآن قطعى وصحيح است وعلماى حجاز وعراق نقل كرده اندكه خداوند-/ جلّ وعلا-/ فرود مى آيد.


1- - تفسير المراغى 29/ 152.

ص: 244

52-/ باب ذكر اثبات خنده ى خداى-/ عزّوجلّ-/ ما.»

اگر خوانندگان گرامى به كتاب (المدخل الى دراسة الاديان والمذاهب) مراجعه كنند در مى يابندكه اين عقايد اگر تأويل نشود همان عقايديهوداست كه در ميان اهل سنّت وجوددارد.

مؤمن طاق يا شيطان طاق؟

نويسنده در ضمن سخنان خود در حمله به بزرگان شيعه به فردى به عنوان شيطان طاق اشاره مى كند. او كيست؟ و چه كسانى و براى چه اهدافى او را شيطان طاق ناميدند؟ مطلب زير از محدث قمى واقعيّت را روشن مى كند.

«او كه از بزرگان شيعه و خوش بيان و زيرك بود به نام محمد بن على بن نعمان كوفى معروف به مؤمن الطاق است و مخالفين او را شيطان الطاق مى گفتند دكانى در كوفه در محلى معروف به طاق المحامل داشت. در زمان او سكه هاى تقلبى پيدا شده بود تنها كسى كه مى توانست با زيرو رو كردن، آنها را تشخيص دهد او بود و لذا مخالفان او را شيطان الطاق مى گفتند او يكى از متكلمين بود و چندين كتاب، تصنيف كرده و مناظره ى او با زيدبن على و با خوارج و گفتگويش با ابوحنيفه مشهور است.

روزى ابوحنيفه به او گفت: شما شيعيان اعتقاد به رجعت داريد؟

گفت: بلى، گفت: پس پانصد اشرفى به من قرض بده و در رجعت كه به دنيا بازگشتم از من بگير. ابوجعفر (مؤمن طاق) فرمود: از

ص: 245

براى من ضامنى بياور كه چون به دنيا برمى گردى به صورت انسان برگردى تا من پول به تو قرض بدهم، زيرا مى ترسم به صورت بوزينه برگردى و من نتوانم از تو پولم را دريافت نمايم!! و نيز روايت شده كه چون امام صادق عليه السلام از دنيا رفت ابوحنيفه به مؤمن طاق گفت: يا اباجعفر امام تو وفات كرد مؤمن گفت: اگر امام من وفات كرد امام تو شيطان است كه تا وقت معلوم نمى ميرد!!

روايت شده است كه چون ضحاك كه يكى از خوارج بود در كوفه خروج كرد و خود را اميرالمؤمنين ناميد و مردم را به مذهب خود دعوت كرد مؤمن الطاق به نزد او رفت و چون اطرافيان ضحاك او را ديدند او را گرفتند و پيش ضحاك بردند مؤمن الطاق به ضحاك گفت: من مردى هستم كه در دين خود بصيرتى دارم و شنيده ام كه تو صفت عدل و انصاف دارى. بنابراين دوست داشتم كه دراصحاب تو داخل باشم. ضحاك به يارانش گفت كه اگر اين مرد يار ما باشد كار ما رواج خواهد گرفت. آنگاه مؤمن الطاق به ضحاك گفت: چرا تبرى و اعلام انزجار از على بن ابى طالب مى كنى و كشتن و جنگ او را حلال مى دانى؟ ضحاك گفت: براى اينكه او حَكَم گرفت در دين خدا و هر كه در دين خداى تعالى حَكَم بگيرد كشتن و جنگ با او و بيزارى از او حلال است. مؤمن گفت: پس مرا از اصول دين خود مطلع كن تا با تو مناظره كنم و هرگاه حجت و استدلال تو بر استدلال من غالب شد در جمع يارانت درآيم و مناسب است كه جهت معلوم شدن اشتباه هريك از ما در مناظره

ص: 246

كسى را تعيين كنى تا كسى كه اشتباه كرده است را ادب نمايد و براى كسى كه اشتباه نكرده به نفعش حكم كند. ضحاك به يكى از ياران خود اشاره كرد و گفت اين مرد ميان من و تو حَكَم باشد كه عالم و فاضل است. مؤمن گفت: اين مرد را درباره ى دينى كه آورده ام تا با تو مناظره كنم حَكَم قرار مى دهى؟ ضحاك گفت: آرى؛ آنگاه مؤمن الطاق روبه ياران ضحاك كرد و گفت: الان دوست شما حَكَم گرفت در دين خدا- ديگر شما خود مى دانيد. چون ياران ضحاك اين جمله را شنيدند آنقدر با چوب و شمشير بر ضحاك زدند كه او هلاك شد!!(1) اكنون قضاوت كنيد آيا مى توان بر اين شخصيّت بزرگ چنين نامى نهاد وهمين نام كافى نيست تا بدانيم تا دشمنان ديروز وامروز وى چه كينه هايى نسبت به راه ورسم او داشته اند؟

زرارةبن اعين

يكى از كسانى كه مورد هجوم نويسنده قرار گرفته و در مذمت او چند روايت از رجال كشى نقل كرده است و او را از نفوذى هاى دشمن مى داند صحابى خاص حضرت صادق عليه السلام زراةبن اعين است وى 7 روايت از رجال كشى در مذمت او نقل مى كند و در آخر مى نويسد: «باور كنيد از شرمندگى قلم كشيدن هم برايم دشوار است!


1- - منتهى الامال 2/ 200.

ص: 247

چنين شخصى چه مى خواهد براى اسلام تقديم كند و آنچه او به نام حديث نقل مى كند چگونه مى تواند دين قرار بگيرد؟!»

اولًا چطور شد مرحوم كشى كه خود اين روايات را در رجالش آورده او را فقيه ترين 6 نفر اول اصحاب امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام مى داند كه اجماع شيعه است كه تمام آنچه نقل مى كنند مورد قبول است؟ وى مى نويسد: «بزرگان اجماع دارند بر تصديق اين گروه اول از اصحاب امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام و در فقه پيرو آنان هستند و گفته اند: فقيه ترين آنان زراه است.»(1) پس معلوم مى شود رواياتى كه كشى آورده است مورد قبول خود او نيز نبوده است واين روايات متعارض هستند ودر عرف تحقيق وميدان انصاف هرگز نمى توان به يك دسته از روايات متعارض تشبّث جست بلكه بايد قراين وشواهد ديگر را ديد تا معناى هر دو دسته ى روايات روشن شود. امّا جمله اى كه از مرحوم شيخ طوسى نقل مى كندضمن آن كه در آن تحريف صورت گرفته در آنجاآمده كه جدّش نصرانى بود. اگرنصرانى بودن جدّ مضر باشدچگونه يهودى بودنِ عبدالله بن سلام وتميم دارى ووهب بن منبّه وكعب احبارمضر نيست؟!! ونصرانى بودن ابوحنيفه وپدرش مشكلى ايجادنمى كند؟!! همان طور كه خطيب بغدادى ذكر مى كند.(2) ثانياً؛ تمام 7 حديثى كه در مذمت زراره ذكر كرده بدون استثنا


1- - معجم رجال الحديث 7/ 219.
2- -/-/ تاريخ بغداد 13/ 324-/ 325

ص: 248

ضعيف است به خصوص روايت اوّل كه از همه بى ادبانه تر است.

مرحوم آيةالله خويى- ره- بعد از نقل آن حديث مى نويسد: «من شگفتم تمام نمى شود كه چگونه كشى و شيخ اين روايت زننده بى ارزش را كه هيچ گونه مناسبتى با مقام زراره و جلال او ندارد و قطع و يقين به فساد آن است ذكر كرده اند و به خصوص كه تمام راويان روايت بدون استثنا مجهول و ناشناخته هستند؟!»

ثالثاً؛ رواياتى كه در مذمّت زراره از امام صادق عليه السلام وارد شده به خاطر حفظ جان زراره بوده است روايات متعددى اين مطلب را به روشنى مى رساند يك نمونه آن را در اينجا مى آوريم؛

حسن بن محبوب از محمدبن عبدالله بن زراره نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام به من فرمود: «از طرف من سلام پدرت را برسان و به او بگو من درباره تو بدگويى مى كنم تا بدين وسيله از (جان) تو دفاع كنم زيرا مردم و دشمن نسبت به هركسى كه ما او را به خود نزديك كرده ايم و از او تعريف كرديم جهت اذيت كردنشان سرعت مى گيرند، تا هركس را كه ما دوست داريم و به ما نزديك هستند به خاطر محبّت و دوستى و نزديكيش به ما مورد آزار و شكنجه و قتل قرار دهند و هركسى كه مورد بدگويى ما قرار گيرد مورد تعريف و تمجيد قرار مى دهند و من بدگويى تو را مى كنم زيرا تو مردى هستى كه به خاطر ما شهرت پيدا كرده اى و بدين جهت در نزد مردم مورد سرزنش هستى و به خاطر دوستى ما آثارت مورد ستايش و پسند آنان نيست. پس خواستم بدگويى تو را بكنم تا به

ص: 249

خاطر آن مورد پسند آنان قرار بگيرى و بدين وسيله شر و بديشان از تو دفع شود خداوند عزوجل (در داستان خضر و موسى عليهم السلام از قول خضر) مى فرمايد: اما كشتى (را كه در دريا شكستم) بدان جهت بود كه آن براى جمعى از فقيران بود كه در دريا كار مى كردند پس آن را معيوب كردم تا سلطانى كه در نزديك آنان بود و هر كشتى سالم را مى گرفت (نگيرد و براى فقيران باقى باشد) .... به خدا سوگند تنها آن را خراب كرد تا از دست مَلِك و سلطان حفظ شود و هيچ عيبى در آن نبود، تا آن را با شكستن رفع كند. پس اين مثال را بفهم خدا تو را رحمت كند. پس به خدا سوگند تو در نزد من محبوب ترين مردم هستى و بهترين اصحاب پدرم در مرگ و حياتش هستى. تو از آن كشتى ها در درياهاى متلاطم و عميق برتر هستى و در نزديكى تو مَلِك و سلطانى ظالم و غاصب است و منتظر عبور هر كشتى صالح در درياى هدايت است تا آن را غاصبانه بگيرد- رحمت خدا در زندگى بر تو باد و رحمت و خشنودى او بعد از مرگ نيز بر تو باد ....»(1) نكته:

روايت فوق علت حمله نويسنده و امثال او را بر بزرگان اسلام مشخص مى كند براى عظمت شخصيت اين فرزانه و نزديك بودن


1- - معجم رجال الحديث 7/ 226.

ص: 250

او به اهل بيت عليهم السلام و نقش او در حفظ دين و آثار ائمه عليهم السلام چند حديث كوتاه ذكر مى كنيم.

حفظ احاديث امام باقر عليه السلام از بركت زراره

1- ابراهيم بن عبد حميد و ديگران از امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه فرمود: «خداوند زرارةبن اعين را رحمت كند اگر زراره و امثالش نبودند روايات پدرم نابود مى شد.»(1)

زراره از سابقان و مقربان است

2- ابى عبيده حذاء مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود:

زراره و ابوبصير و محمدبن مسلم و بريد از كسانى هستند كه خداوند تعالى فرمود: «والسابقون السابقون اولئك المقربون»(2)»(3)

اهميت محضر زراره

3- ابن ابى عمير مى گويد: «به جميل بن دراج گفتم: چقدر محضر شما نيكو و جلسه شما زيباست؟! گفت: آرى به خدا سوگند ما اطراف زارةبن اعين همچون بچه ها در كنار معلم هستيم.»(4)

امين بر حلال و حرام الهى


1- -/ معجم رجال الحديث 7/ 224.
2- - سوره واقعه، آيات 11 و 12.
3- - معجم رجال الحديث 7/ 225.
4- - معجم رجال الحديث 7/ 223.

ص: 251

4- جميل بن دراج مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود:

مخبتين را بشارت به بهشت بده (آنان) بريدبن معاويه عجلى و ابابصير ليث بن بخترى مرادى و محمدبن مسلم و زرارة اين چهار نفر هستند كه آنان نجيب هايى هستند كه امين خدا بر حلال و حرامش هستند اگر آنان نبودند آثار نبوت قطع و نابود مى شد.»(1) شما خود براى دلسوزى هاى نويسنده قضاوت كنيد كه چگونه براى كسانى كه نقش كليدى در بقاى اسلام ناب محمدى صلى الله عليه و آله داشته اند از هر اهرمى جهت تخريبشان بهره مى گيرد.

ابوبصير مرادى

يكى ديگر از اصحاب امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام كه مورد توهين قرار گرفته واز نفوذهاى دشمن به حساب آمده است شخصيت عظيم القدر ليث بن بخترى مرادى ملقب به ابوبصير و از اصحاب اجماع است كه تمام فقهاى شيعه بر صحت آنچه او نقل مى كند اتفاق نظر دارند نويسنده با نقل 6 روايت در مذمت ابوبصير مرادى از رجال كشى خواسته است تا به هدف خود برسد ولى چند نكته را بايد مورد توجه قرار داد:

1) تمام رواياتى كه نويسنده در مذمت اين شخصيت بزرگى شيعى آورده است ضعيف است و مرحوم آيةالله خويى- ره- در جلد 14


1- - معجم رجال الحديث 7/ 222.

ص: 252

معجم رجال الحديث به بررسى آنها پرداخته است.

2) بعضى از روايات مذكور مربوط به ابوبصير مرادى نيست بلكه مربوط به يحيى بن القاسم است كه به او نيز ابوبصير اطلاق مى شده است زيرا دليلى بر نابينايى ابوبصير مرادى (ليث بن بخترى) همانطور كه مرحوم آيةاللّه خويى-/ ره-/ ذكر مى كند نداريم بلكه ابوبصير يحيى بن القاسم نابينا بوده و عصاكش او على بن ابى حمزه بوده است (و روايات زيادى را از او ذكر مى كند) بنابراين دو روايتى كه در مذمّت ابوبصير آمده است به فرض صحّت سند مربوط به ابوبصيرمرادى نيست.

3) بطلان اين روايات براى خود مرحوم كشى نيز به اثبات رسيده است زيرا نامبرده در شرح حال بريدبن معاويه عجلى ابوبصير را جزو اصحاب اجماع مى داند و حتى ابن داود آن را از مسلمات به شمار مى آورد.

4) رواياتى كه در بيان عظمت اين فقيه عاليقدر و شاگرد برجسته امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام رسيده فراوان است نمونه هايى از آن در ضمن بحث درباره ى زرارةبن اعين و نيز در بحث نامگذارى شيعه به رافضه آمد و از تكرار آن خوددارى مى كنيم.

از مجموعه مطالب گذشته عناد نويسنده نسبت به امامان شيعه آشكار مى شود به آن جهت كه مخالفت و دشمنى با آل رسول عليهم السلام اثرهاى معكوس دارد لذا دشمنان اسلام براى رسيدن به هدف خويش به تخريب دست پروردهاى آنان دست مى زنند شايد به

ص: 253

گمان خود بدين طريق بتوانند روايات اساسى و ريشه دار شيعه را بى اعتبار جلوه دهند.

5) اين نكته نبايد مورد غفلت قرار گيرد كه علماى رجال در بررسى حالات راويان حديث، تمام آنچه در مدح يا مذمّت فرد راوى وارد شده است مى آورند و سپس به بررسى آن روايات مى پردازند تا درباره ى او اظهار نظر نهايى كنند گويى كه تنها نويسنده به اين روايات در مذمّت دست يافته است وتا كنون از ديدِ بزرگان اهل تحقيق وعلماى رجال پوشيده بوده است به هر حال تمام اشخاصى كه مورد حمله نويسنده قرار گرفته اند مورد تأييد تمام علماى رجال مى باشند بعضى از انسان ها علم را جهت جلوگيرى از دين خدا و گسترش تفرقه و فساد آموخته اند نه جهت اطاعت و بندگى خدا و پيروى از حق و حقيقت. آيامطالبى كه نويسنده ذكر مى كند نشان نمى دهد كه نويسنده نيز از اين قبيل افراد است؟!

زيرا در مجموعه كتاب و از جمله در اين مبحث روايات ضعيف را مستند خود قرار داده و از روايات قوى و صحيح كه مدح اين بزرگان است چشم پوشى كرده است: «الذين يصدون عن سبيل الله و يبغونها عوجاً».(1) 6) به عنوان حسن ختام روايتى را از حضرت صادق عليه السلام درباره


1- - سوره اعراف، آيه 45.

ص: 254

ابوبصير و بزرگانى نظير او ذكر مى كنيم.

جميل بن دراج مى گويد: «از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود، اوتاد و ميخهاى زمين و اعلام و نشانه هاى دين چهار نفرند:

محمدبن مسلم، بريدبن معاويه، ليث بن البخترى المرادى و زرارةبن اعين.»(1)

دزدى فرهنگى!

نويسنده بعد از تخريب چهره هاى درخشان شيعه به تخريب كتب مهم آنان مى پردازد و با عنوان «دزدى فرهنگى» حجم كتب شيعى را نتيجه نفوذ بيگانگان در شيعه مى داند و آنگاه براى اثبات سخن خود مطالبى چند درباره ى دو كتاب مهم كافى و تهذيب ابراز مى دارد. با توجه به مطالبى كه در صفحات گذشته درباره نقش پرارزش شخصيتهايى چون زراره و مؤمن طاق و هشام بن حكم و ابوبصير مطرح شد و جوابى كه به شبهه هاى مطرح شده پيرامون كتاب كافى و تهذيب داده مى شود روشن مى شود كه دزدفرهنگى كيست و چه كسى دزدى فرهنگى مى كند؟!

منزلت كافى

كتاب كافى از كتابهاى چهارگانه معتبر شيعه است و همواره تمام


1- - معجم رجال الحديث 14/ 143.

ص: 255

بزرگان نسبت به آن توجه خاص داشته اند و برخى گفته اند كه بعداز تأليف آن، حضرت بقيةالله الاعظم- ارواحناله الفداء- فرمود: كاف لشيعتنا اين كتاب براى شيعيان كافى است

ولى اولًا معناى اين سخن اين نيست كه تمام احاديث در كافى صحيح است و هيچ روايت ضعيفى در آن راه ندارد بلكه معناى اين سخن اين است كه آنچه در اين مجموعه آمده است مى تواند پاسخگوى نيازهاى اعتقادى و اخلاقى و فقهى و ... شيعيان باشد به شرطى كه فقيه دين شناس با اصولى كه خود اهل بيت عليهم السلام معرفى مى كرده اند ار آن بهره جويد مانند اينكه فردى به فرزندش مى گويد:

آنچه در انبار است براى ما كافى است معلوم است كه مقصود گوينده از اين سخن اين نيست كه تمام آنچه در انبار است همه اش بى عيب است. كتاب شريف كافى نيز با جامعيتى كه دارد وقتى در اختيار يك فرد آشنا قرار گرفت مى تواند راه هدايت را بيابد و اگر بنا بود تمام احاديث در آن در نزد شيعيان صحيح باشد به آن مى گفتند صحيح كلينى همانطور كه اهل سنت كتابهاى ششگانه خود را صحيح مى دانند و معتقدند كه تمام مطالب آن مانند قرآن صحت دارد ولى شيعيان مى گويند كافى از 4 كتاب معتبرى است كه مى تواند مرجع بهره برى قرار گيرد.

ثانياً؛ اختلاف در انتساب روضه كافى به مرحوم محمدبن يعقوب كلينى از اعتبار و انتساب اصول و فروع كافى چيزى كم نمى كند زيرا در بخش اول كه اختلاف وجود ندارد و به

ص: 256

فرض كه روضه كافى از مرحوم محمدبن يعقوب كلينى نباشد باز داراى اعتبار نزد شيعه است زيرا اين كتاب مى تواند تأليف ابوالحسن على بن محمد بن ابراهيم بن ابان كلينى معروف به علان باشد كه از علماى بزرگ شيعه است و به دست مخالفان در مسير مكه شهيد شد.(1) بنابراين راه براى شناسايى كافى كه به طور يقين به مرحوم كلينى مستند است (يعنى اصول كافى و فروع آن) با آنچه مورد اختلاف است (يعنى روضه كافى) وجود دارد و نمى توان اصل كتاب كافى را زير سؤال برد.

ثالثاً؛ ممكن است نظرات بزرگان درباره ى شمارش كتابهايى كه در كافى آمده است را به اين صورت جمع كرد كه بعضى از بزرگان مباحثى را جزو كتاب ديگر شمارش كرده اند و بعضى آن را كتاب جدا به حساب آورده اند مانند اعتكاف كه به دنبال صوم مى آيد و امر به معروف و نهى از منكر به دنبال جهاد و صدقه بعد از زكات و زيارات بعد از حج.

نظير آن را مى توان در شمارش آيات قرآنى به حساب آورد بعضى تعداد آيات قرآن را 6666 آيه و بعضى بيشتر مى دانند در حالى كه مشهور تعداد آن را 6236 آيه مى داند و سرّ آن روشن است زيرا بعضى دو آيه را يك آيه از جهت شمارش به حساب مى آورند و


1- - روضات الجنّات 7/ 47

ص: 257

بعضى دو آيه. و اين امر موجب تحريف قرآن و بى اعتبارى آن نمى شود تا كسى بگويد صدها آيه از قرآن كم شده يا به آن اضافه شده است و مثلًا فلان درصد از آيات جعلى است و بعد بپرسد چه كسى چنين بلايى بر سر قرآن درآورده است؟! عين همين سخن درباره كتاب كافى قابل تطبيق است. مضافاًبراين كه كتاب كافى موجود در دست ماداراى همان 30 كتاب است پس معلوم مى شودبه آن چيزى اضافه نشده است. رجوع به ابواب وفهرستهاى كافى اين واقعيّت را ثابت مى كند.

نكته: قابل توجه است كه نويسنده در صفحه ى 163 مى نويسد: «شيخ ثقه سيّدحسين بن سيّدحيدركركى عاملى ...» واقعاً؛ كدام شيخ ثقه است كه سيّد فرزند سيّد باشد؟!! آفرين به اين عالم فرزانه محقق كه عمرى را در حوزه سپرى كرده ولى هنوز بين شيخ وسيّد را تشخيص نمى دهد وناگريز سنّى شده است!!

تهذيب الاحكام

كتاب تهذيب از كتب اربعه قابل اعتماد شيعه است نه اينكه تمام احاديث آن صحيح باشد و اصولًا شيعه هيچ كتاب روايى را مطلقاً صحيح نمى داند و اين يك سخن باطل نويسنده است كه مى گويد:

تهذيب الاحكام از شيخ طوسى بنيانگذار حوزه ى علميّه نجف اشرف يكى ديگر از صحاح اربعه است در اين كتاب هزاران روايت در ابواب مختلف فقهى وارد شده است و مرحوم شيخ طوسى در

ص: 258

عدةالاصول تعداد آن را بيش از پنج هزار حديث مى داند. روشن است كه او در مقام بيان عدد واقعى روايات مذكور در آن نيست بلكه او مى خواهد به وجود روايات مختلف و متعارض اشاره كند و در اين راستا به عنوان شاهد مى گويد:

«و آنچه از احاديث مختلف از اهل بيت عليهم السلام وارد شده است و به فقه مربوط است من آنها را در كتابم كه به استبصار معروف است ذكر كردم و در كتاب تهذيب الاحكام بيش از 5000 حديث آوردم و ذكر كردم كه در بيشتر اين روايات طايفه شيعه در عمل به آن اختلاف دارند.»(1) زيرا وى اشاره اى به مجموع روايات جمع آورى شده در اين دو كتاب نكرده است بلكه اشاره به روايات متعارض داردكه بيش از 5000 روايت است نه مجموع روايات دو كتاب.

مسؤول كيست؟

اين سخن كه در ميان روايات مذكور در كتب شيعى روايات متعارض وجود دارد و تقريباً در هر بابى روايات غير صحيح هست و رواياتى نيز درباره ى غلو اهل بيت عليهم السلام جعل شده است سخن حقى است و بزرگان شيعه براى يافتن احاديث جعلى و غيرواقعى از روايات صحيح متحمل رنجها شده اند و كتابهايى در اين باره


1- - عدةالاصول 1/ 356.

ص: 259

تأليف نموده اند و در علم رجال به بررسى شخصيتها پرداخته اند و افراد دروغ پردازى چون سيف بن عمر تميمى كه داستان عبدالله بن سبا را درست كرده شناسايى كرده اند و دهها تن را از نيروى نفوذى معرفى كرده اند (و متأسفانه نويسنده دست روى هيچ كدام آنها نگذاشته بلكه مستند كلام خويش را غالباً روايت همان افراد ضعيف و مجهول و فاسد قرار داده است) و با طرح مسائلى در علم اصول نظير مبحث تعادل و تراجيح به يافتن روايات وارده از امامان عليهم السلام اقدام كرده اند. گذشته از آن درايت و فهم حديث و شرايط صدور آن را نيز در نظر گرفته اند. گرچه ممكن است در اين راستا بعضى از روايات ضعيف نيز مورد عمل و توجه قرار گرفته شده باشد ولى به قول مرحوم شيخ طوسى درمقدمه تهذيب بعد از بيان وجود تعارض بين روايات كه مى فرمايد «اهل تسنن آن را (تعارض بين روايات را) دستاويزى بر ضد شيعه قرار داده اند و بعضى از افرادى كه خود را شيعه مى دانستند از مذهب دست كشيده اند و اين خروج از مذهب مى رساند كه آن فرد مذهب را با بصيرت نپذيرفته بود و از روى تقليد معتقد به مذهب شده بود زيرا اختلاف در فروع سبب نمى شود انسان دست از اصول بردارد آن اصولى كه با ادلّه ثابت شده است.»(1) و به فرض روايات جعلى قابل تشخيص نباشد آيا اين علت مى شود


1- - تهذيب الاحكام 1/ 3.

ص: 260

از مسئله امامت كه با دليل عقل و قران و روايات به اثبات رسيده دست برداشته شود و مذاهب اهل بيت عليهم السلام كه بر مبناى اصولى عقلى است كنار گذاشته شود؟! در ميان كتب اهل سنّت نيزروايات متعارض فراوانى وجود دارد. كافى است به كتاب (بدايةالمجتهدو نهايةالمقصد) ابن رشد مراجعه شود تا معلوم گردد كه تا چه حدروايات متعارض در منابع آنان يافت مى شود. اگروجود روايات متعارض سبب شود تا فردى كه خود را عالمِ محقق مى داند دست ازمذهب بردارد بايد جدايى او از مذهب تسنّن بيش از تشيّع باشدزيرا اختلاف در آنجا بيشتر است.

امّااين سؤال كه مقصر اصلى در جعل روايات كيست و به چه هدف اين كار را كرده است؟ پاسخش را از حضرت رضا عليه السلام دريافت مى داريم.

ابراهيم بن ابى محمود مى گويد: به حضرت رضا عليه السلام گفتم: اى فرزند رسول خدا در نزد ما رواياتى در فضائل اميرمؤمنان عليه السلام و فضيلت شما اهل بيت وجود دارد و آنها از نقل مخالفين شماست و ما مثل آنها را از شما نمى شناسيم (نشنيده ايم) آيا متدين به آنها شويم (و بپذيريم)؟ فرمود: اى پسرابى محمود، پدرم از پدرش از جدش خبر داد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس به سخن گوينده اى گوش فرا دهد او را عبادت كرده است پس اگر گوينده از خدا بگويد (و سخن حق بزند) پس شنونده خدا را پرستيده است و اگر گوينده از ابليس (شيطان) سخن بگويد، پس ابليس را

ص: 261

پرستيده است. آنگاه حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى پسر ابى محمود، مخالفان ما رواياتى را درباره ى فضايل ما جعل كرده اند و آنها را سه قسم قرار داده اند: يكى؛ غلو (و برتر بينى اهل بيت عليهم السلام از حد بندگى به حد خدايى) دوم؛ تقصير (كوچك شمردن آنان از جايگاهى كه دارند) سوم؛ تصريح به بدگويى به دشمنان ما. وقتى مردم (اهل سنت) روايات مربوطبه غلو درباره ماراشنيدند شيعيان مارا تكفير مى كنند (و آنان را كافر مى شمارند) وبه آنان نسبت مى دهند كه معتقد به ربوبيت مايند و چون روايات تقصير (تحقيراهل بيت عليهم السلام) را شنيدند آن را درباره ى ما مى پذيرند (و در نتيجه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را از جايگاه رفيع خود به زير مى آورند و مورد بى مهرى قرار مى دهند) وچون روايات بدگويى به دشمنان را به نام شنيدند به ما به نام بدگويى مى كنند.

حال آن كه خداوند مى فرمايد: به آنان كه غير خدا را مى پرستند بدگويى نكنيد كه مبادا به خداوند از روى نادانى بدگويى كنند. اى پسر ابى محمود مردم گرايش به راست و چپ پيدا كردند تو در راه ما بمان زيرا هركس با ما باشد ما با او هستيم و هر كس از ما جدا شود از او جدا مى شويم. كمترين چيزى كه انسان را از ايمان (كامل) خارج مى كند اين است كه درباره يك ريگ بگويد هسته است و سپس بر اين سخن عقيده پيدا كند و از كسى كه مخالف است اعلام انزجار كند. اى پسر ابى محمود آنچه برايت گفتم

ص: 262

خوب نگهدار كه خير دنيا و آخرت را برايت در آن جمع كردم.»(1) ومتأسفانه نويسنده ى كتاب اهل بيت (ع) از خود دفاع مى كند سه روش ناپسند ديگران را جمع كرده ويكجا آورده است تا هم در اهل بيت عليهم السلام غلو كند وهم تقصير وهم به دشمنان شيعه بدگويى كند تا زمينه بد گويى به ديگران را درست كند.

بنابراين مسؤل اصلى تحريف وجعل حديث مخالفان اهل بيت عليهم السلام بودند و اين كار به خصوص در عصر بنى اميه با فرمان معاويه به صورت رسمى صورت گرفت همانطور كه بحث آن گذشت.

نويسنده جعل حديث را در دوران صفويه مى داند در حالى كه در اين عصر بزرگانى چون مجلسى فرصت يافتند تا فرهنگ شيعه را جمع آورى كنند و كتاب هايى چون «بحارالانوار» را كه يك مجموعه دائرةالمعارف اسلامى است تدوين كند. گرچه ممكن است در آن روايات ضعيف نيز باشد.

السلام عليك يا حجةالله التى لا تخفى سلام بر حجت خدايى كه مخفى نيستى

وجود خارجى ندارد؟!!

آيا مى توان باور كرد كسى در نجف اشرف ساكن باشد و همه هفته مشاهده كند كه گروهى با پاى پياده به مسجد سهله براى توسل و


1- - بحارالانوار 26/ 239.

ص: 263

ديدار مولاى انس و جن مى روند و او يك محقق باشد و كتب روايى و تاريخى شيعه را بررسى كرده باشد ولى در وجود حضرت بقيةالله الاعظم صاحب الزمان- ارواحنالتراب مقدمه الفداء- شك داشته باشد؟!! و به چند مطلبى كه در كتب تاريخ و روايى درباره حوادثى كه در ظاهر در هنگام شهادت امام حسن عسگرى عليه السلام اتّفاق افتاده است و مسؤولين حكومت كه دنبال امام دوازدهم عليه السلام بودند و او را نيافتند را مستند خويش قرار دهد و منكر اصل وجود آن حضرت شود؟! حتى كسانى كه از اهل تسنن با روايات مأنوس باشند نمى توانند منكر وجود آن حضرت شوند زيرا به قول مرحوم شهيد آيةالله صدر «در مورد هيچ يك از قضاياى اسلامى مسلم و غيرقابل ترديد به مقدار روايات در مورد امامت مهدى عليه السلام و غيبت و ظهور و اصلاح آينده جهان به وسيله ى وى و خصوصيات شخصى او از طريق سنى و شيعه حديث وارد نشده است، تمام آن روايات حدود 6000 حديث است.»(1) آرى؛ اين سخنان براى آن گروه از اهل تسنن قابل قبول است كه مأنوس با حكومت هاى اموى و عباسى بوده اند و خلفا را اولوالامر و اميرالمؤمنين مى دانستند و اهل بيت عليهم السلام را مانند اصحاب مى دانند و دايره ى اهل بيت را وسيع دانسته اند، ولى افرادى چون شيعيان كه هر روز آثار امام خود را مشاهده مى كنند و به آن


1- - انقلاب مهدى و پندارها، ص 58.

ص: 264

حضرت متوسل مى شوند و صدها نفر به محضر مباركش مشرف مى شوند و شده اند و كتاب ها درباره ى كسانى كه به محضرش باريافته اند تأليف كرده اند سخنان نويسنده تنها چهره مخفى او را آشكار مى كند و كوچك ترين شك و شبهه اى برايشان ايجاد نمى كند.

ما در اينجا فقط به فهرست بعضى از عناوين مطرح شده در كتاب ارشاد شيخ مفيد كه نويسنده از آن نام مى برد مى پردازيم تا معلوم شود كه تمام مطالب كتاب حتى آن صفحه هايى كه به آن اشاره كرده است اثبات وجود مقدس حضرت بقيةالله- ارواحناله الفداء- است.

وى مى نويسد: باب ذكر وفات ابى محمدحسن بن على عليهما السلام و محل قبر و ذكر فرزندش، باب ذكر قائم بعد ابى محمد عليه السلام و تاريخ تولّد و دلايل امامتش و ذكر بخشى از اخبار و غيبت و روش او در نزد قيامش و مدت حكومتش، باب ذكر بخشى از دليلها بر امامت قائم به حق ابن الحسن عليهما السلام، باب آنچه برتصريح بر امامتش از امامان عليهم السلام آمده است، باب كسانى كه امام دوازدهم عليه السلام راديده اندوبخشى از دليلهاوشاهدانش، باب معجزات آن حضرت عليه السلام ..

اقرار به تولد حضرت صاحب الزمان عجّ و عليه السلام تنها مربوط به شيعيان نيست بلكه گروهى از اهل تسنن نيز بر اين حقيقت اعتراف كرده اند كه مهدى موعود همان مهدى عليه السلام فرزند امام حسن عسگرى عليه السلام و متولّد در سال 255 هجرى است كه غايب بوده و در آخرالزمان ظهور خواهد كرد، به عنوان نمونه مى توان از افراد

ص: 265

زيرد در اهل سنت نام برد:

1) كمال الدين محمدبن طلحه قرشى شافعى (652 ه) در مطالب السّئول فى مناقب ال الرسول.

2) شمس الدين سبط بن جوزى (654 ه) در تذكرة خواص الامّه.

3) محيى الدين ابوعبدالله محمدبن على الاندلسى الشافعى (638 ه) در فتوحات مكيه.

4) ابوعبدالله محمدبن يعقوب گنجى شافعى (658 ه) در البيان فى اخبار صاحب الزمان.

5) على بن محمدبن صباغ مالكى (855 ه) در الفصول المهمة فى معرفةالامة.

قاعدتاً تحقيقاتى كه آقاى احمد كاتب، برادر عزيز نويسنده، داشته از قبيل تحقيقاتى است كه در اين كتاب مشاهده مى شود و او نيز مانند كسى است كه چشمان خود را در برابر خورشيد ببندد و بگويد چون خورشيد را نمى بينم پس خورشيد وجود خارجى ندارد و آنان كه از خورشيد تعريف مى كنند به خاطر منافع شخصى خود است و لابد تحقيقاتش درباره ى نائبان خاص امام زمان عليه السلام از اين قبيل است همانطور كه نويسنده در صفحه 119 برخلاف تاريخ قطعى و نظر تمام شيعيان نائبان خاص را در دوران غيبت صغرى 20 نفر مى داند و از قول دوست عزيزش احمد كاتب، نواب خاص، آن مردان زحمت كش پاك باخته، مشهور به علم و زهد و تقوى را گروهى دنياپرست و فرصت طلب معرفى مى كند كه

ص: 266

براى استفاده از اموال خمس و ديگر هدايايى كه در قبرستان يا سرداب گذاشته مى شد خودشان را نواب امام معرفى كردند.

به اين سخنان كه نظير كتاب آيات شيطانى سلمان رشدى پر از هتاكى است چه جوابى مى توان داد؟!!

شاهكارهاى حضرت صاحب الزمان

عجل الله تعالى فرجه الشريف

قبل از اينكه درباره ى روايات مطرح شده در اين قسمت اشاره كنيم مناسب است به تغييرات و اصلاحاتى كه آن حضرت انجام خواهد داد اشاره كنيم؛

1) در دعاى ندبه شاهكارى وى را چنين بر مى شماريم و درباره ى او مى گوييم: «كجاست آن كس كه براى قطع ريشه ظالمان آماده شده؟ (1- قطع ريشه ستمگران) كجاست منتظر براى مستقيم كردن كجيها و انحرافها؟ (2- رفع انحرافها) كجاست آن كس كه اميد است ستم و دشمنى را زايل كند؟ (3- برطرف كردن ستم و دشمنى) كجاست ذخيره اى كه واجبات و سنتها را مجدداً اجرا مى كند؟ (4- بار ديگر اجراى واجبات و سنّت ها) كجاست انتخاب شده براى بازگرداندن ملت و شريعت اسلامى؟ (5- باز گرداندن شريعت اسلام به سبك اول) كجاست كسى كه اميد است تا كتاب و حدود آن را زنده كند؟ (6- زنده كردن قرآن و حدود آن) كجاست زنده كننده علوم دين و اهل آن؟ (7- زنده كردن معارف دينى و حاملان آن) كجاست شكننده شوكت تجاوزگران؟ (8-

ص: 267

شكستن اعتبار متجاوزان) كجاست نابودكننده بناهاى شرك و نفاق؟ (9- نابود كردن شرك و نفاق) كجاست آواره كننده فاسقان و گناهكاران و طغيانگران؟ (10- به هم زدن امنيت و اجتماع اهل تباهى) كجاست دروكننده شاخه هاى سركش و تفرقه؟ (11- قطع شاخه هاى تفرقه و سركشى) ... كجاست زمينگيركننده ياران عناد و گمراه كنندگان؟ (12- از حركت انداختن معاندان و گمراه كنندگان) كجاست عزت بخش اوليا و ذليل كننده دشمنان؟ (13- عزت بخشيدن اولياى الهى و ذلت بخشيدن به دشمنان) كجاست انتقام گير خون پيامبران و فرزندان پيامبران؟ (14- انتقام از خون به ناحق ريخته پيامبران و فرزندانشان) كجاست خواهان انتقام از خون كشته به كربلا؟ (15- انتقام ازخون حضرت سيدالشهداء عليه السلام كجاست يارى شده از طرف خدا بر كسى كه مورد ستم قرار گرفته است؟ (16- كمك بر افراد مظلوم) ....»

2) حسين بن خالد در حديثى از حضرت رضا عليه السلام درباره شاهكارى حضرت مهدى عليه السلام نقل مى كند كه فرمود:

«او زمين را از هر ستمى پاك مى كند و او كسى است كه مردم شك در ولادتش دارند واو قبل از قيامش غيبتى دارد هنگامى كه قيام كرد زمين را به نور خدايش روشن مى سازد و ميزان عدالت را در ميان مردم برپا مى كند در نتيجه هيچ كس به ديگرى ظلم نمى كند.»(1)


1- - بحارالانوار 52/ 332- 331.

ص: 268

3) سلام بن مستنير مى گويد: «از امام باقر عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:

وقتى قائم عليه السلام قيام كندايمان رابرهرناصبى (دشمن اهل بيت عليهم السلام) عرضه مى كند اگر به راستى قبول كرد (او را رها مى كند) وگرنه يا او را به قتل مى رساند يا از او جزيه مى گيرد همانطور كه امروز از اهل ذمه مى گيرند ....»(1) 4) ابى بصير از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه برايم فرمود: «اى ابامحمد مى بينم فرود قائم را در مسجد سهله كه به همراه خانواده است. گفتم: آيا منزلش در همانجاست فدايت شوم؟ فرمود: آرى؛ در آنجا منزل ادريس و ابراهيم خليل الرحمن بوده است و خدا هيچ پيامبرى را نفرستاد جز آن كه در آن نماز گزارد و در آنجا مسكن خضر است.

گفتم: فدايت شوم؟ قائم عليه السلام در آنجا مرتب هست؟ فرمود: آرى، گفتم: چه كسى بعد از اوست؟ فرمود: او تا پايان خلق هست؟ گفتم:

آيا اهل ذمه در نزد او (در حكومت او) هستند؟ فرمود: همانطور كه پيامبر صلى الله عليه و سلم خدا با آنان رفتار كرد رفتار مى كند و آنان جزيه مى پردازند با حالت ذلت. گفتم: آنان كه با شما دشمنى كردند (نواصب) چگونه؟ فرمود: خير، اى ابامحمد براى كسانى كه با ما مخالفت كرده اند در دولت ما سهمى ندارند. خداوند خون آنان را در نزد قيام قائم ما براى ما حلال شمرده است امروز خون آنان بر


1- - بحارالانوار 52/ 375.

ص: 269

ما و بر شما حرام است پس كسى شما را فريب ندهد. وقتى قائم ما قيام نمود به خاطر خدا و رسولش و به خاطر همه ما (اهل بيت) انتقام مى گيرد.»(1) 5) ابان مى گويد: «امام صادق عليه السلام فرمود: علم 27 حرف است تمام آنچه پيامبران آوردند دو حرف است و مردم تا امروز به جز 2 حرف را نمى شناسند وقتى قائم ما قيام نمود 25 حرف باقى مانده را خارج مى كند پس آن را در ميان مردم گسترش مى دهد تا تمام 27 حرف گسترش پيدا كند.»(2) 6) مفضل بن عمر مى گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود:

«هنگامى كه خداى عزوجل به قائم اجازه خروج را دهد بر منبر بالا رود و مردم را به سمت خويش دعوت كند و آنان را به خدا سوگند دهد و به حق دعوت كند و از مردم بخواهد كه به سيره و روش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفتار كنند و خود نيز مطابق عمل آن حضرت رفتار مى كند ....»(3) 7) در خصال مرحوم صدوق آمده است كه اميرمؤمنان عليه السلام در ضمن حديثى فرمود: «آن زمان كه قائم ما قيام كند باران از آسمان به طور كافى مى بارد و زمين سبزه هاى خود را بيرون مى دهد و بخل و كينه از دل ها مى رود و حتى درندگان و چهارپايان (با برنامه ريزهاى كه انجام مى شود) اصلاح مى شود (و در جاهاى


1- - بحار الانوار 52/ 376، 373 و 375.
2- - بحارالانوار 52/ 336.
3- - بحارالانوار 52/ 337.

ص: 270

مناسب قرار مى گيرد و ديگر خطرى ندارند) به گونه اى كه اگر زن از عراق به شام برود قدمى بر زمين نمى گذارد مگر بر سبزه ها (يعنى همه جا آباد و سرسبز است و چنان امنيّت در جامعه وجود دارد) كه آن زن از درندگان (اعم از حيوانات يا انسان هاى خطرناكِ حيوان صفت) ترس و خوفى ندارد.»(1) 8) ابى هاشم جعفرى مى گويد: «در نزد ابى محمد عليه السلام بودم كه فرمود: وقتى قائم قيام كند دستور به تخريب منارها و ساختمانهاى زيبا در مسجد را مى دهد (و آن را از حالت تجملات خارج مى كند، ابى هاشم) مى گويد: در نزد خود گفتم: معنى اين كار چيست؟

(چرا چنين كارى مى كند؟) حضرت بر من رو كرد و فرمود: معناى اين كار اين است كه اينها جديد و بدعت است و پيامبر و حجت خدا آن را نياورده اند.»(2) و نيز حلبى نقل مى كند: «از امام صادق عليه السلام سؤال شد آيا نماز در مساجد سايه دار كراهت دارد، فرمود: آرى؛ ولى امروز براى شما ضررى ندارد ولى اگر عدل بود (حضرت قائم عليه السلام ظهور مى كرد) مى ديديد كه چگونه با آن رفتار مى كند.»(3) همچنين حديث ديگرى به همين مضمون درباره مساجد مصوره وارد شده است.(4) 9) ابى بصير از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «قائم


1- - بحارالانوار 52/ 316.
2- - بحارالانوار 52/ 323.
3- - بحارالانوار 52/ 374.
4- - همان.

ص: 271

مسجدالحرام را خراب مى كند تا آن را به اساسش بازگرداند و مقام (ابراهيم) را به محلى كه قبلًا (در زمان رسول صلى الله عليه و آله) بوده است باز مى گرداند و دستان بنى شبيه را قطع مى كند و بر در كعبه مى آويزد و بر آن مى نويسد: اينها دزدان كعبه هستند.»(1) نكته:

امروزه كنار ديوار كعبه برجستگى وجود دارد و آن را «شاذروان» مى نامند و از جهت فقهى آن جزو خود كعبه است و كعبه از زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كوچكتر شده است و لذا آن حضرت شاذروان را جزو كعبه مى دهد و همچنين مقام ابراهيم عليه السلام در زمان آن حضرت به خانه خدا چسبيده بوده است و عمربن خطاب دستور داد آن را به محل فعلى كه همان محل مقام در زمان جاهليت بوده منتقل كند.

قطع دست دزد نيز جزو احكام قطعيه قران است. بنا بر نقل اهل سنّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ميخواست كعبه را تخريب كند واز نو بازسازى كندولى زمينه را مساعد نمى ديد. يك نمونه از آن نقلها:

عبدالله بن زبيرازخاله اش عايشه نقل مى كندكه پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمود:

«اى عايشه اگر قوم تو دورانشان به شرك نزديك نبود (و همچنان با شرك مأنوس نبودند) حتماً كعبه را منهدم مى كردم وكف آن را با زمين مساوى قرار مى دادم وبراى آن دو درب شرقى و غربى قرار


1- - بحارالانوار 52/ 338.

ص: 272

مى دادم و 6 ذراع از سمت حِجر بر ان مى افزودم، زيرا قريش در هنگام بناى كعبه آن مقدار را كم كردند.»(1) 10) ابوخديجه مى گويد: «امام صادق عليه السلام فرمود: «چون قائم عليه السلام قيام كند امر جديدى را مى آورد همانگونه كه رسول خدا در اوّل اسلام دعوت به امر جديد كرد.»(2) در حديث ديگرى آمده كه آن حضرت در پاسخ به اين پرسش كه سيره حضرت مهدى چگونه است؟ فرمود: «آن كارى را انجام مى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله انجام داده بود آنچه از قبل بوده نابود مى كند همانطور كه رسول خدا صلى الله عليه و آله امر جاهليّت را نابود كرد و اسلام را مجدداً از اول مى آورد.»(3) نكته:

امر جديد حضرت مهدى عليه السلام همان امر جديد پيامبر اسلام در صدر اسلام است كه به مرور همه چيز آن را تغيير دادند و طبق روايات در آخرالزمان فقط اسم اسلام باقى مى ماند و از قرآن فقط اسم و نوشتن آن و از عمل به آن خبرى نيست در صفحات گذشته روايت انس را ذكر كرديم كه در حالت گريه مى گفت: «از اسلام تنها نمازش باقيمانده بود كه آن را نيز ضايع كردند.»


1- -/-/ صحيح مسلم 4/ 98
2- - بحارالانوار 52/ 338.
3- - بحارالانوار 52/ 353- 352.

ص: 273

11) ابى بصير در روايتى از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت در پاسخ به اين پرسش كه چه شباهتى حضرت مهدى عليه السلام به حضرت محمد صلى الله عليه و آله دارد؟ فرمود: «چون او قيام كند به روش رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتار مى كند با اين تفاوت كه آثار محمد را روشن مى كند و به مدت 18 ماه از شمشير (قدرت) به طور مطلق استفاده مى كند تا خدا راضى شود ....»(1) 12) جابر در حديثى از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:

«چون قائم اهل بيت عليهم السلام قيام كند (بيت المال) به مساوات تقسيم كند و بين مردم به عدالت رفتار كند پس هر كه مطيعش باشد از خدا اطاعت كرده و هر كه نافرمانى او كند نافرمانى خدا كرده است و او به نام مهدى ناميده شده است زيرا هدايت به امرى مخفى مى كند.

او تورات و ساير كتابهاى خداى عزوجل را از غارى در انطاكيه بيرون مى آورد و بين اهل تورات به تورات و بين اهل انجيل به انجيل و بين اهل زبور به زبور و بين اهل قرآن به قرآن حكم مى كند و دارايى هاى درونى و بيرونى زمين را جمع مى كند و به مردم مى فرمايد: بياييد (و بگيريد) آنچه به خاطر رحم از شما دريغ شده است و به خاطر آن خون شما به ناحق ريخته شده و آنچه كار حرام به خاطر آن واقع شده است. پس آنقدر (به افراد) مى دهد كه نظير آن را هيچ كس نداده است و زمين را از عدل و قسط و نور پر


1- - بحارالانوار 52/ 347.

ص: 274

مى كند همانطور كه از ظلم و جور و شر پر شده است.»(1) 13) امام صادق عليه السلام در پاسخ معلى بن خنيس كه پرسيد: «آيا قائم در برخورد با مخالفان برخلاف سيره على عليه السلام رفتار مى كند؟

فرمود: آرى؛ زيرا على عليه السلام به روش منت گذاشتن (و رهاكردن) و خوددارى (از درگيرى و قتل مخالف خود) رفتار مى كرد زيرا مى دانست به زودى شيعيانش بعد از او شكست مى خوردند (و به خاطر آنان آن حضرت مماشاة مى كرد و كوتاه مى آمد) ولى قائم وقتى قيام كند با روش شمشير (قدرت) و اسيرگرفتن برخورد مى كند زيرا مى داند هرگز شيعيانش بعد از وى شكست نمى خورند.»(2) 14) بشيرنبّال مى گويد: «به امام باقر عليه السلام عرض كردم كه آنان (اهل سنت) مى گويند: چون مهدى قيام كند با عفو با همه برخورد خواهد كرد و به قدر حجامت نيز خون نخواهد ريخت. فرمود:

چنين نيست به خدايى كه جانم به دست اوست. اگر بنا بود عفوى صورت بگيرد اين كار براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود در زمانى كه دندان رباعى او شكسته شد و صورتش مجروح شد. هرگز، به خدايى كه جانم به دست اوست (حضرت مهدى عليه السلام مى جنگد و خون ريخته مى شود) تا اينكه ما و شما عرق و خون بسته شده را (در پيشانى خويش) مسح كنيم، آنگاه حضرت دست به پيشانى


1- - بحارالانوار 52/ 351.
2- - بحارالانوار 52/ 333.

ص: 275

خويش كشيد.»(1) 15) عبدالله بن سنان از امام صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:

«چون قائم قيام كند بين او و بين عرب و عجم به جز شمشير (قدرت) نخواهد بود، دادن و گرفتنش با شمشير است.»(2)

چند مطلب در جمع بندى روايات

مطلب اول: اصلاحات حضرت مهدى عليه السلام و برخورد با مخالفان و منحرفان و مفسدان

آنچه قطعى است در آخرالزمان حضرت مهدى موعود عليه السلام ظاهر مى شود و تغييراتى اساسى در جامعه اسلامى بلكه جوامع بشرى ايجاد مى كند و بشر از جهت علم و رفاه و امنيت و عدالت در حد اعلاى خويش قرار مى گيرد و حق مظلوم از ظالم گرفته مى شود و احكام الهى آنگونه كه نازل شده است پياده مى شود و بدعت ها و نوآورى ها كه به اسم دين صورت گرفته است همه نابود مى شود و كسانى كه مدافع اين گونه انحراف ها و بدعت ها و گمراهى ها و ظلم ها بوده اند در صورت اصرار بركردار خويش، با قدرت با آنان رفتار مى شود و سنّت هاى فراموش شده احيا مى گردد و انتقام مظلوم از ظالم و جلو مفسدان گرفته مى شود و آنان به مجازات خويش مى رسند.


1- - بحارالانوار 52/ 358.
2- - بحارالانوار 52/ 389.

ص: 276

طبيعى است عدالت كامل و امنيت و رفاه و رشد علمى نتيجه يك مبارزه مستمر و برخورد قاطع با نوآوران و بدعت ها و مفسدان و ستم و ستمگران و كشتن هزاران نفر از آنان و دادن هزاران شهيد است و هرگز نمى توان كارى به اين عظمت را انجام داد ولى خونى ريخته نشود.

به نظر مى رسد در زمان امام صادق عليه السلام جوى حاكم بوده است مبنى بر اين كه حضرت مهدى خونى نمى ريزد و به خصوص عرب ها در امنيّت هستند. اهل بيت عليهم السلام براى شكستن اين فكر غلط كه عرب ها خود را در امنيّت مى ديدند جملاتى هشداردهنده مى فرمودند نظير روايات 3 و 4 و 14 كه گذشت، وگرنه برخورد قاطعانه با مسايل انحرافى و منحرفان اختصاص به عرب ها ندارد همانطور كه روايت 15 بر آن دلالت دارد مضافاً بر اين كه ديگر از روى ترس و نگرانى از آينده مماشاتى با دشمنان صورت نمى گيرد همانطور كه على عليه السلام با دشمن مماشاة مى كرد و روايت 13 شاهد بر آن است.

همچنين در روايات آمده است كه قبل از قتال و برخورد قدرتمندانه با دشمنان، آن حضرت دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ولايت على بن ابى طالب عليه السلام و اعلام انزجار از دشمنان او مى كند و حتى سفيانى كه رئيس دشمنان اوست نيز دعوت به كتاب خدا و سنّت پيامبر مى شود. در مرحله ى اوّل؛ سفيانى دعوت را مى پذيرد و با وى بيعت مى كنند ولى مجدداً

ص: 277

بيعت شكنى مى كند و به جنگ با حضرت مهدى عليه السلام مى پردازد طبيعى است كه امام زمان عليه السلام با قدرت با او و دوستانش بر خورد مى كند.

همين طور در بعضى از مناطق نماينده ى امام عليه السلام كه قدرت را به دست گرفته، مى كشند و حضرت دوباره آنان را دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و ولايت على بن ابى طالب عليه السلام و برائت از دشمنانش مى كند و بعد از اتمام حجّت با آنان قاطعانه و با قدرت برخورد مى كندواين برخوردها تا برقرارى اسلام ناب وخالص در سرتا سرزمين ادامه دارد روايات متعددى دربحارالانوار جلد 52، صفحات 342 و 343 و 344 و 388 درباره موارد فوق آمده است.

همچنين از روايات استفاده مى شود بسيارى از كسانى كه با امام مى جنگند همان مدافعان سنّت هاى غلط خلفاى پيشين هستند و در حقيقت ايشان كسانى هستند كه سكان داران علم و دين هستند و لذا به جاى اينكه مردم را به سمت امام هدايت كنند با تمسك به بعضى از آيات و روايات مردم را در مقابل امام عليه السلام قرار مى دهند.

از جمله آن حديث حضرت صادق عليه السلام است كه فرمود: «قائم در جنگش برخوردى دارد كه رسول خدا نداشت زيرا رسول خدا وقتى آمد مردم سنگ هاى تراشيده و چوب هايى به شكل بت ها را مى پرستيدند ولى قائم چون قيام كند عليه وى خروج مى كنند در حالى كه كتاب خدا را بر ضد امام تفسير مى كنند و با او

ص: 278

مى جنگند.»(1) كوتاه سخن اين كه، حضرت پس از اتمام حجّت واستدلال وبرهان از كتاب وسنّت وسيره ى رسول مكرم اسلام صلى الله عليه و آله بامعاندان لجباز سر ستيز دارد وبين آنان باقدرت شمشير حكم مى كند نه آنان كه حق برايشان مشتبه شده و پس از يافتن آن تسليم مى شوند. از اين بسيارى از كسانى كه سخن از حضرت قائم مى گويند بعد از ظهورش چون او را همراه با منافعشان نمى بينند به جنگ با آن حضرت مى پردازند و اين گروه در ميان عرب ها زيادتر هستند.

ابى بصير از حضرت صادق عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: «از عرب ها با حضرت قائم عليه السلام گروه اندكى هستند. گفته شد: ولى از عرب ها كسانى كه درباره ى او سخن مى گويند زياد هستند؟ فرمود:

آرى؛ ولى بايد مردم پاك شوند و شناخته شوند و غربال شوند و به زودى از غربال (شايد همان ظهور حضرت باشد) مردم زيادى خارج مى شوند.»(2) بنابراين مى توان اين طور از روايات استفاده كرد كه عرب ها اين تصور را داشته اند كه در دولت قائم عليه السلام همه چيز مطابق خواست آنان خواهد بود و ائمه عليهم السلام خطراتى كه جامعه عرب ها را در برابر


1- - بحارالانوار 52/ 362 و 363.
2- - بحارالانوار 52/ 348.

ص: 279

حضرت مهدى عليه السلام تهديد مى كند متذكر مى شده اند و رواياتى كه نويسنده آورده است از اين قبيل روايات است زيرا تعداد نفراتى كه از عرب ها حق را بدون مشكل خواهند پذيرفت بسيار اندك خواهند بود و بقيه درگيرى با آن حضرت خواهند داشت و لذا امام صادق عليه السلام در روايتى فرموده كه از عرب ها بترس كه براى آنان خبر بدى است كه با قائم يكى از آنان قيام نخواهد كرد (و نويسنده به اين روايت تمسك كرده است).

و اين روايت به فرض صحّت ممكن است اشاره به همان 313 نفر باشد كه در مرحله ى اوّل عرب ها در ميان آنان نخواهند بود نه اينكه تا آخر هيچ عربى با آن حضرت نيست و امّاجملات بعدى نويسنده جواب ندارد زيرا عرب بودن پيامبر و خاندانش عليهم السلام و نيز عرب بودن حضرت مهدى عليه السلام ارتباطى با انحرافات عرب ها و مقابله باآنان ندارد ومعيارارزش عربى نيست بلكه تقواى الهى است.

مطلب دوم: اصلاح اماكن عبادى و اجراى احكام الهى

از جمله مطالبى كه از روايات استفاده مى شود اين است كه حضرت صاحب الزمان عليه السلام اماكن عبادى را اصلاح مى كند و آنان را به سبك زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله در مى آورد همانطور كه در حديث شماره 9 به آن تصريح شد.

ما نمى دانيم اصلاح كعبه به شكل اوليه و بازگردان مقام ابراهيم (كه خليفه اول آن را به محل جاهليّت قبل از اسلام باز گرداند) به جايگاه زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله چه اشكالى دارد كه نويسنده آن را تيتر زده است؟ آيا حضرت مهدى عليه السلام به خاطر ناخوشايندبودن

ص: 280

اصلاح كعبه در نظر طرفداران خليفه دوم دست از وظيفه الهى خود برمى دارد؟ زهى خيال باطل، گذشته از اينكه مرحوم مجلسى در صفحه 338 موضوع تخريب و اصلاح مسجدالحرام را دارد، ولى يك كلمه درباره مسجدالنبى ندارد هيچ توضيحى از مرحوم علامه ى مجلسى در همان صفحه درباره ى چگونگى تخريب مسجد نبوى ذكر نكرده است.

بايد به نويسنده گفت شما كه اينقدر دلسوزى براى كعبه كرده اى چرا درباره ى خلفاى اموى كه كعبه را تخريب كردند و با بدترين وجه به آن خسارت نمودند از حريم كعبه دفاع نكردى و جمله اى درباره آن ذكر نكردى؟!

نويسنده بعد از ذكر يك حديث از پيش خودساخته درباره تخريب كعبه با عنوان جديدى تحت عنوان «كعبه جديد» مى خواهند به خواننده القا كنند كه حضرت مهدى عليه السلام كعبه را تخريب مى كند و در كربلا كعبه بنا مى كند و بعد شعرى از مرحوم كاشف الغطاء درباره عظمت كربلا ذكر مى كند كه خيانت از سرتاسر عبارات وى مى بارد زيرا؛ تقدّس كربلا در نزد شيعيان چيزى از حرمت كعبه كم نمى كند. وما هيچ روايت صحيحى را نداريم كه كربلا را افضل از مكّه و مدينه بداند بلكه روايات متعدد داريم كه افضل بقاع ارض حرم خدا يعنى مكّه مكرّمه است(1)


1- -/-/ وسائل الشيعه 9/ 349

ص: 281

آرى؛ حرمت كعبه به خاطر رسول خدا صلى الله عليه و آله و ولى خداست و لذا كعبه تا آنجا محترم است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و نظرات او در آن جا حاكم باشد.

بر همين اساس است كه خداوند مى فرمايد: «لا اقسم بهذاالبلد و انت حل بهذاالبلد، قسم به اين سرزمين در حالى كه تو در اين سرزمين هستى.»(1) خداونداز همين سرزمين محترم وباارزش به خاطررسول خدا صلى الله عليه و آله تعبير به قريه مى كند آن زمان كه در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله ايستادند و مى فرمايد: «ضرب الله مثلًا قرية ...».(2) بنابراين رسول خدا صلى الله عليه و آله و ولى خدا عليه السلام در هر جا باشد ارزش از آنجاست و چون در كربلا ولى خدا هست و دين خدا به وسيله ى اين حجّت خدا زنده شده براى همين جهت داراى حرمت ويژه است، گذشته از اينكه گرايش به كربلا در حقيقت اجابت دعاى ابراهيم عليه السلام در كنار كعبه براى فرزندان خويش است كه گفت:

«فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ...، خدايا هواى دلهاى گروهى از مردم را به سمت ذريّه ام قرار ده ...»(3) بنابراين يك كعبه ظاهرى است كه در مسجدالحرام است و قبله نماز و ذبح و تمام اعمال است و بدين طريق مؤمن به خدا توجه مى كند و يك قبله معنوى و روحى است كه دلها متوجه آن قبله


1- - سوره بلد، آيات 1 و 2.
2- - سوره نحل، آيه 111.
3- - سوره ابراهيم، آيه 37.

ص: 282

هستند و آن قبله همان وسيله بين خلق و خالق و در واقع وجه خداست و فرد مؤمن به وسيله ى او متوجّه خدا مى شودو لذا در زيارت ندبه به حضرت مهدى عليه السلام خطاب مى كنيم و مى گوييم:

«اين وجه الله الذى يتوجه اليه الاولياء»، «كجاست وجه خدايى كه اوليا و دوستان خدا به او رو مى كنند؟» و حسين بن على عليه السلام نيز هم ولى الله است و هم وجه الله. او قبله دلهاست و به وسيله او انسان به خدا نزديك مى شود و اين دو هيچ منافاتى با هم ندارد. بايد به نويسنده گفت: ميان عاشق و معشوق رمزى است ....

نويسنده عنوان ديگرى دارد تحت عنوان «خوش خبرى براى عراقيها»؛ در اين بخش نويسنده شيعه را متهم مى كند كه به امام زمان عليه السلام نسبت مى دهد كه؛ معتقد است آن حضرت كعبه را تخريب مى كند و به جاى آن جهت قبله را به سوى كوفه تغيير مى دهد و روايتى از مرحوم فيض كاشانى در وافى ذكر مى كند، ولى اولًا؛ اين روايت را ما در وافى نيافتيم و هرچه بيشتر جستجو كرديم بى نتيجه تر بود و ثانياً؛ حتى خود حديثى كه نويسنده آورده است هيچ دلالتى بر تغيير قبله از مسجدالحرام به كوفه ندارد زيرا مى نويسد: «اى مردم كوفه، خداوند كسى را به اندازه شما دوست ندارد لذا امتيازاتى را به شما اختصاص داده است: (مصلاكم بيت آدم و بيت نوح و بيت ادريس و مصلى ابراهيم ...) مصلاى شما خانه آدم و خانه نوح و خانه ادريس و مصلاى ابراهيم است. (ولا تذهب الايام حتى ينصب الحجرالاسود فيه)، طولى نمى كشد كه سرانجام حجرالاسود در آن نصب

ص: 283

خواهد شد.»

كجاى اين روايت (به فرض كه وجود داشته باشد) دلالت بر تغيير قبله مى كند؟! در اين روايت بيان شده است كه مصلا و نمازخانه شما (شايد اشاره به مسجد كوفه باشد كه داراى مقامات متعدد است) خانه آدم و خانه نوح و خانه ادريس است و نمازخانه ابراهيم است (يعنى دسته اى از انبياء در آن سكونت داشته اند و ابراهيم گرچه ساكن نبوده است در آن نماز خوانده است) و امّاجمله «ولا تذهب الايام حتى ينصب الحجرالاسود فيه»، «طولى نمى كشد كه سرانجام حجرالاسود در آن نصب خواهد شد» به احتمال قوى مربوط به چيز ديگرى است زيرا نويسنده بعد از «مصلى ابراهيم» نقطه چين دارد و اشاره به حذف بخشى از روايت است و چه بسا در آنجا اينطور آمده است كه حضرت مهدى عليه السلام بعد از ظهور، كعبه را تخريب مى كند و ديوار آن را عقب تر مى آورد و به جاى اولش مى آورد و (شاذروان را جزو كعبه مى دهد) و حجرالاسود را در آن محل نصب مى كند و مقام ابراهيم را به محل اولش باز مى گرداند.

ولى نويسنده باخيانت خود وبا حذف بخشى از حديث ضمير را به «مصلى ابراهيم» باز گردانده است.

ثالثاً؛ به فرض هم حجرالاسود به مصلاى ابراهيم منتقل شود ولى چه دليلى است كه قبله نيز تغيير خواهد يافت؟ كعبه حتى بدون حجرالاسود نيز قبله مسلمانان مى تواند باشد همچنان كه قرامطه

ص: 284

بحرين وقتى حجرالاسود را در اوايل قرن چهارم ربودند و حدود 20 سال آن را مخفى كردند و از شبه جزيره عرب خارج نمودند مردم مسلمان همچون گذشته به سمت كعبه نماز گزاردند و حتى اعمال حج خويش را به صورت معمول انجام دادند.

آرى؛ اميرالمؤمنين عليه السلام جمله اى را درباره عظمت كوفه در نهج البلاغه دارد كه نقل آن در اينجا خالى از لطف نيست حضرت مى فرمايد: «... و من مى دانم كه هر ستمگرى نظر بدى نسبت به تو داشته باشد خداوند او را به چيزى كه او را مشغول كند مبتلا مى سازد و با تيركشنده او را مورد هدف قرار مى دهد.»(1)

مطلب سوم: نمونه اى از رفتارهاى حضرت حجة عليه السلام در قرآن (حكم داود)

از جمله امورى كه در روايات آمده است اين كه: حضرت مهدى عليه السلام به حكم داود و سليمان رفتار خواهد كرد و بيّنه نخواهد خواست و نويسنده نيز به يكى از اين روايات به صورت ناقص اشاره مى كند و در صفحه 174 روايتى را متذكر مى شود كه «اگر مردم بدانند كه امام قائم وقتى ظهور كند چه خواهد كرد اكثر آنان آرزو مى كردند كه كاش او را نبينند از بس كه مردم را مى كشد ... حتى بسيارى از مردم خواهند گفت: اين از آل محمد نيست اگر از آل محمد مى بود رحم


1- - نهج البلاغه، خطبه 47.

ص: 285

مى كرد!»

همچنين نويسنده قبل از ذكر عنوان؛ شاهكارهاى حضرت- عج- مى نويسد: «آنچه بيشتر هر مسلمان شيعه را درباره حقيقت امام دوازدهم كنجكاو مى كند ادعاهاى عجيب و غريبى است كه توليدكنندگان روايات ما درباره ايشان مدعى هستند ... امّا متأسفانه با عقل جور در نمى آيد كه امامى از نسل پيغمبر براى اصلاح جامعه آمده باشد شغلش شغل پيامبر باشد اما اين گونه عمل كند.»

ما به نويسنده وامثال اوكه نمى توانند يانمى خواهند حقايق رااز قرآن بگيرند حق مى دهيم كه نتوانند رفتارهاى حضرت حجّت عليه السلام رابفهمند. اگرآنان به قرآن و صاحبان امر (اهل بيت عليهم السلام) رجوع مى كردند حقايق را مى فهميدند و فوراً حكم به خلاف عقل بودنش صادر نمى كرد (خداوند در قرآن مى فرمايد: «ولوردوه الى الرسول و الى اولى الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم، و اگر آن را به رسول و به صاحبان امر از خويش رجوع مى كردند بى شك ياد مى گرفتند آنچه را آنان (پيامبر و اهل بيت عليهم السلام) استنباط كرده اند»).(1) خداوند در اواخر سوره كهف به شاگردى حضرت موسى عليه السلام اشاره مى كند كه به نزد بنده اى از بندگان خداوند رفت بنده اى كه خداوند از ناحيه خويش به او رحمت داده بود و او را عالم ساخته


1- - سوره نساء، آيه 83.

ص: 286

بود «فوجدا عبداً من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما»(1)

و آن بنده عالم و داراى رحمت (كه حضرت خضر عليه السلام بود) كارهايى را انجام داد كه ظاهرش با عقل سازگار نبود از جمله شكستن كشتى و كشتن كودكى بى گناه تا جايى كه حضرت موسى عليه السلام با اينكه متعهد شده بود از او تا پايان چيزى نپرسد نتوانست تحمل كند و بعد از هر دفعه اعتراضش بلند شد.(2) آيا حضرت خضر كشتى را با بينه و شاهد سوراخ كرد؟ و بچه را با بيّنه كشت؟ آيا رفتار او همان رفتار حضرت داود و آل داود نيست؟

با اينكه حضرت خضر به صراحت قرآن داراى رحمت الهى بود ولى با اين حال كشتى را مى شكند و پسربچه اى را مى كشد و در پايان داستان علل كارهاى خويش را براى موسى عليه السلام تشريح مى كند و در آخر مى گويد: «و مافعلته عن امرى، من از پيش خود چنين نكردم (بلكه خواست واراده الهى بود)»(3) در حقيقت حضرت خضر عليه السلام مجرى فرمان خداست و بس.

بنابراين شكستن و كشتن نيز مى تواند مظهر رحمت الهى و به خواست او باشد و اين امور براى كسانى كه كنار مائده قرآن نشسته اند امرى كاملًا واضح و روشن است و حتى از ديد يك مؤمن، جهنم نيز مظهر رحمت رحمانى خداوند است و آنچه


1- - سوره كهف، آيه 65.
2- - سوره كهف، آيات 69 تا 77.
3- - سوره كهف، آيه 82.

ص: 287

مسلم است حضرت حجت- ارواحنافداه- كمتر از حضرت خضر عليه السلام نيست علم و رحمت او بيشتر و بندگى او افضل. بلكه حضرت خضر و عيسى بن مريم عليهم السلام در خدمت او هستند ممكن است رفتار او با عقل امثال نويسنده جور در نيايد. اين مشكل مربوط به آنان است كه عقلشان كشش فهم اين مسايل را ندارد.

ما چه مى دانيم حضرت در چه شرايطى قيام مى كند و چگونه حكم خدا و خواست او را پياده مى كند او به كار خود آگاهتر است او بنده صالح خداست به جز خواست الهى هيچ خواستى ندارد و هيچ كارى بدون اذن او انجام نمى دهد و ما را چه رسد كه در كار او چون و چرا كنيم و به او ايراد گيريم و با عقل ناقص خود بخواهيم او و رفتارش را مورد نقد قرار دهيم. شايد به خاطر همين مسايل بوده كه اهل بيت عليهم السلام فرمودند: حديث آل محمد سخت است به عنوان نمونه به يك روايت اشاره مى كنيم:

جابر از امام باقر عليه السلام روايت مى كند كه پيامبر فرمود: «حديث آل محمد سخت و سنگين است. به آن ايمان نمى آورد مگر فرشته مقرب (الهى) يا پيامبر مرسل يا بنده اى كه خداوند دلش را براى ايمان آزموده است. پس آنچه از حديث آل محمد صلى الله عليه و آله بر شما وارد شد و دلتان نسبت به آن آرامش داشت و آن را شناختيد بپذيريد و آنچه از آنها بدتان آمد و آن را منكر شمرديد پس آن را به خدا و به رسول و به عالم آل محمد ارجاع دهيد كه بى شك هلاك مى شود كسى كه توان فهميدن حديثى را نداشته باشد و بگويد: به

ص: 288

خدا اين نبود به خدا اين نبود (والله ما كان هذا ...)، (در نتيجه حديث را منكر شود) و اين انكار، همان كفر است.»(1)

سخن محيى الدين عربى درباره حضرت قائم عليه السلام

نويسنده اگر قصد تخريب نداشت، به جاى تمسخر نسبت به روايات وارده در كتب شيعه در نحوه برخورد حضرت مهدى عليه السلام درباره انحرافات و برخورد با شمشير و قدرت با جور و ظلم و ستم و انتقام از دشمن خاندان پيامبر عليهم السلام به سخنان بعضى از بزرگان اهل سنّت رجوع مى كرد تا بفهمد اين افكار و نظرات مختص به شيعه نيست بلكه بزرگانى از اهل تسنن نيز باورهايى چون شيعه دارند مرحوم فيض در وافى كلامى از صاحب فتوحات مكيه درباره حضرت قائم عليه السلام نقل مى كند و چون پاسخ عمده شبهه هاى نويسنده در آن آمده است ما در پايان اين بخش به نقل آن مى پردازيم؛

صاحب فتوحات مكيه (محيى الدين عربى) مى گويد:

«خداوند خليفه اى دارد كه قيام مى كند در حالى كه زمين از ستم و ظلم پرشده باشد پس آن را از قسط و عدل پر مى كند و اگر تنها يك روز از زمين باقى مانده باشد خداوند آن روز را آنقدر طولانى مى كند تا اين خليفه ولايت را به دست گيرد. خليفه اى كه از عترت


1- - اصول كافى 1/ 401.

ص: 289

رسول خدا صلى الله عليه و آله، از فرزندان فاطمه عليها السلام، هم نام رسول خدا صلى الله عليه و آله است. بين ركن و مقام با او بيعت مى شود. شبيه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خلقت است و خلق او نزديك خلق رسول خدا صلى الله عليه و آله، زيرا هيچ كس در اخلاقش همچون رسول خدا نيست و او داراى پيشانى بلند و بينى زيباست. خوشبخت ترين مردم به واسطه او مردم كوفه هستند. بيت المال را به مساوات تقسيم مى كند و در مردم به عدالت رفتار مى كند و در قضايا حكم مى كند. فردى مى آيد و به او مى گويد: اى مهدى به من كمك كن، آن حضرت از مالى كه در اختيارش است آنقدر به او مى دهد كه توان حملش را ندارد بر فترتى از دين قيام كند. خداوند به واسطه او تحولى ايجاد مى كند كه با قرآن نكرده است. فرد نادان بخيل ترسو (از بركت او) عالم ترين، با گذشت ترين و شجاع ترين مردم مى گردد.

پيروزى جلو وى حركت مى كند 5 يا 7 يا 9 (سال) زندگى مى كند حركت او پشت سر رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اشتباه نمى كند فرشته اى كه ديده نمى شود او را تسديد و تقويت مى كند. ناتوان را در حق كمك مى كند و از ميهمان پذيرايى مى كند و بر سختى هاى روزگار كمك مى كند. آنچه مى گويد عمل مى كند، مى گويد آنچه مى داند و مى داند آنچه اتّفاق مى افتد. خداوند در يك شب امرش را اصلاح مى كند شهر روم را با «اللّه اكبر» با 70 هزار نفر از مسلمانان كه از نسل اسحاق هستند فتح مى كند.

شاهد اتفاقات بزرگ است، ستم و اهلش را نابود مى كند و روح را

ص: 290

در اسلام مى دمد و آن را بعد از ذلتش عزيز مى گرداند و بعد از مرگش حيات مى بخشد و با شمشير مردم را به سمت خدا دعوت مى كند، سپس هر كس امتناع كرد او را مى كشد و هر كس با او نزاع كرد خوار مى گردد. دين را آن گونه كه براى رسول خدا آشكار بوده آشكار مى سازد.

مذهب هاى مختلف را بر مى دارد، سپس تنها دين ناب را باقى مى گذارد، دشمنانش پيروان دانشمندانى هستند كه اهل اجتهاد هستند زيرا؛ آنان مى بينند او (حضرت مهدى عليه السلام) بر خلاف مذهب امامان خويش رفتار مى كند، پس از روى كراهت و از ترسِ شمشير و قدرتش زير فرمانش در مى آيند و توده مسلمانان به خاطر آنچه در نزد اوست (از عدالت و ...) خوشحال مى شوند بيشتر ياران خاص آن حضرت عارفان الهى از اهل حقايق و كشف و شهود و شناخت الهى هستند، آنان دعوتش را اقامه مى كنند و او را كمك مى كنند و وزيران اويند كه بار مملكت را بر دوش مى گيرند و او را بر انجام كارهايى كه خداوند بر عهده اش نهاده است كمك مى كنند.»(1) درباره ى نماز جمعه كه نويسنده به شيعه نسبت مى دهدكه آنان نماز جمعه راتنها پشت سر امام معصوم عليه السلام صحيح مى دانند وآنگاه مدعى مى شود كه اخيراًفتواهايى منتشر شده كه اقامه ى


1- - وافى ج 1، جزء اول، ص 112 و 113، باب وقايع نزد ظهور امام.

ص: 291

نمازهاى جمعه را تأييد مى كند؛ سخنى است كه رجوع به كتب فقهى بزرگان شيعه بطلان آن را ثابت مى كند. عمده ى فقها در گذسته وحال فتوا به وجوب نماز جمعه به صورت تخييرى يا تعيينى داده اند و مانع برپايى اين فريضه دولتها وسلاطين جور و ستم بودند و لذا با بر طرف شدن اين مانع در ايران بعداز پيروزى انقلاب اسلامى اين فريضه در سرتاسر اين كشور به نحو مطلوب اقامه مى شود.

ص: 292

ص: 293

فصل پايانى اهل سنت پيروان كدام سنت؟

اشاره

شاخص ترين ويژگى كه اهل سنت در برابر تشيع بدان مباهات مى كنند و بدين وسيله خود را شهره آفاق كرده اند اين است كه مدعى هستند تنها آنان پيروان و حاميان و حافظان سنت و روش پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله هستند و گويا ديگران از آن بهره اى ندارند و توده مردم از اهل تسنن اين امر باورشان شده است كه شيعيان نه تنها برتر از آنان نيستند بلكه قابل قياس با اهل سنت نبوده و آنان بر همه برتر هستند حتّى بعضى، كار را به جايى رسانده اند كه شيعيان را تارك سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مخالف آن و حتى مجوس و يهودى دانسته اند.

اگر كسى كه با اهل تسنن و به خصوص متعصبين آنان و بالاخص با وهابيون برخورد كند كاملًا اين امر برايش مشهود خواهد بود.

ولى رجوع به تاريخ و آشنايى با رفتار و روش پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و خلفا به خصوص خليفه دوم و بنى اميه واقعيت را به صورت ديگرى نشان مى دهد معلوم مى شود كه اهل تسنّن قبل از اينكه اهل و پيرو و مجرى سنت پيامبر اسلام باشند اهل سنّت عمربن خطاب و معاوية بن ابى سفيان و ديگران هستند و به عكس تنها اهل بيت عليهم السلام و پيروان راستين آنان بوده اند كه اهل سنّت پيامبر و حافظ و نگهبان و مفسر آن بوده اند.

موارد زير سنّت هايى است كه از طرف خليفه دوم در ميان اهل

ص: 294

سنت رايج است و او بوده كه اين نوآوريها و بدعتها را در اسلام گذاشته و اهل سنّت مجرى سنّت هاى عمربن خطاب و ديگران هستند؛

1) برپايى نماز تروايح

كسانى كه به مكه و مدينه مشرف مى شوند مى بينند در شبهاى ماه مبارك رمضان ساعتها نماز جماعت برپاست اين همان نماز تراويحى است كه خليفه دوم دستور به پرپايى آن با جماعت داد.

ابن اثير مى نويسد: «او (عمر) اولين كسى بود كه مردم را براى نماز تروايح در ماه مبارك رمضان به جماعت جمع كرد و نامه به شهرها نوشت و به آن دستور داد.»(1) بعد از اينكه عمر چنين كارى كرد و امام جماعت را ابى بن كعب قرار داد. شبى به مسجد آمد و ديد مردم نماز را به جماعت برگزار مى كنند. عمر از آن لذّت برد و بدان افتخار كرد و گفت: «نعم البدعة هذه»، «اين چه بدعت خوبى است!!»(2)

2) گفتن چهار تكبير در نماز ميت

از جمله امورى كه در حرمين شريفين مشهود است و روزانه بدون استثنا مشاهده مى شود اقامه نماز ميت است و اهل تسنن برخلاف


1- - الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 59. نامگذارى به تراويح به اين جهت است كه بعد از هر چهار ركعت مى نشينند و استراحت مى كنند حاشيه كتاب اجتهاد در مقابل نص، ص 255.
2- - بخارى، كتاب الصوم فضل من قام رمضان.

ص: 295

شيعه (كه 5 تكبير براى نماز ميت دارند) 4 تكبير براى نماز ميت بيشتر ندارند، اين چهار تكبير نيز از سنتهاى خليفه دوم است.

ابن اثير در تاريخ خود مى نويسد: «و او (عمر) ... اول كسى بود كه مردم را در نماز جنازه (ميت) بر 4 تكبير جمع كرد.»(1) احمدبن حنبل از طريقه يحيى بن عبدالله جابر روايت مى كند كه گفت: «پشت سر عيسى غلام حذيفه در مداين بر جنازه اى نماز گزاردم و او 5 تكبير گفت و سپس رو كرد به جانب ما و گفت: اشتباه نكردم و فراموش نكردم بلكه مانند آقا و ولىّ نعمتم حذيفه بن يمان عمل كردم كه بر جنازه اى نماز گزارد و 5 تكبير گفت، آنگاه نگاه به من كرد و گفت: فراموش نكردم و اشتباه ننمودم بلكه مانند پيغمبر تكبير گفتم.»(2)

3) آوردن جمله «الصلوة خير من النوم» در اذان صبح

هر كس اذان اهل تسنن را بشنود ملاحظه مى كند كه در آن جمله «حى على خيرالعمل» نيست و به جاى آن در اذان صبح «الصلوة خير من النوم» گفته مى شود.

مالك بن انس در موطأ خود آورده است كه؛ «مؤذن بامدادان نزد عمربن خطاب آمد كه او را براى نماز صبح ندا دهد ولى او را خواب يافت. پس صدا زد: «الصلوة خير من النوم، نماز بهتر از


1- - الكامل فى التاريخ 3/ 59.
2- - مسند احمد 5/ 406.

ص: 296

خواب است» عمر را از اين گفته خوش آمده و فرمان داد كه آن را در اذان صبح قرار دهند.»(1)

4) حذف جمله «حى على خيرالعمل» از اذان

همانطور كه ملاحظه مى شود در هيچ يك از اذانهاى اهل سنت جمله فوق گفته نمى شود.

ابوالقاسم كوفى متوفاى (352 ه ق) درباره چيزهايى كه عمر از اذان كاست يا به آن افزود، مى نويسد:

«چنانكه از روايات وارد شده معلوم مى شود جمله «حى على خير العمل» در اذان عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است و عمر اين جمله را به اين بهانه از اذان حذف نمود تا مردم تنها بر نماز تكيه نكنند و جهاد را رها ننمايند و با اين توجيه اين فراز را از اذان و اقامه حذف نمود و پيروانش نيز پذيرفتند و از او پيروى كردند.»(2)

5) سجده بر پشت نمازگزار!!

اشاره

از جمله امورى كه گاهى در نماز اهل تسنن در مسجدالحرام و مسجد نبوى شريف ديده مى شود سجده بر پشت نمازگزار است.


1- - موطأ، باب ما جاء عن النداء فى الصلاة، 1/ 72
2- - الاستغاثه 1/ 24- 23.

ص: 297

امّا ريشه تاريخى آن:

سياربن معرور مى گويد: روزى عمربن خطاب براى ما خطبه خواند و ضمن آن گفت: «اى مردم اين مسجد را پيامبر بنا فرموده است و همه انصار و مهاجران در ساختن آن همراهى كرده ايم، در اين مسجد نماز بگزاريد و اگر جايى براى سجده نيافتيد بر پشت برادران مسلمان خود سجده كنيد.»(1)

6) آهسته گفتن بسم الله در نماز و يا حذف آن

فخر رازى مى نويسد: «شافعى نقل كرده است كه معاويه به مدينه آمد و با مردم نماز گزارد. امّا «بسم اللّه ... نگفت ...» وى هم چنين مى نويسد: حكومت بنى اميه در جلوگيرى از بلند خواندن «بسم اللّه ...» مبالغه و زياده روى مى كردند، (اين كار) تلاشى در جهت نابودسازى آثار على عليه السلام بوده است.»(2)

7) جلوگيرى از گريستن بر مردگان

يكى از مسايلى كه در حرمين شريفين و بين اهل سنّت مشاهده مى شود جلوگيرى از گريه و برخورد با كسانى است كه به عزادارى و ماتم سرايى مى پردازند با اينكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در ماتم


1- - فقه تطبيقى به نقل از دلائل النبوة 2/ 191.
2- - تفسير مفاتيح الغيب الكبير 1/ 206- 204.

ص: 298

فرزندش ابراهيم و شهادت عمويش حضرت حمزه سيدالشهدا عليه السلام گريه كرد، پس اساس مقابله با عزادارى و اين سنت از كجاست؟

رأى خليفه دوم اين بود كه نبايد بر مردگان گريست هرچند وى مهم و بزرگ باشد. او گريه كننده را با عصا و سنگ ميزد و خاك به روى او مى پاشيد و اين كار را در زمان پيغمبر انجام مى داد و در تمام دوران زندگيش ادامه داد. احمدحنبل از ابن عباس روايت مى كند كه درباره مرگ رقيه و گريستن زنها، گفت: «عمر آنها را با تازيانه مى زد ....»(1)

8) برجسته ساختن قبور (به شكل كوهان شتر)

در قبرستان بقيع مشاهده مى شود كه برخلاف مناطق شيعه نشين قبور را برجسته به صورت كوهان شتر درست مى كنند.

امام غزالى و ماوردى دو تن از علماى اهل سنّت مى گويند: «مسطح بودن قبور مطابق شرع اسلام است ولى چون رافضه (شيعه) آن را شعار خود قرارداده (و قبور رابه صورت مسطح مى سازند) ما از آن عدول كرديم و به صورت تسنيم (برجسته) درست مى كنيم!!!»(2)

در ضمن در صفحه ى 212 مطلبى از بيهقى وابن قدامه در اين رابطه ذكر كرديم.


1- مسند احمد 1/ 335.
2- - الغدير 10/ 209 و 210.

ص: 299

9) انگشتر به دست چپ كردن

در ميان اهل سنت امرى كه مرسوم است اين كه انگشتر را به دست چپ مى كنند و از تختيم به يمين (انگشتر به دست راست كردن) كه شيعه انجام مى دهند خوددارى مى كنند. كدام يك سنت اسلامى است؟ و امر اهل سنت از كيست؟ زمخشرى در كتاب ربيع الابرار مى نويسد: «اول كسى كه انگشت ر رابر خلاف سنت (رسول خدا صلى الله عليه و آله) به دست چپ كرد معاويه بود!!»(1)

10) باز كردن عمامه و انداختن تحت الحنك از راست

يكى از امورى كه در بين اهل سنت ديده مى شود اين است كه عمامه را از سمت راست باز مى كنند. حافظ عراقى در بيان كيفيت باز كردن تحت الحنك مى گويد: «آيا باز كردن عمامه از سمت چپ آنطور كه مرسوم (بين شيعيان) است يا از سمت راست به خاطر شرافت آن (كداميك)؟ من روايتى كه دلالت كند كه به صورت معين بايد از سمت راست انداخت (آنطور كه اهل سنت انجام مى دهند) نديديم مگر حديث ضعيفى در نزد طبرانى و به فرض ثبوت چنين حديثى شايد از جانب راست انداخته مى شود سپس به سمت چپ آن را برگردانده مى شود همانطور كه بعضى آن را انجام مى دهند، ولى چون (بازكردن از سمت چپ) شعار اماميه (شيعه) گرديده


1- - همان، ص 210.

ص: 300

است بهتر است از آن اجتناب شود تا تشبيه به آنان صورت نگيرد.»(1)

11) تحريم متعه (ازدواج موقت)

از جمله امورى كه شاخصه اهل سنت است و به تقيد آن شهرت دارند حرام شمردن متعه است. حال اين حرمت از سنت كيست؟

ما در اين باره در بحث (ازدواج موقت) به مقدار كافى سخن گفتيم و در اينجا فقط به ذكر يك جمله از جلال الدين سيوطى اكتفا مى كنيم وى در اوليات عمر نقل مى كند كه «او (عمربن خطاب) اولين كسى بود كه متعه را حرام كرد.»(2) موارد فوق از سنتهاى مشهود در ميان اهل سنت است كه هيچ يك از آنان از سنت رسول خدا نيست و عمده آنها توسط عمربن خطاب و معاوية بن ابى سفيان و براى مقابله با اهل بيت عليهم السلام و شيعه بدعت گذارى است و اهل سنت مجرى سنتهايى است كه خليفه دوم و معاويه گذاشته اند و اگر اين بدعتها كه به اسم سنت در جوامع سنى مطرح است برداشته شود ديگر تمايزى بين شيعه و سنى نخواهد بود.

در واقع اهل سنّت واقعى شيعيان هستند كه اخذ به سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام نموده اند و سنّيان همان اهل سنّت


1- - الغدير 10/ 210.
2- - تاريخ الخلفاء، ص 128.

ص: 301

عمربن خطاب و معاوية بن ابى سفيان هستند.

بنابراين معلوم مى شود كه راه حق يكى است و كسى كه آن را نپويد به بيراهه مى رود. راه حق، همان سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله است و بيراهه مسير بدعتگذاران و پيروانشان است و نويسنده كه در فصل آخر عنوان سر دوراهى را دارد مرتكب اشتباه ديگرى شده است، زيرا يكى راه راست و ديگرى بيراهه است و نويسنده راهى را كه سنّت رسول و اهل بيت او عليهم السلام بوده رها كرده و به بيراهه كه طريق بدعتگذاران است قدم نهاده است «يضل من يشاء و يهدى من يشاء».

ترس از شمشير قائم

آيا كسى شك دارد كه نويسنده از همان ابتدايكى از پيروان دشمنان اهل بيت عليهم السلام بوده است و خود را به عنوان شيعه معرفى كرده است تا بتواند ديگران را فريب دهد؟ و آيا انسان مصداق دو حديثى كه نويسنده در اواخر فصل پايانى تحت عنوان «ترس از شمشير قائم؟» ذكر مى كند نمى يابد و يا خود نويسنده از شيعيان دروغين نيست؟ ما هم به همين دو روايت به نقل ايشان اشاره مى كنيم تا معلوم شود سرانجام دروغ پردازانى چون نويسنده چگونه است؟

«زيرا تهمتها و دروغهايى كه ساختند و به نام دين و اهل بيت به خورد مردم دادند خيلى زشت است» و به قول خود نويسنده «پيامدهاى خطرناكى دارد.» (ص 181)

ص: 302

امام صادق عليه السلام به مفضل فرمود: «هر گاه قائم ما قيام كند از شيعيان دروغين شروع مى كند و آنان را مى كشد» و نيز آن حضرت فرمود:

خداوند سبحان هيچ آيه اى درباره ى منافقين نازل نفرمود جز آن كه بر كسانى كه خود را به شيعيان مى چسبانند تطبيق مى ورزد.

آنچه در دو صفحه ى آخر كتاب مورد نقد آمده است چيزى شبيه به رمان و افسانه است كه خلاف واقع بودن آن براى همه و به خصوص، مردم عراق واضح است.

ص: 303

خاتمه:

سخنى با مترجم

شما در اول مقدمه اشاره به دشمنان اسلام از جمله مشركين و يهود و منافقين و نصارى و مجوس كرديد كه گفته اند «اسلام در برابر همه آنان پيروز شد» و اين سخن درستى است. ما از شما اين سؤال را داريم كه پيامبر اسلام براى حفظ اين دين مبين در برابر همه ى اين دشمنان كه به قول شما به دنبال وفات حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله بيش از هر زمان ديگرى در معرض خطر قرار داشت و دشمنان داخلى و خارجى آن را تهديد مى كردند چه تمهيدى فرموده و چه دستورى صادر نموده است؟

آيا مى توان پذيرفت كه آن حضرت هيچ كارى انجام نداد، و هيچ رهنمودى نداشت و مردم را بى سرپرست و بدون رهبر به حال خود رها كرده از دنيا رفت؟!!

از شما مى پرسيم، عقل، كدام يك را نقشه دشمن مى داند؟ آنچه را كه شما نوشتى و بيان كردى يعنى؛ محبّت اهل بيت؟ يا آن چه در تاريخ آمده مبنى بر ايجاد اختلاف با تخلف از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله حتى در زمان حياتش با عدم شركت در لشگر اسامه و نياوردن قلم و دوات براى پيامبر و جلوگيرى آن حضرت از نوشتار براى آينده امت اسلام و تصميم گيرى در سقيفه بنى ساعده در غياب بزرگان صحابه چون سلمان و اباذر و حذيفه و عدم حضور

ص: 304

حتى يك نفر از خاندان رسالت؟!

پس سؤال اصلى اين است كه چه كسى و چگونه و در كجا؟ آتش فتنه و اختلاف را برافروخت كه هنوز دودش به چشم امت اسلامى مى رود و نوشتار نويسنده نيز ذره اى است كه از همان آتش در فضا پراكنده شده است. از شما مى پرسيم آيا محبّت به اهل بيت و فدائى آن بزرگواران بودن انتقام از پيامبر صلى الله عليه و آله محسوب مى شود؟ يا خلافت را از پسرعمو و داماد و بهترين صحابى او گرفتن و نااهلان و نامحرمان را بر كرسى خلافت نشاندن؟ زخم چركين كه شما در صفحه 12 به آن اشاره كرده ايد كدام است؟ دسيسه ها و تفرقه افكنى هايى كه در سقيفه انجام شد يا حمايت از نزديك ترين يار و خاندان و اهل بيت پيامبر؟

آيا شما نخوانده اى و نشنيده اى كه ابن عباس گفت: «مصيبت و تمام مصيبت آن زمانى بود كه نگذاشتند پيامبر براى آينده چيزى بنويسد.» آيا آن فردى كه مانع شد كسى جز عمربن خطاب بود(1) كه گفت:

«ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله»(2) «اين مرد (پيامبر صلى الله عليه و آله) هذيان مى گويد كتاب خدا براى ما كافى است.»

حال زخم چركين را محبّت اهل بيت كه مورد دستور قرآن است ايجاد كرده؟ يا رياست طلبى كسانى كه نويسنده ى كتاب آنان را


1- - صحيح بخارى، باب كتابةالعلم 1/ 103.
2- - المراجعات، ص 44.

ص: 305

مرد شماره ى اوّل و دوّم اسلام بعد از پيامبر معرفى مى كند؟!

آقاى مترجم، شما در صفحه 13 رافضى را اين گونه معنا كرده ايد «من رفض آل البيت كسى اهل البيت را ترك كند.»

اين معنا را شما از كجا به دست آورده ايد؟

در كتاب لسان العرب (از ابن منظور مصرى كه سنّى هم هست) آمده است كه «الروافض: جنود تركوا قائدهم و انصرفوا فكل طائفة منهم رافضه و النسبة الهيم رافضى».

رافضيها لشكريانى هستند كه رهبرشان را رها كردند و منصرف شدند پس هر طائفه اى از آنان رافضى هستند.(1) سپس روافض رابه پيروان زيدبن على بن الحسين عليه السلام اطلاق مى كند كه پيمان را شكستند و او را رها كردند.

در مصباح المنير نيز رافضه را دسته اى از شيعيان كوفه مى دانند كه زيدبن على عليه السلام را رها كردند ....

و مى گويد: «پس اين لقب درباره ى هر كس كه در اين مذهب (شيعه) غلو كرد و اجازه طعن در صحابه را داد استعمال شد».(2) در المنجد نيز آمده است: «رافضه فرقه اى از ياران شيعيان هستند و آنان كسانى هستند كه رهبر خويش را در جنگ با غير آن رها كرده اند.(3)


1- - لسان العرب، 6/ 191.
2- - مصباح المنير، ص 277.
3- - المنجد، ص 272.

ص: 306

در مقدمه كتاب اصل الشيعه و اصولها آمده است:

«چون مردم به دين زمامداران خويش بودند و اسلام را متمثل در حكامشان و آنچه از احكام و عقايد و سنتهاى منسوب پيامبر صلى الله عليه و آله پيام نهادند ديدند هر كس را كه تابع حكام و فرمامداران بودند به اهل سنت و جماعت ناميدند و هر كس مخالف حكام بود و از امامان اهل بيت عليهم السلام پيروى كرد به رفض (ورافضى) ناميدند و حكومت ها در مرحله اول، امامان و پس شيعيان آنان را طرد كردند و به انواع تهمت ها متهم ساختند. و علماى شيعه، نسلى بعد از نسلى در مقابل آنان به معرفى تشيع پرداختند و فرق آنان را با ساير برادران مسلمان ذكر كردند.»(1) جالب توجّه اينكه مترجم در ابتدا رافضى را كسى مى داند كه اهل بيت را ترك كند ولى در پايين صفحه، رافضى را كسى مى داند كه حتى يك نفر از صحابه را قبول نداشته باشد و چنين فردى از ديدگاه او رافضى است و مى گويد: «اگر شيعه اى ديديم كه با اصحاب پيامبر رضوان الله عليهم اجمعين- يا حتى يك فرد آنان كينه داشته باشد ... رافضى است.»

نكته ى ديگر اين كه؛ مترجم در اينجا با استفاده از كلمه «حتى يك فرد آنان» در جمله «اگر سنى اى را ديديم كه با اهل بيت عليهم السلام يا حتى يك فرد از آنان كينه داشته باشد او سنى نيست» مغالطه اى


1- - اصل الشيعه و اصولها، ص 13- 12.

ص: 307

روشن انجام داده است تا همه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را تقديس كند زيرا در آنجا نيز كلمه «حتى يك فرد آنان» را مى آورد و مى نويسد «و اگر شيعه اى را ديديم كه با اصحاب پيامبر- رضوان الله عليهم اجمعين- يا حتى يك فرد از آنان كينه داشته باشد او شيعه نيست» و حال آن كه تفاوت فراوانى بين اهل بيت عليهم السلام و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله است زيرا گروه اوّل با دلالت آيه تطهير معصوم هستند و به استناد آيه مودت، محبّت آنان لازم است به خلاف گروه دوم كه بعضى از آنان موجب آزار شخص رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند همانطور كه آيات سوره توبه بر آن دلالت دارد نظير آيه اذن گرچه در ميان آنان انسانهاى مؤمن و پاك باخته نيز بوده اند.

شما در صفحه 14 و 15 دم از تحقيق زده ايد و بيان كرده ايد كه بايد تحقيق كنيم اين سخنى است درست لكن چرا شما خود، اين كار را نكرديد؟ و صرفاً با ديدن اين كتاب و خواندن آن از نويسنده اش تقليد كرديد و عمده ى آنچه را ذكر كرده است نقل كرديد هرچند منافى ايمان و عفت باشد؟ چرا شما در باب تحقيق مى گوييد: آيا ...

مستقيماً ترجمه قرآن نخوانيم و در آيات آن نينديشيم؟

چرا ترجمه قرآن؟ از كجا قرآن را درست ترجمه كرده باشند؟

ترجمه ى قرآن كه وحى نيست. خود قرآن وحى است. شما اطلاع كافى نسبت به ادبيات عرب و شأن نزول آيات و مطلق و متقيد ناسخ و منسوخ قرآن پيدا كنيد و آنگاه در خود آيات قرآنى تدبّر كنيد و در روايات نيز عميقانه، نه چون نويسنده ى كتاب، به

ص: 308

بررسى و اجتهاد بپردازيد.

چرا شما درباره ى گفته هاى نويسنده تحقيق نكرده ايد تا بدانيد ايشان در آنچه ذكر كرده است امين نبوده است به عنوان نمونه در صفحه ى 55 روايت را قيچى كرده، و آن را با آدرس غلط نقل نموده و برخلاف نظر امام صادق عليه السلام مطلب را ذكر كرده است كه اين كار يا از نويسنده صورت گرفته يا از شما، هر كدام باشد خيانت است و بازى با مردم و انسانهاى آزادمنش. گرچه روايت مذكور را طبق آدرسِ ارائه شده نيافتيم لكن آن را در جلد 8، كافى پيدا كرديم، در ضمن، اين حديث در مدح و بيان فضايل شيعيان است و شما خلاف واقع نشان داده ايد وما به لطف خدا متن حديث را در صفحه ى 45 آورديم تا «ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حىّ عن بينة.»(1)

واقعيّت اين است كه مترجم خود شخصيّتى بدتر از نويسنده است زيرا با مقايسه ى كتاب با متن عربى ملاحظه مى شود كه مترجم متوجه دروغها ورسواييهاى مؤلف شده وديده اگر آنها را ترجمه كند چهره ى نويسنده رسوا خواهد شد. ما در آخر خاتمه دو مورد از موارد متعدد آنها را جهت اطلاع خوانندگان عزيز ذكر مى كنيم.

شما نوشته ايد «كه خوشبختانه در سالهاى اخير از بيمارى تقليد مطلق كاسته شده ....» بايد عرضه بداريم كه در شيعه از اول باب اجتهاد باز


1- - سوره انفال، آيه 42.

ص: 309

بوده است و هرگز كسى از اجتهاد و ترك تقليد منع نشده است ولى در اهل سنت حق اجتهاد را فقط از آنِ ائمه اربعه خود مى دانند آرى اين خوش خبرى است كه بسيارى از جوانان اهل تسنن ديگر تسليم نظرات و اجتهادات اموات نيستند و دنبال حقايق هستند امّادر ميان شيعيان چيزى كه اخيراً بيشتر مرسوم شده و تحت عنوان جنبش اصلاح طلبى است سوء استفاده از عدم آگاهى مردم و جوانان و القاى شبهه است و اين چيزى غير از تقليد و تحقيق است. مترجم محترم؛ چرا از نويسنده تقليد كردى وادّعاهاى خلاف واقع او را بررسى نكردى؟؟ وى در صفحه ى 3 و 5 مرحوم كاشف الغطا را سيّد معرفى مى كندوشما نيز در صفحه ى 29 در ترجمه آوردهاى «امام سيّد محمد حسين آل كاشف الغطاء» در حالى كه غير سيّد بودن او شهره ى آفاق است. اوچه شاگردى براى مرحوم شيخ محمد كاشف الغطا وچه عالم حوزه ى نجفى است كه اين موضوع ساده را نداند؟!!

نكته ديگر اينكه؛ شما در صفحه 14 نوشته ايد كه آنچه «مخالف قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد به هيچ عنوان قابل قبول نيست»، حال اين سؤال از شما مطرح است آيا گفتار و رفتار خليفه دوم همه مطابق قرآن است كه متعه نكاح و حج را حرام اعلام كرده(1) و درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: «ان الرجل ليه جر ..»(2) با اين كه خداوند


1- -/-/ كنز العمال 16/ 521
2- -/-/ صحيح بخارى 1/ 103 و ....

ص: 310

مى فرمايد: «و ما ينطق عن الهوى ان هو الاوحى يوحى.»(1)

شما در نكته سوم محور وحدت را قرآن مى دانيد اين محور همان است كه ما به دنبال آن هستيم خودِ قرآن، محور وحدت را خدا و رسول معرفى مى كند نه سيره صحابه پيامبر را كه شما آن را نيز جزءِ محور وحدت و در كنار آن مى دانيد سيره ى صحابه با آن اختلافها كه با هم دارند و با يكديگر جنگها نموده اند و خون يكديگر را مباح دانسته اند چگونه مى تواند محور وحدت باشد آرى قرآن و رسول خدا و اهل بيت و سيره آنان عليهم السلام مى توانند محور وحدت باشند همان طور كه حضرت زهرا عليها السلام مى فرمايد:

«و جعل ... امام تنا نظاماً للفرقه» و خداوند امامت ما را موجب حفظ نظام از تفرقه قرار داد.(2) نكته ى چهارمى كه مترجم به آن اشاره دارد و اصل سخن درست است اينكه بايد قرآن محور باشد و از روايات جعلى و دروغين پرهيز شود و از مطلبى كه از پيش تعيين شده باشد و توسط روايات جعلى و دروغين اساسش گذاشته شده است پرهيز شود و نبايد آيات قرآن هر طورى كه لازم بود قيچى شود و با تأويل و تفسير خلاف واقع به آن چسبانيده شود اين كار به قول ايشان بازى كردن با نصوص وحى حتى بازى با عقل انسانهاى آزادمنش است سؤال اين است چرا شما خود شيوه ى فوق را تعقيب نكرديد و مطالب


1- - سوره نجم، آيات 3 و 4.
2- - خطبه حضرت زهرا س، فرهنگ سخنان حضرت زهرا س، ص 102.

ص: 311

بى اساس و بى سند را ذكر كرده ايد شما در صفحه 20 وقتى مسئله تهمت زدن به عايشه را ذكر مى كنيد و او را لقب صديقه مى دهيد مى گوييد: «پيامبر- صلى الله عليه و آله- تا پنجاه روز با تمام اهل بيت اطهار و ياران جان نثارشان در انتظار وحى مى نشستند نه تنها حضرت رسول- صلى الله عليه و آله- كه حضرت اميرالمؤمنين حضرت امام حسن و ... همه حضور داشتند و همه از اين مصيبت بزرگ ناراحت بودند ... تا پنجاه روز بعد آيات معروف سوره نور نازل شد و از چهره دشمنان پيامبر- صلى الله عليه و آله- و دشمنان ام المؤمنين عايشه صديقه- رضى الله عنها- پرده برداشت و خداى عالم الغيب بر عفت و طهارت حميراى عفيفه مهر وحى گذاشت.»

شما اين مطالب را از كجا آورديد؟!

اولًا؛ مسئله ى قطع نزول وحى مربوط به مكه بود آن هم بعد از سؤال از آن حضرت درباره ى اصحاب كهف و نزول سوره ضحى.

ثانياً؛ اصل داستان افك بنابر آنچه در دست ماست مربوط به نسبت ناروا به عايشه نيست بلكه نسبت ناروايى بود كه عايشه به ماريّه قبطيه مادر ابراهيم بن رسول الله داد و خداوند آيات معروف سوره نور را جهت طهارت مادرِ فرزندِ رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل نمود.

استاد جعفر مرتضى، كتابى تحت عنوان «حديث الافك» نوشته و از طريق بررسى آيات و روايات و تاريخ و نظرات صاحب نظرات ثابت كرده است كه داستان افك هيچ ارتباطى به عايشه ندارد(1)


1- - حاكم نيشابورى در مستدرك و ذهبى در تلخيص به نقل از عايشه داستان آن را آورده اند، اجتهاد در مقابل نص، ص 403.

ص: 312

شما زيبا سخن مى گوييد ولى ديگران به آن عمل مى كنند شما شعارِ بى دليل سخن نگفتن و ... سر مى دهيد ولى خود شما پيشتاز اين ميدان هستيد و بى دليل سخن مى گوييد آيا كار شما همان بازى كردن با وحى و عقل مردم نيست. «و اذا رأيتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم ...»(1)

در نكته ى پنجم يك قاعده ى ثابت اسلامى را شما ذكر مى كنيد مبنى بر اينكه «هر اصل اعتقادى حتماً بايد در قرآن با صراحت ثابت شده باشد و ناممكن است كه چيزى جزو اصول اعتقادى باشد و اما در قرآن آشكارا نيامده باشد.»

اولًا؛ اصول اعتقادى آن اصولى هستند كه به وسيله ى عقل اثبات شوند نه وحى مثل توحيد، نبوت، معاد و ... گرچه اين موارد در قرآن هم آمده باشد ولى طريقه اثبات آن عقل است نه وحى و قرآن، اول بايد از طريق عقل خدا را اثبات كرد سپس كلام او را پذيرفت نه اينكه به وسيله كلام خدا بخواهيم خدا را ثابت كنيم.

ثانياً؛ لازم نيست امرى جزو اعتقادات باشد و بالصراحة در قرآن آمده باشد بلكه همين اندازه كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بر وجود آن خبر دهد ما به آن عقيده پيدا مى كنيم زيرا علم و يقين داريم كه فرموده ى او مطابق با واقع است زيرا مطمئناً خيلى از امور در قرآن نيامده است ولى جزو عقايد مسلمانان است نظير تعداد ركعات نماز


1- - سوره منافقون، آيه 4.

ص: 313

يوميه و لزوم عقد براى ازدواج بلكه آيا اهل سنّت كه قايل به قِدَم قرآن هستند وآن را ضرورى دين وجزو اعتقادات خود مى شمارند و هر كس را كه منكر آن شود مهدورالدم مى دانند در قرآن آمده است؟

ثالثاً؛ عصمت و ولايت امام معصوم و اهل بيت عليهم السلام از خود قرآن استفاده مى شود نظير آيات ولايت و اولوالامر و آيه تطهير و همچنين عقيده به مثل رجعت كه نويسنده در آخر كتاب مورد حمله قرار داده در موارد متعدد قرآن آمده است از جمله: داستان اصحاب كهف و داستان گاو بنى اسرائيل و زنده كردن مرده به وسيله ى حصرت عيسى كه دلالت بر صحت رجعت دارد.

رابعاً؛ خود شما اصولى را پذيرفته ايد كه در قرآن نيامده است و بر آن تصريحى نيست بلكه بر خلاف آن تصريح شده است و آن عدالت بلكه عصمت صحابه پيامبر است شما در موارد متعدد سيره و رفتار تمام صحابه را حجت مى شماريد و صحابه را كسانى مى دانيد كه به محضر پيامبر مشرف شده اند در حالى كه در ميان آنان يقيناً منافقين بودند و قران بر اين امر تصريح دارد و صدها آيه در قرآن بر اين سخن دلالت دارد نمونه آن بيش از نيمى از آيات سوره توبه است كه در آتى به بعضى از آنها اشاره خواهد شد.

عقيده به عدالتِ همه ى آنان نتيجه ى همان رواياتى است كه اغلب (به گفته ى شما) دستاورد دشمنان اسلام است تا بدين وسيله، مردم را از خاندان رسالت جدا و ديگران را مرجع و ملجأ مردم

ص: 314

معرفى كنند.

خامساً؛ انكار بعضى از عقايد كه شما اشاره كرده ايد كه اگر كسى معتقد نباشد و منكر باشد كافر نمى شود در صورتى است كه جزو اصول عقايد اسلامى نباشد؛ نظير، مسئله ى امامت گرچه موجب خروج از دين نمى شود ولى خروج از مذهب است و فرق است بين خروج از دين و خروج از مذهب.

سادساً؛ معمولًا جعل روايات كه دستاورد دشمنان اسلام است براى تضعيف ولايت كه حكومت نيز شاخه اى از آن است مى باشد و معنى ندارد كه دشمن بخواهد رواياتى را براى اثبات ولايت در اسلام جعل كند و بدين طريق موجب تقويت اصل اسلام و حكومت آن گردد، بلكه دشمن در صدد جعل روايت براى شكستن ولايت و حكومت اهل بيت بوده تا از اين طريق اسلام را از طريق اصلى خود خارج كند.

در نكته ششم مترجم براى شناخت هر مذهب و مرامى راه را رجوع به كتب و مصادر اصلى آنان مى داند بعد براى شناخت تشيع كتابهايى چون اصول كافى و نهج البلاغه و در تفسير مجمع البيان را ذكر مى كند در منابع اهل سنت ترجمه ى قرآن كريم، صحيح بخارى و صحيح مسلم و تفسير ابن كثير را معرفى مى كند.

اولًا؛ چطور شد در منابع اهل سنت قرآن را ذكر كرد ولى در منابع شيعى قرآن را نياورد.

ثانياً؛ چرا ترجمه ى قران؟ ترجمه قرآن چگونه مى تواند مصدر و

ص: 315

مرجع باشد؟

ثالثاً؛ در مجموعه اين كتاب شما از تفسير مجمع البيان در معرفى شيعه چرا چيزى نياورديد و از اصول كافى نيز مطلب تحريف شده آورديد بله از كتابهاى فرعى شيعه مثل بحارالانوار رواياتى را متعدد متذكر شده ايد كه آنها نيز يا ضعيف است يا معارض با روايات ديگر كه نياز به اجتهاد و بررسى دارد.

رابعاً؛ شما كتاب خود را عصاره اى از معروف ترين كتب شيعه معرفى مى كنيد، شما بفرماييد كه كتاب شما عصاره كدام كتاب معروف شيعه است؟

آيا ذكر چند روايت ضعيف آن هم به صورت قيچى شده، عصاره ى كتاب هاى معروف شيعه است در كدام كتب معروف شيعه ولايت و امامت و مهدويت و خمس انكار شده و به علماى شيعه توهين شده است كه شما آن را عصاره كرده ايد؟

و در مطلب سوم كتاب بيان كرده ايد كه اگر انسان سر و كارش با قرآن باشد و اهل بيت و اصحاب را دوست داشته باشد هيچ فرقى نمى كند كه در مسائل فقهى پيرو هر مذهبى كه دوست دارد باشد.

بعد متذكر مى شويد كه هيچ يك از پيامبران و صحابه ى جانباز و اهل بيت اطهار- رضوان الله عليهم اجمعين- ادعاى علم غيب نداشتند و سپس به بيان آياتى در نفى علم غيب مى پردازيد و بعد اشاره مى كنيد به اين كه اگر پيامبر علم غيب مى دانست جلو شهادت عموى خويش حضرت حمزه عليه السلام را مى گرفت يا از تهمت به

ص: 316

عايشه جلوگيرى مى كرد و يا اگر امام حسن عليه السلام غيب مى دانست مسموم نمى شد و اگر امام حسين عليه السلام غيب مى دانست چرا نفهميد كه اهل كوفه منافقند و چرا تمام خانواده اش را به كربلا برد؟

بايد به آقاى مترجم گفته شود، گرچه اين آياتى كه شما اشاره كرديد نفى غيب مى كند لكن اولًا؛ خود آن آيات نيز نياز به بررسى دارد نه آن طور كه شما يك اشاره كرديد و رد شديد بعضى از آنها مربوط به مشركين است نظير آيه 35 سوره نجم كه قبلش مى فريايد:

«افرأيت الذى تولى» آيا ديدى آن كس كه پشت كرد (و حق را نپذيرفت) و ثانياً؛ آياتى ديگر نيز داريم كه علم غيب را براى غير خداوند اثبات مى كند البته نه به آن معنا كه خودش بالاصالة مى داند بلكه به اين معناست كه خداوند اين علم را به او عطا مى كند نظير آيه 37 سوره جن كه مى فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احداً الامن ارتضى من رسول ...»، «خداوند عالم غيب است و احدى را بر غيب خود مطلع نمى سازد مگر رسولى كه مورد رضايت خداوند باشد.» ترديدى نيست كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آن رسول است پس علم غيب دارد- در نتيجه نفى علم غيب بالاصالة مى كند؛ يعنى، آن حضرت از پيش خود علم غيبى ندارد ولى اثبات علم غيب بالتبع مى كند به اين معنى كه خداوند او را عالم به غيب ساخته است و آن چه مى داند به اذن خداوند است و آن حضرت از غيب در موارد متعدد خبر داده است و در قرآن نمونه هايى از آنها

ص: 317

آمده است از جمله غلبه روم بر ايران (غلبت الروم ...)(1)، شكست كفار (قل للذين كفروا ستغلبون)(2)، ابتر بودن عاص بن وائل و كثرت نسل پيامبر صلى الله عليه و آله (سوره كوثر)، كشته شدن عمار به دست گروه تجاوزگر (تقتل عماراً الفئة الباغيه)(3)، تنها مردن ابوذر (رحم الله اباذر يمشى وحده و يموت وحده و يبعث وحده)(4)، كوتاه بودن عمر حضرت زهرا عليها السلام (تو اولين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى)(5)، شهادت حضرت على عليه السلام و شكافتن سر آن حضرت در غزوه خندق، اخبار به شهادت حسين بن على عليه السلام(6)، خبر به خروج بعضى از همسران خود كه سگان منطقه حوأب بر آنان پارس خواهد كرد و فرمود: در راست و چپ آن زن افرادى بسيارى كشته مى شوند كه همگى در آتش خواهند بود(7)

(و آن فرد كسى جز عايشه ام المؤمنين نبود و آن حضرت نهى كردن آنان را از خروج و حتى قبل از جنگ احد از طريق خوابى كه ديد نسبت به شهادت عمويش خبردارشد و يا خبر دادن به اينكه پاره


1- - سوره روم، آيه 1.
2- - سوره آل عمران، آيه 12.
3- - بحار 22/ 326.
4- - المغازى 2/ 1001.
5- - نهج الحياة، ص 175.
6- - احقاق الحق 11/ 439 تا 415.
7- - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 477.

ص: 318

تن آن حضرت در خراسان دفن خواهد شد و .... صدها مورد ديگر كه نشان دهنده اثبات علم غيب براى پيامبر صلى الله عليه و آله و جانشينان واقعى او عليهم السلام است وتاريخ اسلام مملوازاخبارهاى اهل بيت عليهم السلام نسبت به حوادث براى خود و شيعيان و جهان اسلام است بنابراين اگر اهل بيت عليهم السلام و در رأس آنان وجود مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله از خود نفى علم غيب مى كنند آن را بالاصالة از خود نفى مى كنند نه اينكه حتى با تعليم الهى باز از آن بى خبر هستند اگر پيامبر شهر علم باشد و خداوند او را رسول مورد پسند خود قرار داده طبق آيه سوره جن به آن حضرت علم غيب را عطا فرمود و او نيز آن را به على عليه السلام كه دروازه آن شهر است داده است.(1) على عليه السلام مى فرمايد: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در بيماريش هزار باب علم به صورت راز به من آموخت كه از هر باب هزار باب ديگر از علوم باز مى شود(2) اين سخن را آن حضرت بعد از اخبار از آينده فرمود.

بنابراين علم غيب پيامبر و اهل بيت عليهم السلام تبعى و غير اصلى است و بدون اذن الهى هيچ اطلاع و علمى نسبت به غيب ندارند.

امّا پاسخ اين سؤال كه چرا پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام (براى جلوگيرى از دشمن و شهادت خويش و شناخت منافقين و غيره) از آن استفاده نكردند؟ اين است كه علم غيب تكليف آور نيست بلكه آنچه تكليف مى آورد علم عادى و ظاهرى است اگر علم غيب تكليف آور بود بايد خود خداوند كه عالم الغيب است براى جلوگيرى از افراد گناهكار از آن استفاده كند و جلو گناه و فساد آنان را بگيرد و نگذارد آدم بكشند- مانع ابوسفيان و ابولهب شود


1- - مرحوم علامه امينى، تنها در ج 6 الغدير از 143 كتاب اهل سنت روايت فوق را نقل مى كند.
2- - بحار 26/ 65.

ص: 319

كه به پيامبر توهين كنند و يا جلو قاتل حضرت حمزه را بگيرد تا او را نكشد و جلو ابن ملجم را بگيرد تا على عليه السلام كشته نشود بلكه اصلًا جلو تمام گناهكاران را بگيرد و يا به طور كلّى آنان را خلق نكنند تا فساد نكنند و نتيجه ى اين سخن همان برداشته شدن اختيار از انسان و مجبوربودن او در انجام كارها و نفى تكامل اختيارى انسان است.

سرّ استفاده نكردن پيامبر و امامان عليهم السلام از علم غيب آن است كه آنان بندگان حضرت حق هستند و افتخارشان نيز به همان عبوديت است هرچه خداوند بخواهد انجام مى دهند و بدون اذن او هيچ كارى انجام نمى دهند «عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون»(1) بندگان گرامى خدايند كه در سخن براو پيشى نمى گيرند و تنها فرمان او را اجرا مى كنند. و خداوند خواست تا آنان به اين طريق به شهادت برسند و آنان پذيرفته اند.

شاهد اين سخن آن است كه وقتى در سفر كربلا جلو حضرت امام حسين عليه السلام را گرفتند و او را از رفتن به كوفه منع نمودند و از بى وفايى مردم كوفه سخن گفتند، حضرت فرمود: كه پيامبر به من فرموده «ان الله قد شاء ان يراك قتيلًا» خدا خواسته است تو را كشته ببيند(2) و وقتى او را از همراه بردن زن و فرزند نهى كردند فرمود: «خداوند خواسته است آنان نيز به اسارت برده شوند».


1- - سوره انبياء، آيه 27- 26.
2- - لهوف سيدبن طاووس، ص 65.

ص: 320

بنابراين داشتن علم غيب از آنِ خداست و به هركس بخواهد مى دهد كما اين كه قدرت و شفاعت نيز از آن اوست و به هر كس كه بخواهد مى دهد. و خداوند خواسته است به رسولش و جانشينان واقعى او اين علم را عنايت فرمايد: «ام يحسدون الناس على ما اتاهم الله من فضله»، «اما حسادت مى ورزند هر آنچه خداوند از فضل خويش به آنان داده است.»(1) دليل اين حسادت و ردكردن علم غيب و علم لدنّى به خاطر آنست كه خلفاى غاصب، اين ويژگى را نداشتند، بنابراين در مثل اين موارد هيچ يك از شيعيان، صفت خدا را به غير خدا نسبت نداده است حال اگر نويسنده يا مترجم نتواند بين داشتن چيزى بالاستقلال و بالتبع تشخيص دهد اين مشكل اوست نه اينكه ديگران را متهم به نامسلمانى بكند همين طور در حاجت خواستن از پيامبر و اولياى الهى عليهم السلام وقتى مؤمنى به عنوان وسيله آن را بداند تا به وسيله ى آنان حاجت خود را از خدا بخواهد يا از آنان بخواهد تا از خداوند بخواهند حاجت او را برآورده كند باز عين توحيد است و منافاتى با توحيد ندارد بلكه خداوند به آن فرمان داده است نظير آيه 35 سوره مائده كه مى فرمايد: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و ابتغوا اليه الوسيلة» و سوره نساء، آيه 64 كه مى فرمايد:

«و لو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤك فاستغفروا الله و استغفرلهم الرسول


1- - سوره نساء، آيه 54.

ص: 321

لوجدوا الله تواباً رحيماً» در اين آيه كسانى كه پيامبر را وسيله آمرزش خدا قرار نمى دهند نكوهش مى كند.

شما در صفحه 23 مى گوييد كه هدف ما اين است كه ما مسلمانان با يكديگر خوب باشيم و در صفحه 22 شما از دشمن و كينه و توهين و شرك و دروغ و نفاق و خرافات و سنّت زدايى ابراز انزجار كرده ايد و از محبّت و توحيد و صداقت سخن گفته ايد اگر راست مى گوييد پس چرا مقدمه ى شما پر از دروغ و نفاق و خرافات و سنت زدائى است خود شما كه معلوم نيست چه هدفى در سر داريد عبارتهايى رامى آوريدكه نشان مى دهد كه يكى از سنّى هاى متعصّب هستيد چرا خود را شيعه معرّفى مى كنيد آياقصدفريب ديگران رانداريد؟ به نظر مى رسد تنها چيزى كه در اين نوشتار كمتر پيدا مى شود صداقت و محبّت است و چيزى كه زياد به چشم مى خورد، توهين و سنّت زدايى و طرح خرافات و دروغ و تفرقه افكنى و ... است.

در صفحه 23 با ذكر آيه 62 و 63 سوره ى يونس از اولياى الهى دم مى زنى و صفات آنان را ايمان و تقوى ذكر مى كنى، آيا آنان كه در نبوّت پيامبر شك كردند (خليفه دوم در صلح حديبيه به پيامبر عرض كرد: آيا تو پيغمبر بر حق خدا نيستى؟)(1) و آنان كه فرمان او را ناديده گرفته و از حضور در لشكر اسامه تخلف كردند و


1- - صحيح بخارى در آخر كتاب شروط 2/ 187 و ...

ص: 322

وصيّت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را ناديده گرفتند و فاطمه زهرا عليها السلام كه پاره تن آن حضرت بود آزردند و آن همسران پيامبر كه به صراحت قرآن در سوره تحريم عليه آن حضرت توطئه كردند باز از اولياى الهى بودند؟

ابوبكر كه عمربن خطاب را به درب خانه حضرت زهرا فرستاد و درب خانه اش را به آتش كشيد(1) و به دستور او محسنش كشته شد(2) با ولى خدا دشمنى نكردند؟ و آيا عايشه و معاويه كه بر ضد على عليه السلام جنگ جمل وصفيّن را به پا كردند با ولى خدا دشمنى نكردند؟ اگر كردند پس آنان اعلان جنگ با خدا كردند نه كسانى كه از افعال خلاف آنان ابراز تنفّر و انزجار بكنند.

ى؛ در ميان اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسانى بودند كه از جان و مال خود در راه اسلام گذشتند نظير مصعب بن عمير و عبدالله بن رواحه و اباذر و سلمان، حذيفه و نيز كسانى بودند كه بعداً به آنان پيوستند و از تابعينى بودند كه مصداق آيه شريفه «والذين جاؤوا من بعدهم يقولون ربنا ...» نظير حجربن عدى، رشيد هجرى، ميثم تمّار و ....

شما در صفحه 24، آيه 140 سوره ى بقره را ذكر مى كنيد كه مى فرمايد: «تلك امة قد خلت لها ما كسبت ...» آنان امّتى بودند كه زمان آنها سپرى شد براى آنان است آنچه به دست آوردند و براى


1- - الامامة و السياسة، ص 12.
2- - على بن ابى طالب از عبدالفتاح عبدالمقصود، 4/ 277- 276

ص: 323

شماست آنچه انجام مى دهيد و به دست مى آوريد و نسبت به كار آنان شما بازخواست نمى شويد.

اولًا؛ اين آيه مربوط به اهل كتاب و يهود و نصارى است كه با آنان مى گويد كه شما كارى به اين نداشته باشيد كه ديگران درگذشته چگونه بوده اند ببينيد الآن شما چه وظيفه اى داريد؟

ثانياً؛ ما كه مى خواهيم اسلام را بگيريم آيا بايد بررسى كنيم تا بدانيم اسلام ناب دست چه كسانى بوده است يا نه و آيا آنان كه مدعيان نگهبانى اسلام واقعى هستند بايد مورد بررسى قرار گيرند يا نه؟- اگر جواب منفى است پس شما چرا علم رجال داريد و درباره ى شخصيّت ها بررسى مى كنيد؟ و اصلًا چطور در صفحه 14 اينقدر دم از تحقيق مى زنيد؟!

ثالثاً؛ چرا اين جمله را به نويسنده نگفتيد تا اين قدر درباره زراره و ابوبصير و علماى شيعه مثل شيخ طوسى و ... بدگويى نكند؟

چند نكته ديگر درباره مترجم

هرچند مى خواستيم سخن را به پايان ببريم ولى ذكر چند نكته ديگر به نظر لازم است:

1) در صفحه 24، كتابِ مورد بحث را در واقع اولين كتاب در موضوع خود مى داند كه تاكنون نوشته شده و مهم ترين خصوصيّت آن را اين مى داند «كه خواننده خود را در مقابل دانشمند بزرگ و محقق

ص: 324

توانايى مى يابد كه از خودش حرف نمى زند بلكه مطالبش را با سند مطرح مى كند و خواننده را در برابر حقايق غيرقابل انكارى قرار مى دهد كه مجبور است يا قبول كند و يا به سراغ منابع برود.»

به نظر مى رسد مترجم تا به حال اهل مطالعه نبوده است و اين اوّلين وشايد آخرين كتابى بوده است كه مطالعه كرده است و از آن لذّت برده است وگرنه تا به حال صدها جلد كتاب ريشه دار در اين موضوعات نوشته شده و مطالب غيرقابل انكار و مستند وجود دارد آيا مترجم تا به حال به كتابهايى چون الغديرِ علّامه امينى و مراجعاتِ ميرسيد شرف الدّين و كشف الاسرارِ امام خمينى- قدس سره- مراجعه كرده و يا اصلًا آنها را ديده است تا ببيند و بداند چگونه آنچه مترجم آنها را چون وحى پذيرفته مطالب بى اساس است؟ و اين خصوصيت مترجم است كه به خاطر ضعف اطلاعات، خود را در برابر دانشمند بزرگ و محقق توانايى يافته است وگرنه كتاب حاضر از سست ترين كتابهاست كه به استناد روايات ضعيف و اقوال اختلافى و سفسطه و توهينهاى مكرر خواسته است بنيان مذهبى كه برپايه عقل و وحى از زمان صاحب شريعت حضرت رسول صلى الله عليه و آله بنا شده متزلزل سازد.

2) در صفحه 25 اشاره به مواردى دارد از جمله: حذف «بخشهايى از كتاب كه مترجم آن را با ذوق خوانندگان سازگار ندانسته و به وحدت مسلمين كمك نمى كرده» و ديگر آوردن جملات «واقعاً زننده و خلاف ادب و چه بسا منافى ايمان و وجدان اما مترجم از ترجمه آن ناگزير بوده

ص: 325

است.»

در اينجا سؤالاتى از مترجم مطرح است؛ سؤال اول اين است؛ اين چه وحدتى است كه با مطالب خلاف عفت و ادب و منافى ايمان سازگار است؟ سؤال دوم اينكه؛ شما در صفحه 24، اين كتاب را در موضوع خود بى نظير، محكم و مستقل معرّفى مى كنيد، حال چه شده كه در صفحه ى مقابل اعتراف مى كنيد كه در كتابى كه شما به ترجمه آن اقدام كرده ايد مطالب «واقعاً زننده، خلاف ادب و چه بسا منافى ايمان و وجدان است.» و مسؤوليت آن را بر عهده نويسنده مى گذاريد؟ اگر در اين كتاب مطالب، واقعاً زننده و خلاف ادب و منافى با ايمان و وجدان است- كه هست- و شما بسيارى از آنها را حذف كرده ايد خوب بود شما ديگر در جرم نويسنده شريك نمى شديد و چنين كتابى را اصلًا ترجمه نمى كرديد يا لااقل مطالب خلاف عفت و ادب آن را مثل بقيه حذف مى كرديد؟ آيا آنچه شما را وادار به ترجمه ى اين كتاب كرده است هم هدف بودن شما و نويسنده نيست؟ كه در لطمه زدن به علماء شيعه به هر قيمتى كه ممكن باشد دست زده ايد.

سؤال سوم: آيا توهين به حضرت بقيةالله ارواحنا فداه و او را يك موجود خرافى دانستن و توهين به نواب خاص گرانقدر آن حضرت و علماى بزرگ شيعه و متهم نمودن آنان به شهوترانى و حيف و ميل كردن خمس و وجوهات شرعيه وحدت آور است و مطابق ذوق خوانندگان است؟!!

ص: 326

3) در صفحه 46 آمده كه مؤلف كتاب به خاطر شرايط زمان اسم اصلى خود را نياورده است و اسم روى جلد كتاب مستعار است و در پايان، نويسنده نيز در مقدمه مى نويسد: «بعيد نمى دانم كه قربانى شوم، البته بنده هيچ واهمه اى ندارم براى من همين افتخار كافى است كه برادران و خواهرانم را نصيحت كنم ...».

چرا شما كه تقيه را حرام مى دانيد و آن را نفاق مى شماريد اينجا از ذكر نام خود خوددارى مى كنيد آيا خود اين نفاق نيست؟! خوب بود مترجم نويسنده را معرفى مى كرد تا ديگران بتوانند به اصطلاح از وجود پربركتش استفاده كنند. اگر او واهمه اى ندارد و راست مى گويد پس چرا از ذكر نام خود امتناع مى ورزد؟!

در ضمن اگر چنين فردى در نجف بود علماى حوزه ى نجف او را مى شناختند به خصوص كه گمان مى كند پيرمرد است وبيش از 50 سال است كه اجازه ى اجتهادگرفته وسرشناس واهل كربلاست همچنين دو دوستِ وى (موسى موسوى واحمد كاتب) خود را معرفى كردند وهيچ مورد تعرض قرار نگرفته انداو (چنين فردى با اين خصوصيّات اگر وجود خارجى مى داشت) نيز مى توانست خود را معرّفى كند. واقعيّت اين است كه مترجم با حذف موارد زيادى از كتاب سعى در مخفى كردن چهره واقعى خود و مؤلف نموده است تا با اغفال خوانندگان به اهداف مورد نظر خود برسند.

به عنوان نمونه در صفحه 92- 91 كتاب مطلبى را نويسنده به حضرت امام خمينى قدس سره نسبت مى دهد كه هيچ عاقلى در جهان

ص: 327

ولو با شناخت ضعيف از امام خمينى آن را باور نمى كند و عقده گشايى و خوش خدمتى نويسنده را به دشمنان اسلام تصديق مى كند. ولى مترجم از ترجمه آن خوددارى نموده است، او مى نويسد: «بعد از يك ماه و نيم يا بيشتر از بازگشت امام از پاريس به طهران بود كه به ديدارش رفتم پس استقبال گرمى از من كرد و در آن ديدار من با او تنها بودم در آن جلسه خصوصى امام به من گفت:

سيدحسين الآن زمان اجراى سفارش امامان- عليهم السلام- فرا رسيده است به زودى ما خون ناصبيها را خواهيم ريخت و فرزندان آنان را خواهيم كشت و زنانشان را به اسارت خواهيم گرفت و حتى يك نفر از آنان را رها نخواهيم كرد و به زودى همه اموالشان را براى شيعيان خواهيم گرفت و به زودى مكه و مدينه را از روى زمين محو خواهيم كرد زيرا اين دو شهر جايگاه وهابيون شده است و بايد سرزمين كربلا، ارض مقدس خدا و قبله نماز مردم گردد و به زودى خواست ائمه- عليهم السلام- را محقّق خواهيم ساخت.

و دولتى كه ما جهت برپايى آن ساليان متمادى كوشش كرده ايم جهت اقامه همين سفارش بوده است و تنها اجراى آن باقى مانده است»!!

خوانندگان عزيز خود درباره نويسنده و مترجم و اهدافشان و اتهام به امام قضاوت كنند!!

همچنين در صفحه ى 104 مى نويسد: «من در ديدارم از هند سيّد دلدار على را ملاقات كردم او يك نسخه از كتابش را به نام (اساس الاصول) را به من هديه داد ...» درحالى كه سيّد دلدار على حدود 200 سال است كه از دنيا رفته ومرحوم آقا بزرگ تهرانى ذكر مى كند كه

ص: 328

نامبرده در سال 1235 ق. وفات يافته است(1). حتماً نويسنده از اولياى الهى است وقرنهاى متمادى عمر كرده تا منجى انسانهاى آزادمنش وحق جو در اين دوران باشد حال چطور شد اين انسان چندصدساله خود را 90 ساله واز شاگردان مرحوم كاشف الغطا معرفى كند؟!! مى گويند دروغگو كم حافظه است.

لازم به ذكر است كه مورد فوق يك نمونه از موارد متعدد حذف شده در كتاب است كه مترجم جهت اغفال خواننده و اخفاى شخصيت خود و نويسنده اقدام نموده است. همچنين نويسنده در موارد متعدد به مراجع و آيات عظام گذشته و حال همچون حضرات آيات مرحوم سيد شرف الدين، كاشف الغطا، سيستانى، صافى و ... اتهام زده است و مترجم از ترجمه ى آن خوددارى نموده است.

ما اگردر آنچه اينان وبرخى ازافراد سنّى مذهبِ كم اطلاع وغير منصف براهل تشيّع اشكال وارد كرده اند دقت كنيم در مى يابيم كه همه دليلهايشان بر گرفته از امور ذيل است:

1) تمسك به روايات ساختگى ودروغ كه به اهل بيت عليهم السلام نسبت داده اند.

2) تمسك به اقوال ساختگى ودروغ كه به علماى شيعه نسبت داده اند.


1- -/ الذريعه 2/ 4

ص: 329

3) تمسك به روايات تحريف شده.

4) تمسك به روايات بريده شده.

5) تمسك به اقوال و فتاواى نادر وكم ياب.

6) تمسك به روايات بعداز تغيير در محتواى آن.

7) تمسك به اعمال مردم عادّى شيعه.

8) تمسك به روايات ضعيف.

9) تمسك به داستانهاى ساختگى.

10) تمسك به مقدمات فاسد مثل اين كه على عليه السلام وزير ابوبكر و عمر بود.

11) تمسك به گفتار اهل سنّت بر ضدّشيعه.

وقتى مشى كسى در استدلال اين گونه باشد چگونه مى توان بر اواعتماد كرد؟ اگر كسى بخواهد شيعه رابشناسدبايد در هر موضوعى باديدانصاف به منابع مربوطه مراجعه كند. درعقايد به مثل: عقايد اماميّه از مرحوم مظفّر و مقدمهاى برجهان بينى شهيد مطهرى ودر حديث به مثل: كافى وتهذيب ووسائل الشيعه و وافى ودر فقه به مثل: مقنعه و شرائع الاسلام وعروةالوثقى وتحريرالوسيله ودر فقه استدلالى به مثل: جواهرالكلام يا مستمسك العروةالوثقى ودر اصول فقه به مثل رسائل شيخ انصارى وكفايةالاصول ودرتفسير به مثل: مجمع البيان والميزان ودر علم رجال مثل: معجم رجال الحديث ودر مسايل اختلافى بااهل سنّت به مثل: الغدير والمراجعات مراجعه كند. گرچه اين كتابها ازاشتباه

ص: 330

مبرّى نيستند ولى از كتابهاى خوب در اين زمينه هستند.

در پايان توصيه ى ما به همه ى مسلمانان از تمام فرق اسلامى، اتحاد بر محور خدا و رسول او صلى الله عليه و آله و ميراث پربار آن حضرت، قرآن و عترت طاهره عليهم السلام است كه در اين صورت مى توانيم تعصّب هاى بى جا را كنار زنيم و به سعادت دو دنيا برسيم به اميد اتحاد همه ى ملل اسلامى بر محور خدا و رسول صلى الله عليه و آله و ميراث پربار آن حضرت و ايجاد صفا و صميميت به جاى بغض و كينه و دروغ و نفاق. به اميد روزى كه نويسندگان، قلم و بيان خود را در راه اعتلاى كلمه ى توحيد و مقابله با دشمنان اسلام و بدعت گذاران به كار گيرند تا زمينه را براى حكومت جهانى اسلامى به رهبرى حضرت بقيةالله الاعظم- ارواحناله الفداء- فراهم سازند.

انشاءالله والحمدلله اولًا و آخراً و ظاهراً و باطناً

ص: 331

ص: 332

ص: 333

ص: 334

فهرست منابع

الاتقان، عبد الرحمن السيوطى، الطبعة الثانية 1367 ه. ش، منشورات رضى-/ بيدار.

آلاء الرحمن، السيد عبد الاعلى السبزوارى، موسسه اهل البيت بيروت 1409 ه. ق.

اقتضاء الصراط المستقيم، بن تيميه، تحقيق محمد حامد الفقى، مصر.

الاصابة فى تمييزالصحابه، بن حجرالعسقلانى، تحقيق معوض وعبدالموجود، دارالكتب العلميه بيروت 1415 ه.

اسد الغابة، بن الاثير، تحقيق على محمد معوض و عادل احمد عبد الموجود دارالكتب العلميه بيروت.

الارشاد، محمدبن النعمان العكبرى البغدادى المقلب بالشيخ المفيد، منشورات مكتبة بصيرتى.

الاستبصار، شيخ الطائفه ابى جعفر محمدبن الحسن الطوسى، دار صعب دارالتعارف، بيروت. و تحقيق السيد حسن الخرسان، دار الاضواء بيروت 1406 ه.

الاستغاثه، ابو القاسم الكوفى.

اهل سنت واقعى، دكتر محمد تيجانى سماوى، بنياد معارف اسلامى، چاپ پنجم، 1376 ه. ش.

الانوار النعمانيه، السيد نعمة الله الموسوى الجزائرى، تبريز بازار مسجد جامع، مطبعه:

شركت چاپ.

انقلاب مهدى و پندارها، ترجمه سيد احمد علم الهدى، انتشارات ياسر.

احقاق الحق، القاصى السيد نورالله الحسينى المرعشى، از انتشارات كتابفروشى اسلاميه، 1393 ه. ق.

اختيار المعرفة الرجال (رجال كشّى) شيخ محمد حسن طوسى، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، قم 1404 ه.

اصل الشيعه و اصولها، الشيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء، مكتب الثقافة الاسلاميه، قم.

اجتهاد مقابل نص، ترجمه على دوانى، ناشر كتابخانه بزرگ اسلامى، 1396 ه. ق، چاپ دوم.

الامامة و السياسة، ابى محمدعبدالله بن مسلم ابن قتيبه الدينورى، منشورات الرضى، قم، 1363 ه. ش.

الاجتجاج، ابى منصوراحمدبن على بن ابى طالب الطبرسى، منشورات دارالنعمان قم، 1386 ه ق.

بحارالانوار، الشيخ محمدباقر المجلسى، مؤسسه الوفاء، بيروت، الطبعةالثانيه 1403 ه. ق.

البداية و النهاية، بن كثيرالدمشقى، تحقيق د. احمد ابو ملحم و جماعة، دارالكتب العلمية بيروت 1405 ه.

بداية المجتهد ونهاية المقصد، بن رشد الغرطبى، تحقيق عبد الحميد طعمه حلبى، دار المعرفة بيروت 1418.

تفسير المراغى، احمد مصطفى المراغى، داراحياءالتراث العربى، بيروت، الطبعة الثانية 1985- م.

تفسير قرطبى، ابى عبدالله محمد بن احمد الانصارى القرطبى، دارالثقافة، بيروت.

تفسير روح المعانى، العلامة الالوسى البغدادى، دار احياء التراث العربى، بيروت.

تفسير الذرالمنثور، الشيخ جلال الدين عبدالرحمن السيوطى، منشورات مكتبة آية الله المرعشى النجفى، قم، 1404 ه. ق.

ص: 335

ص: 336

تفسير برهان، السيد هاشم الحسينى البحرانى، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم.

تفسير قمى، لابى الحسن على بن ابراهيم القمى، مؤسسة دارالكتاب للطباعة و النشر، قم (مطبعةالنجف) 1387. ه. ق.

تفسير القرآن العظيم (تفسير بن كثير)، اسماعيل بن كثير الدمشقى دار الفكر، بيروت 1401 ه.

تفسير قرطبى (الجامع لاحكام القران)، محمد احمد قرطبى، دار الشعب القاهره 1372 ه.

تفسير روح البيان، شيخ اسماعيل حقى البروسوى، مطبعة عثمانية، 1330، مكتب الجعفرى التبريزى، شارع بوذرجمهرى، طهران.

التفسير الكبير مفاتيح الغيب، الفخر الرازى، الطبعة الثالثة، دار احياءالتراث العربى بيروت.

تهذيب التهذيب بن حجر العسقلانى، الطبعة الاولى، دار الفكر للطباعة و النشر 1404 ه، 1984 م.

تذكرة الحافظ، شمس الدين الذهبى ط الهند مصورة، دارالاحياء التراث العربى، بيروت.

تنقيه المقال فى علم الرجال، الشيخ عبد الله المامقانى، الطبعة المرتضوية، النجف الاشرف.

تاريخ بغداد، احمد بن على الخطيب البغدادى، دارالكتب العلمية.

تاريخ ما بعد الظهور، السيد محمد صدر، دار التعارف للمطبوعات بيروت 1408 ه.

تحف العقول، ابومحمدالحسن بن على بن الحسين بن شعبةالحرّانى، منشورات مكتبة بصيرتى، قم 1394 الطبعة الخامسه.

تهذيب الاحكام، شيخ الطائفة ابى جعف ر محمد بن الحسن الطوسى، دار صعب، دارالتعارف، بيروت، 1401 ه.

ق. تاريخ الخلفاء، الحافظ جلال الدين السيوطى، دارالفكر، بيروت.

تاريخ مذاهب الاسلامية، الشيخ محمد ابو زهره، دارالفكر العربى القاهره 1996 م.

جواهر الكلام، الشيخ محمدحسن النجفى، دار احياء التراث العربى، بيروت، 1981 م، الطبعة السابعة.

جلاء العيون، السيد عبدالله بشرّ.

الخصائص الكبرى، جلال الدين السيوطى، حيدر آباد هند 1320 ه.

خدمات متقابل اسلام و ايران، استاد شهيد مرتضى مطهرى، انتشارات صدرا، قم، چاپ نهم، 1357. ش.

دلائل النبوة، اسماعيل الصفهانى الطبعة الاولى 1409 ه، الناشر: دار طيبة، الرياض.

دلائل النبوة، للبيهقى، الطبعة الاولى 1405 ه. 1985 م، دار الكتب العلمية، بيروت، لبنان.

دمع السجوم، ترجمه نفس الهموم. تحقيق وترجمه علامه ابوالحسن شعرانى، چاپخانه باقرى چاپ اول 1378 ه. ش.

ذخيرة المعاد فى شرح الارشاد، محمدباقر السبزوارى، طبعة حجرية.

ذخائرالعقبى، احمد بن محمد الطبرى، تحقيق اكرم البوشى و محمود الارناؤوط، مكتبة الصحابة، جده 1415.

الذريعة الى تصانيف الشيعة، العلامة الشيخ آقا بزرگ الطهرانى، مكتبة الطهورى، طهران الطبعة الثانيه 1391 ه. ق.

رجال نجاشى، احمد بن على بن العباس النجاشى، ط، حجرية ايران.

رحمة الامة فى اختلاف الائمة، محمد بن عبد الرحمن الدمشقى، تحقيق الشربجى و النورى، مؤسسه الرساله بيروت 1414 ه.

روضات الجنات، سيد محمد باقر خوانسارى، ترجمه: ساعدى خراسانى، چاپ اسلاميه، 1360 ه. ش.

ص: 337

السنن الكبرى البيهقى مكتبة دار الباز مكة المكرمة 1414 ه. و دار الفكر بيروت، لبنان.

سنن النسائى، النسائى دارالفكر للطباعة و النشر و التوزيع، بيروت، لبنان، الطبعة الاولى 1348 ه. 1930 م.

سنن ابى داوود للحافظابى داوود السجستانى، دار الفكر للطباعة و التوزيع و النشر.

سنن دارمى، عبدالله بن عبدالرحمن الدارمى، تحقيق زمرلى والعلمى، دارالكتاب العربى، بيروت 1407 ه.

سنن ترمزى، تحقيق احمد محمد شاكر درا الاحياء التراث، بيروت.

شرح المواهب للزرقانى، محمد بن عبد الباقى بن يوسف الزرقانى.

شواهد التنزيل، ابو القاسم الحاكم الحسكانى، مؤسسه اهل البيت، بيروت 1409 ه.

الشيعه والتصحيح، سيد موسى موسوى 1408 ه.

شرح النووى بر صحيح مسلم، محيى الدين بن شرف النووى، مصورة دار الفكر بيروت 1401 ه.

شرايع الاسلام، ابوالقاسم نجم الدين جعفر بن الحسن، منشورات الاعلمى، تهران، 1389 ه. ق. شهيد شمائل الرسول ابو الفداء اسماعيل بن كثير، تحقيق عبد القادر الارناؤوط، مكتبة العبيكان، الرياض 1422 ه.

مطهرى افشاگر توطئه ها، على ابوالحسنى (منذر) ناشر دفتر انتشارات اسلامى، 1362 ه. ش.

شرح نهج البلاغه، بن ابى الحديد معتزلى، دار احياءالتراث العربى، بيروت، 4 جلدى.

شيعه پاسخ مى دهد، سيد رضا حسينى نسب، ناشر نشر مشعر، چاپ پنجم، تابستان 81.

الصحيح من سيرةالنبى الاعظم صلى الله عليه و آله، جعفر مرتضى العاملى، انتشارات جامعه مدرسين قم، الطبعةالثانية، 1402 ه. ق.

صحيح البخارى، ابى عبدالله محمدبن اسماعيل بن ابراهيم بن بردرية البخارى دارالكفر، بيروت، 1418 ه. ق و مطابع الشعب مصر 1378 ه. ش و ط مرقمة، مراجعة القطب و البخارى، المكتبة العصرية، بيروت و صيدا 1418 ه.

صحيح مسلم للنيسابورى، دارالفكر، بيروت، لبنان و تحقيق محمد فؤاد عبد الباقى، دار الاحياء التراث، بيروت.

الصراط المستقيم، زين الدين على بن يونس العاملى البياضى، مؤ سسه اهل البيت، بيروت 1409 ه.

صدوده على عليه السلام در قرآن، على اكبر صاحبى فرد، انتشارات مرسل، 1382.

الصواعق المحرقة، احمد بن حجر الهيتمى، تحقيق عبد الوهاب عبد الطيف ط بيروت و ط محققة، تحقيق التركى و الخراط، مؤسسة الرساله، بيروت 1417 ه.

الطبقات الكبرى، محمد بن سعد مصورة، دارصاد، بيروت.

عبد الله بن سبا: دراسة للروايات التاريخية عن دوره فى الفتنة، د. عبد العزير صالح الهلالى، صحارى للطباعة و النشر ط الثانية، لندن 1989 م.

على بن ابى طالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، چاپخانه مروى، چاپ دوم، 1354 ه. ش.

عدةالاصول، شيخ الطائفه الطوسى، تحقيق محمدمهدى نجف، ناشر مؤسسه ال البيت الطبعة المحققةالاولى، 1403 ه. ق.

علل الشرايع، للشيخ الصدوق، من منشورات مكتبةالداورى، قم، منشورات المكتبةالحيدريه فى النجف، 1385 ه. ق.

الغدير، الشيخ عبدالحسين احمد الامينى

ص: 338

قدس سره، مطبعةالحيدرى، الطبعة الرابعة، 1396 ه. ق.

فضل الصحابة، احمد بن محمد بن حنبل، تحقيق وصى الله بن محمد عباس، جامعة ام القرى مكة المكرمة، 1403 ه.

الفتنة الكبرى، طه حسين، (المجلد الرابع من المجموعة الكاملةلطه حسين)، دارالكتب البنانى، بيروت 1973 م.

فتح البارى، احمد بن على بن حجر، الطبعة البهية المصرية، القاهره 1348 ه.

فتاوى اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، جمع و ترتيب الشيخ احمد بن عبد الرزاق الدويش، مكتبة المعارف الرياض، 1412 ه.

الفقه على مذاهب الاربعه، عبدالرحمن الجزايرى دارالفكر، بيروت، 1414 ه. ق.

فرهنگ جامع، احمد سياح، كتابفروشى اسلام، تهران، چاپ 1354 ه. ش.

فرهنگ سخنان حضرت زهرا عليها السلام (نهج الحياة)، محمد دشتى، مؤسسه تحقيقاتى اميرالمؤمنين عليه السلام، چاپ يازدهم، 1374 ه. ش.

فقه تطبيقى، مهدى پيشوايى، حسين گودرزى، چاپ اعتماد، قم، چاپ دوم، 1375 ه. ش.

الكافى، لابى الصلاح الحلبى، منشورات مكتبةالامام اميرالمؤمنين على عليه السلام، اصفهان، 1362 ه. ش.

الكافى، لثقة الاسلام ابى جعفر محمدبن يعقوب بن اسحاق الكلينى الرازى، دار صعب، دارالتعارف، بيروت، 1401 ه.

ق. و تحقيق على اكبر الغفارى دار الكتب الاسلامية، طهران 1388 ه.

كتاب السنة، عمرو بن ابى عاصم الضحاك، تحقيق محمد ناصر الدين الالبانى، المكتب الاسلامى، بيروت 1400 ه.

كنز العمال، المتقى الهندى، مؤسسة الرساله، بيروت 1409 ه. 1989 م. و 1399 ه.

كشف الغطاء، الشيخ جعفر المدعو بكاشف الغطاء، انتشارات مهدوى، اصفهان.

الكامل فى التاريخ، لابن الاثير، دار صادر، بيروت، 1402 ه. ق.

كتاب سليم بن قيس، سليم بن قيس العامرى، دارالفنون، بيروت، 1400 ه. ش.

لسان العرب، لابن منظور، دار صادر، بيروت، الطبعة، 2000 م.

لله ... ثم للتاريخ، كتاب بى نام و نشان با اسم مستعار حسين موسوى كه كتاب مورد نقد ترجمه بخشهاى از آن است.

لله و للحقيقه، الشيخ على آل محسن، رد بر كتاب لله ... ثم للتارخ.

اللهوف، السيد الجليل بن طاوس، انتشارات جهان، با ترجمه: سيد احمد زنجانى.

مجمع الفائدة و البرهان، المولى احمد الاردبيلى، تحقيق العراقى و الاشتهاردى و اليزدى، منشورات، جماعة المدرسين قم 1403 ه.

المحلى، على بن احمدبن هزم الاندلسى، تحقيق عبد الغفار البندارى، دارالكتب العلمية، بيروت 1408 ه.

مدارك الاحكام، سيد محمد بن على الموسوى العاملى، مؤسسه آل البيت (ع) لاحياء التراث، بيروت 1411 ه.

مسند احمد، مصورة، دار صاد، بيروت عن طبعة بولاق، ط مرقمة رقّمها محمد عبد السلام عبد الشافى و بهامشه كنز العمال، دار صاد بيروت

مسند ابى داوود، سليمان بن داوود الطيالسى، طبعة مؤيده بفهارس لاحاديث النبوية الشريفه، دار الحديث بيروت، لبنان

ص: 339

المستدرك على الصحيحين، محد بن عبد الله الحاكم النيسابورى، ط حيدر آباد.

مصباح الفقيه، الحاج آقا رضا الهمدانى الغروى، كتابفروشى مصطفوى، قم.

منتهى الامال، ثقه المحدثين حاج شيخ عباس قمى، كانون انتشارات علمى.

المغازى، للواقدى، نشر دين اسلامى، 1405 ه. ق.

المنجد، دارالمشرق، بيروت، الطبقه العشرون.

مصباح المنير، احمدبن على المقوى القيومى، دارالكتب العلميه، بيروت، 1398 ه. ق.

المراجعات، سيد عبدالحسين شرف الدين الموسوى قدس سره، منشورات مكتبةالداورى، قم- ايران.

مفاتيح الجنان، ثقةالمحدثين حاج شيخ عباس قمى.

من لا يحضره الفقيه، ابى جعفر الصدوق محمدبن على بن الحسين بن بابويه القمى، دار صعب، دارالتعارف، بيروت، 1401 ه.

ق.

مقاتل الطالبين، لابى الفرج الاصفهانى، منشورات الرضى، زاهدى، 1385 ه.

معجم رجال الحديث، السيد ابوالقاسم الخويى، مركز نشر آثارالشيعه: مطبقه الصدر، قم، 1410 الطبعةالرابعة و مطبة الاداب النجف الاشرف 1398 ه.

المعجم الكبير سليمان بن احمد الطبرانى، تحقيق حمدى عبد المجيد السلفى، دار العلوم و الحكم، الموصل 1404 ه.

مفاتيح الشرايع، الفيض الكاشانى، تحقيق السيد مهدى رجايى، مجمع الذخائر الاسلاميه، قم المقدسه 1401 ه.

الموطأالامام مالك، دار الاحياء التراث العربى، بيروت، لبنان 1406 ه. 1985 م.

ميزان الاعتدال، الذهبى، دار المعرفة و النشر، بيروت الطبعة الاولى 1382 ه.

1963 م.

نهج البلاغه، سيد رضى (الدكتور صبحى الصالح) الطبعة الاولى، بيروت، 1387 ه.

ق.

نقش عايشه در تاريخ اسلام، علامه سيد مرتضى عسگرى، ناشر مجمع علمى اسلامى، چاپ ششم، 1373 ه. ش.

ويژگيهاى دو مكتب در اسلام، علامه سيد مرتضى عسگرى، ترجمه: عطاء محمد سر درينا، مركز چاپ و نشر بنياد بعثت، چاپ اول، 1373 ه. ش.

الوافى، محمد محسن بن الشاه المرتضى المشتهر بالفيض الكاشانى قدس سره، منشورات مكتبة آيةالله المرعشى النجفى، قم، 1404 ه. ق.

وسايل الشيعه، الشيخ محمدبن الحسن الحرالعاملى، من منشورات مكتبةالاسلاميه، طهران، 1397، الطبقه الرابعة.

ولايت فقيه، امام روح الله الموسوى الخمينى، مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خمينى، چاپ دوازدهم، 1381 ه. ش.

اليمين و اليسار فى الاسلام، احمد عباس صالح، المؤسسة العربية للدراسات و النشر، بيروت 1972 م.(1)

________________________________________

[1] ( 1)- كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كند، ص 36.

[2] ( 2)- همان، ص 149.

[3] ( 3)- همان، ص 148.

[4] ( 4)- همان، ص 169.

[5] ( 1)- سوره بقره، آيه 20.

[6] ( 2)- سوره محمد، آيه 30.

[7] ( 3)- ما در اينجا براى روشن شدن ماهيّت نويسنده و اصلاح طلبانى نظير احمد كسروى كه مورد ستايش او قرار گرفته اشاره اى كوتاه درباره ى احمد كسروى داريم تا خوانندگان عزيز به نقش دشمنان قسم خورده ى اسلام براى نابودى اسلام و تشيع و روحانيت شيعه پى ببرند و چهره واقعى نويسنده ى اين كتاب را نيز بهتر بشناسند.

احمد كسروى از نويسندگان دوره ى رضاخان و عضو انجمن آسيايى همايونى لندن، بزرگترين فراماسون در خاورميانه، بود وى در ديباجه ى كتاب« آذرى و يا زبان باستان آذربايجان» ماجراى عضويّت خود را در انجمن آسيايى همايونى لندن ذكر مى كند و اعتراف مى كند كه واسطه ى عضويت وى« خانبهادر»، يعنى همان حاكم سياسى انگليسى ها در كربلا بوده است.( كتاب كاروند كسروى، صفحات: 319، 544 و 545).

در دوران ديكتاتورى مطلقه ى رضاخانى كه تمام فريادها در حلقوم خفه و تمام قلم ها شكسته مى شود و هيچ كس اجازه ى كار فرهنگى و مذهبى ندارد و كشور در خفقان شديد بسر مى برد دو خانه، اجازه ى فعاليّت مى يابند كه يكى، خانه ى احمد كسروى و طرفدارانش بود و اين در زمانى بود كه روحانيّت با استعمارِ مسلّط و استبدادِ سرسپرده ى حاكم به ستيزى شديد برخاسته بود كه نمونه ى آن مبارزه ى شهيد مدرس در آن دوران است.

كسروى با حمله به اسلام و مدافعان آن به انكار امور ضرورى دين مى پردازد و به عنوان يك مصلح به ميدان مى آيد و مى خواهد به مردم، دين را معرّفى كند او در كتاب« ورجاوند بنياد» خود، صفحه ى 94 پس از اشاره به رنسانس علمى در غرب تيتر مى زند كه:« بايد جنبشى نيز در رشته ى دين پديد آيد» و به انكار معجزات مى پردازد و وحى را توجيه مادى مى كند و وحى را چنان معنى مى كند كه با گفتار خود سازگار باشد. او در كتاب مذكور مى نويسد:

« فرهش( وحى) چيست و شما آن را به چه معنا مى دانيد؟ ... اگر آن است كه فرشته از آسمان بيايد و پيام از خدا بياورد و ميانه خدا با كسى پرده برخيزد او هرچه خواست بپرسد و گاهى با خدا ديدار كند اين به يكبار دروغست. فرهش( وحى) آن است كه خدا كسى را به آميغها( حقايق) دانا گرداند و براى تكان دادن به فهم ها و خردها و نبرديدن با نادانى ها و گمراهى ها برانگيزد»!!!

او معاد جسمانى را بى بنياد و پنداربافى مى شمارد و اينكه سعادت واقعى در آن جهان تأمين مى شود و زندگى دنيا نسبت به آخرت كم ارزش تراست و دنيا چون مزرعه اى براى آخرت است و ... را همان گمراهى هاى دنباله دار ديگرى مى داند و معتقد است اين افكار زيان هاى بسيارى دارد!!!( كتاب مذكور، صفحه 125 و 126).

او همچنين اسلامى را كه علما مى گويند و در ذهن عموم مردم است و قرن ها براى حفظ آن تلاش شده و خونها براى حفظش ريخته شده است، اسلام واقعى نمى داند.( كتاب مذكور، صفحات 4، 5 و 8) بر گرفته از كتاب: شهيد مطهّرى افشاگرتوطئه ها-/ به طور تلخيص.

آرى؛ كسروى از جمله كسانى بود كه در ايران جشن كتابسوزان را داشت.( خدمات متقابل اسلام

و ايران، ص 323)

دراينجا تذكر اين نكته لازم است كه احمد كسروى فردى بى قيد بودومخالفتش باتشيّع به خاطراين كه مظهر دين است بودنه به عنوان يك مذهب مطالب بالا مؤيّد اين مطلب است. لذا هيچ گرايشى به اهل سنّت يا ساير مذاهب اسلامى از وى مشاهده نشد. درباره ى آراى كسروى پيرامون معجزه ووحى وانكار شيعى وسنّى و .. مى توان به كتاب وى به نام( در پيرامون اسلام) صفحه هاى 9، 11، 12، 13، 82، 83 مراجعه كرد. آرى او طرفدار حزب توده وابسته به شوروى سابق بود واين حزب مخالف دين وطرفدار ماركسيسم بود.

امّا قتل فرزند مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى به خاطر مسايل مالى بود نه مسايل سياسى ومذهبى وفرزند آن مقتول خواسته ازاين واقعه به نفع افكار واهداف خود بهره ببرد

[8] ( 1)- سوره انفال، آيه 41.

[9] ( 1)- الغدير، جلد 8، صفحه آخر.

[10] ( 1)- جهت اطلاع از وضعيت سيف بن عمر و نقش او در ساختن داستانهاى عبدالله بن سبا، جلد 1 و به كتاب نقش عايشه در تاريخ اسلام 2/ 271 تا 278 مراجعه فرماييد

[11] ( 1)- شرح نهج البلاغه 2/ 476

[12] ( 1)- نهج البلاغه، خطبه 172.

[13] ( 1)-/-/ لله وللحقيقه ص 73-/ 74

[14] ( 1)- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5 از ابواب صلاةالجماعة، حديث 1، ص 381

[15] ( 1)-/ بحار الانوار 46/ 220 و فروع كافى 5/ 117

[16] ( 1)-/-/ نقش عايشه در تاريخ اسلام 3/ 104

[17] ( 1)- مفاتيح الجنان، اعمال شبهاى ماه مبارك رمضان، دعاى افتتاح.

[18] ( 1)-/-/ معجم رجال الحديث 16/ 134

[19] ( 1)- اللهوف، ص 120.

[20] ( 2)- اللهوف، ص 90.

[21] ( 3)-/ شرح نهج البلاغه 3/ 15

[22] ( 1)- كافى، ج 8، ص 34- 33.

[23] ( 2)-/-/ دمع السجوم ص 204 واللهوف ص 77 والكامل فى التاريخ 4/ 50

[24] ( 3)- دعاى ندبه.

[25] ( 4)- درالمنثور، ج 6، ذيل آيه« اولئك هم خيرالبريه».

[26] ( 1)- اصول كافى، باب الطاعة و التقوى، حديث 3 و تحف العقول كلمات قصار امام باقر عليه السلام، رقم 28

[27] ( 2)-/-/ الصواعق المحرقة ص 183

[28] ( 1)- سوره نمل، آيه 16.

[29] ( 1)- سوره نمل، آيه 19- 18.

[30] ( 2)- سوره نمل، آيه 22.

[31] ( 3)- سوره بقره، آيه.

[32] ( 1)-/-/ البداية والنهاية 6/ 158 و شمائل الرسول ص 354 والخصائص الكبرى 2/ 64

[33] ( 1)- سوره مائده، آيه 13.

[34] ( 1)- تفسير برهان 4/ 225.

[35] ( 1)- سوره بقره، آيه 118.

[36] ( 2)- كتاب سليم بن قيس، ص 179.

[37] ( 1)- براى اطلاع بيشتر به ج 28 بحارالانوار، صفحات 111 و 122 و 123 و 128 و 274 و ... مراجعه كنيد

[38] ( 1)- الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 119، به نقل از سيره حلبيه، ج 1، ص 140.

[39] ( 2)- الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 137- 136

[40] ( 3)- الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 139.

[41] ( 4)- الصحيح من سيرةالنبى الاعظم، ج 1، ص 158، به نقل از صحيح بخارى، ج 5، ص 50 و ج 7، ص 118 و سيره حلبيه، ج 1، ص 123، و مسنداحمد، ج 11، ص 189

[42] ( 1)-/ سنن ابى داوود 2/ 182-/ 183 باب رضاعةالكبير( باب شيردادندبه مردان بزرگ)

[43] ( 2)-/ سنن النسائى 1/ 30 و سنن ابن ماجه 1/ 112-/ 111 وصحيح بخارى 1/ 93 و 2/ 742

[44] ( 3)-/ المستدرك على الصحيحين 3/ 410 و كتاب السنّه 2/ 597

[45] ( 1)- بحارالانوار 40/ 303.

[46] ( 1)- سوره بقره، آيه.

[47] ( 1)- ج 1، ص 254.

[48] ( 1)- سوره مسد، آيه 4 و 5.

[49] ( 2)- سوره اعراف، آيه 176.

[50] ( 3)- سوره اعراف، آيه 179.

[51] ( 4)- سوره جمعه، آيه 5.

[52] ( 1)-/ مسند احمد 5/ 136

[53] ( 1)- احتجاج طبرسى 1/ 103 تا 110.

[54] ( 1)-/ از جمله شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 16/ 236 ومروج الذهب 2/ 311 و النص والاجتهاد 106 و 107 ومراجعات 103 ودلائل الامامه طبرى 40 و 41 وبحار الانوار 43/ 158 و ...

[55] ( 1)- احتجاج طبرسى 1/ 145.

[56] ( 2)- كتب لغت از جمله فرهنگ جامع، ج 1.

[57] ( 1)- احتجاج طبرسى 1/ 127.

[58] ( 2)- احتجاج طبرسى 1/ 98.

[59] ( 1)- احتجاج طبرسى 1/ 130- 129.

[60] ( 1)- تفسير قمى 2/ 303، ذيل آيات معراج از سوره النجم.

[61] ( 2)- مقاتل الطالبيين، ص 16.

[62] ( 1)- مقاتل الطالبيين، ص 16.

[63] ( 1)-/-/ معجم رجال الحديث 10/ 314

[64] ( 1)-/-/ الكافى 1/ 460

[65] ( 1)- سليم بن قيس، ص 136.

[66] ( 2)- براى اطلاع بيشتر رجوع شود به نهج الحياة( فرهنگ سخنان فاطمه عليها السلام) از ص 100 تا 119.

[67] ( 1)- سوره بقره، آيه 60 و اذاستسقى موسى لقومه ...

[68] ( 2)-/-/ صحيح بخارى 3/ 1105-/ 1104

[69] ( 1)- اقتباس از آيه شريفه 182 سوره اعراف.

[70] ( 1)- بحارالانوار 42/ 108- 107 به نقل از رسائل شيخ مفيد، ص 63- 61

[71] ( 1)- بحارالانوار 42/ 88.

[72] ( 1)- بحارالانوار، ج 42، ص 94.

[73] ( 1)-/ رجال نجاشى 2/ 365

[74] ( 1)-/ كافى 8/ 237 و بحار الانوار 30/ 241

[75] ( 1)- الكامل فى التاريخ 3/ 404.

[76] ( 1)- الامامة و السياسية، ص 12.

[77] ( 2)-/ سوره آل عمران، آيه 152

[78] ( 3)-/ صحيح بخارى 2/ 187 اواخر كتاب الشروط ودلائل النبوه ص 128

[79] ( 1)- معجم رجال الحديث 7/ 219.

[80] ( 2)- سوره آل عمران، آيه 118.

[81] ( 1)- معجم رجال الحديث 10/ 236 و 238 و 234.

[82] ( 2) 2-/ اسدالغابه 3/ 165.

[83] ( 1)-/ ر-/ ك: به رجال علامه وابن داود وتحريرطاووسى ومعجم رجال الحديث

[84] ( 1)- كافى 8/ 235- 234.

[85] ( 1) بحارالانوار 46/ 138

[86] ( 2)-/ البدايه والنهايه 8/ 225

[87] ( 3)-/ الاصابه 6/ 232

[88] ( 1)- بحار 18/ 123.

[89] ( 2)- جلاءالعيون 1/ 310.

[90] ( 3)- الامامة و السياسة، ص 14.

[91] ( 4)- جلاءالعيون 1/ 134.

[92] ( 5)- بحار 22/ 326.

[93] ( 1)- سوره اسراء، آيه 82

[94] ( 2)-/ فتح البارى 10/ 350

[95] ( 3)-/ المعجم الكبير 3/ 45 و 12/ 108 و الاصابه 1/ 611 و ذخائرالعقبى ص 221

[96] ( 1)-/ السنن الكبرى 1/ 137

[97] ( 1)- اصول كافى 1/ 323- 322.

[98] ( 1)-/ اهل بيت( ع) از خود دفاع مى كند ص 13

[99] ( 1)- سوره هود، آيه 46، قال انه ليس من اهلك.

[100] يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند (نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[101] ( 1)- سوره تحريم، آيه 10.

[102] ( 1)- براى اطلاع بيشتر به مراجعات مراجعه 44 و اجتهاد در برابر نص، ص 167 تا ص 181 رجوع كنيد.

[103] ( 1)- سوره النجم، آيات 3 و 4.

[104] ( 1)- تاريخ الخلفاء، ص 97.

[105] ( 2)- سوره اسراء، آيه 70.

[106] ( 1)- تاريخ الخلفاء، ص 133.

[107] ( 1)- سوره نساء، آيه 150 ... و يريدون ان يفرقوا بين الله و رسله و يقولون نؤمن ببعض و نكفر بعض ...

[108] ( 1)- من لا يحضره الفقيه 3/ 291.

[109] ( 1)- من لا يحضره الفقيه 3/ 291.

[110] ( 1)- الغدير، 6/ 227 و 222 و ميزان الاعتدال 2/ 151.

[111] ( 1)- الغدير 6/ 211 و مسند ابى داوود، ص 247 و 248.

[112] ( 2)- الغدير 6/ 209، به نقل از العقد الفريد 2/ 139.

[113] ( 3)- وسايل الشيعه 14/ 440.

[114] ( 4)- وسايل الشيعه 14/ 441.

[115] ( 1)- وسايل الشيعه 14/ 440.

[116] ( 2)- وسايل الشيعه 14/ 461.

[117] ( 1)-/ صحيح بخارى 2/ 460 و 461 باب تزويج النبى عائشه. ودلائل النبوة 7/ 284. لازم به ذكر است كه طبق بعضى ازنقلهاعايشه بيوه بود كه به عقد پيامبر صلى الله عليه و آله درآمد

[118] ( 2)-/ مغنى ابن قدامه 9/ 160

[119] ( 3)-/ ششرح النوى بر صحيح مسلم 9/ 206

[120] ( 1)- الغدير 6/ 205 و 206. وصحيح مسلم 2/ 1023 كتاب النكاح باب المتعه.

[121] ( 2) الموطأ 2/ 542 و الغدير 6/ 206.

[122] ( 3)- الغدير 6/ 207. وكنزالعمال 16/ 522 و 523.

[123] ( 1)- الغدير 6/ 209- 208.

[124] ( 2) شيعه پاسخ مى دهد، ص 100 وكنزالعمال 16/ 521.

[125] ( 3)- مرحوم علامه امينى ره در الغدير تحت عنوان( من اباح متعه النساء، كسانى كه متعه زنان را مباح مى دانند) نام دهها تن از بزرگان اهل سنت را از منابع سنى مى آورد، از جمله آنان؛ جابربن عبدالله، عبدالله بن مسعود، عبدالله بن عمر، معاوية بن ابى سفيان، ابوسعيد خدرى، زبيربن عوام، ابى بن كعب، ربيعة بن اميه، سعيد بن جبير، طاوس يمانى سدى، مجاهد، پيروان عبدالله بن عباس از اهل مكه و يمن، مالك بن انس( امام فرقه مالكيه) و ابن جريح مكى.

ابوحيان در تفسيرش بعد از نقل اباحه متعه مى گويد:« و بر اين قول جماعتى از اهل بيت و تابعين هستند و اين اباحه را كسانى چون ابن جريح مكى متوفى 150 قبول كرده اند. شافعى مى گويد: ابن جريح 70 زن را صيغه كرد و ذهبى مى گويد: او با حدود 90 زن ازدواج متعه كرد.» به نقل از تفسيرقرطبى، 5، ص 133، فتح البارى، 9، ص 142.

سرخسى در مبسوط مى گويد:« تفسير متعه آن است كه به زنى بگويد: تو را متعه مى كنم( از تو بهره مى برم) به اين مدت و به اين مقدار و اين نزد ما باطل است ولى نزد مالك بن انس جايز است و ابن عباس نيز همين قول را دارد. الغدير، ج 6، ص 223- 220.

[126] ( 1)- تهذيب الاحكام 7/ 253.

[127] ( 1)- تهذيب الاحكام 7/ 262.

[128] ( 1)- جواهرالكلام 30/ 154- 153.

[129] ( 1)- سوره نور، آيه 16 و 17.

[130] ( 1)- اجتهاد در مقابل نص، ص 223 و 224.

[131] ( 1)-/ ر-/ ك به مغنى ابن قدامه 7/ 500 و 339 و 166 و 131

[132] ( 2)-/ معجم رجال الحديث 8/ 99-/ 98

[133] ( 3)-/ اقتضاءالصراط المستقيم ص 236

[134] ( 4)- الغدير 6/ 207.

[135] ( 1)-/ كافى 5/ 452

[136] ( 1)-/ سوره نساء آيه 25-/ 24

[137] ( 1)- سوره نساء، آيه 24.

[138] ( 1)- براى اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب شيعه پاسخ مى دهد، ص 102- 95.

[139] ( 2)- وسايل الشيعه، ج 14، باب 5، از ابواب متعه، حديث 1.

[140] ( 1)- وسايل الشيعه، ج 14، باب 5، از ابواب متعه، حديث 1.

[141] ( 1)- كافى 5/ 467.

[142] ( 2)- سوره فرقان، آيه.

[143] ( 1)- كافى 5/ 449.

[144] ( 1)- الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 123.

[145] ( 2)-/ المحلى 12/ 206

[146] ( 1)- الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 115.

[147] ( 2)- الفقه على مذاهب الاربعه 4/ 114.

[148] ( 3)- استبصار 3/ 344.

[149] ( 1)- تفسير الدرالمنثور 1/ 266.

[150] ( 1)- همان.

[151] ( 2)- همان.

[152] ( 1)- وسايل، ج 6، باب 3، از ابواب الانفال، حديث 3، ص 376.

[153] ( 2)- وسايل، ج 6، باب 3، من ابواب الانفال، حديث 5، ص 376.

[154] ( 1)- وسايل، ج 6، باب 4، من ابواب الانفال، ج 6، ص 380.

[155] ( 1)- جواهرالكلام 16/ 141.

[156] ( 2)- شرايع الاسلام 1/ 184.

[157] ( 1)-/ مدارك الاحكام 5/ 383

[158] ( 2)-/ مجمع الفائده والبرهان 4/ 357

[159] ( 3)-/ ذخيرة المعاد ص 492

[160] ( 4)-/ مفاتيح الشرايع 1/ 229

[161] ( 1)- كشف الغطاء، ص 364- 363.

[162] ( 2)- مصباح الفقيه فى الزكاة الخمس، ص 161، به صورت تلخيص.

[163] ( 1)- جواهرالكلام 16/ 146.

[164] ( 2)- همان.

[165] ( 1)- الكافى، ص 173.

[166] ( 1)- سوره منافقون، آيه 71.

[167] ( 2)- سوره بقره، آيه 18.

[168] ( 1)-/ سنن ترمذى 4/ 449 ومسند احمد 2/ 167

[169] ( 1)- براى اطلاع بيشتر رجوع شود به كتاب 110 على در قرآن و تفاسير روائى در ذيل آيه آخر سوره رعد.

[170] ( 2)- بحارالانوار 26/ 65.

[171] ( 3)-/ الطبقات الكبرى 2/ 338

[172] ( 4)-/ صحيح بخارى 1/ 64

[173] ( 5)-/ سنن الترمذى 5/ 640 الطبقات الكبرى 2/ 338

[174] ( 1)- اصول كافى 1/ 240.

[175] ( 1)- سوره قصص، آيه 7.

[176] ( 1)-/ صحيح مسلم 2/ 889 و تهذيب التهذيب 8/ 112 و مسنداحمد 4/ 427

[177] ( 2)- سوره مائده، آيه 67.

[178] ( 1)-/ صحيح بخارى 4/ 2278 و صحيح مسلم 2/ 995 و مسنداحمد 1/ 119-/ 118

[179] ( 1)-/ صحيح بخارى 1/ 64

[180] ( 2)-/ المعجم الكبير 3/ 180

[181] ( 1)- بحارالانوار 26/ 65.

[182] ( 2)- صحيح بخارى 1/ 103 باب كتابةالعلم

[183] ( 1)-/ تفسيرالقرآن العظيم 1/ 4 و تذكرةالحافظ 1/ 42 و فتح البارى 1/ 167

[184] ( 1)- سوره حجر، آيه 9

[185] ( 1)- اصول كافى، ج 1، كتاب فصل العلم، باب الاخذ بالسنة، روايت 4.

[186] ( 2)- رجوع كنيد به كتاب شيع پاسخ مى دهد، ص 75- 84. وسلامةالقرآن من التحريف-/ در اين كتاب گواهى 60 تن از بزرگان اماميّه را بر عدم تحريف قرآن را آورده است.

[187] ( 1)- تفسير قرطبى 14/ 113 ابتداى تفسير سوره احزاب. و الدرالمنثور 5/ 180

[188] ( 2)- همان

[189] ( 3)- الاتقان 1/ 67.

[190] ( 1) صحيح مسلم 2/ 726

[191] ( 2)- درالمنثور 5/ 180، ابتداى تفسير سوره احزاب.

[192] ( 1)-/ تنقيح المقال 2/ 324

[193] ( 1)- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 1 و 4، ص 381.

[194] ( 2)- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 2، ص 381.

[195] ( 3)- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 6، ص 382.

[196] ( 4)- وسايل الشيعه، ج 5، باب 5، از ابواب صلاة الجماعة، حديث 8، ص 382.

[197] ( 1)- وسايل الشيعه، باب 26، از ابواب الامر و النهى، حديث 2.

[198] ( 1)- اقتباس از آيه شريفه« و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً، چون اهل ايمان با نادانان برخورد كردند با سلامت از كنارشان مى گذرند و با آنان درگير نمى شوند.»

[199] ( 2)- اصول كافى 1/ 69، كتاب فضل العلم باب الاخذ بالسنة، شواهد الكتاب.

[200] ( 3)- همان.

[201] ( 1)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 463.

[202] ( 2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 463 و 464.

[203] ( 3)- ر-/ ك: به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 3/ 15 و 16.

[204] ( 1)- الصحيح من سيرةالنبى 1/ 28 و صحيح بخارى 1/ 134 و طبقات ابن سعد و ....

[205] ( 2)- سنن النسايى 5/ 253

[206] ( 3)- الغدير 10/ 205 و سنن النسايى 5/ 253 والسنن الكبرى 5/ 113.

[207] ( 1)-/ التفسير الكبير 1/ 206

[208] ( 2)- رحمةالامة فى اختلاف الائمة ص 155.

[209] ( 3) 3-/ همان

[210] ( 4)-/ السنن الكبرى 4/ 4

[211] ( 1) منهاج الكرامه ص 108

[212] ( 2)- الغدير 10/ 210.

[213] ( 3)-/ روح البيان 4/ 143.

[214] ( 1)- علل الشرايع، ص 531.

[215] ( 2)- همان

[216] ( 1)- سوره بقره، آيه 83.

[217] ( 1)-/-/ فتاوى اللجنةالدائمة للبحوث العلمية والافتاء 2/ 264

[218] ( 2)-/-/ همان 3/ 299.

[219] ( 1)-/ صحيح مسلم 7/ 68 تا 65

[220] ( 2)- تاريخ الخلفاء، ص 60.

[221] يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند (نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[222] ( 1)- بحارالانوار، ج 22، ص 341.

[223] ( 2)- سوره رعد، آيه آخر.

[224] ( 1)- تاريخ الخلفاء، ص 133.

[225] ( 1)- الانوار النعمانيه 1/ 63.

[226] ( 1)- الانوار النعمانيه 2/ 306.

[227] ( 1)- الانوار النعمانيه 2/ 306 و 307.

[228] ( 2)- سوره بقره، آيه 204.

[229] ( 1)- سوره ابراهيم، آيه 24 و 25.

[230] ( 2)- سوره ابراهيم، آيه 26.

[231] ( 1)- معجم الرجال 19/ 286 تا 294.

[232] ( 2)- همان.

[233] ( 3)- همان.

[234] ( 1)- همان.

[235] ( 1)- منتهى الامال 2/ 84، 283.

[236] ( 1)- اصول كافى 1/ 101 و 102.

[237] ( 1)- مسنداحمد 2/ 244 و 251 و ويژگيهاى دو مكتب در اسلام از ص 33 تا 45.

[238] ( 2)- صحيح بخارى، تفسير يوم يكشف عن ساق، ج 3/ 293.

[239] ( 3)- صحيح مسلم 8/ 126-/ 125.

[240] ( 1)- مسند احمد 2/ 264، 267، 282

[241] ( 1)- تفسير المراغى 29/ 152.

[242] ( 1)- منتهى الامال 2/ 200.

[243] ( 1)- معجم رجال الحديث 7/ 219.

[244] ( 2)-/-/ تاريخ بغداد 13/ 324-/ 325

[245] ( 1)- معجم رجال الحديث 7/ 226.

[246] ( 1)-/ معجم رجال الحديث 7/ 224.

[247] ( 2)- سوره واقعه، آيات 11 و 12.

[248] ( 3)- معجم رجال الحديث 7/ 225.

[249] ( 4)- معجم رجال الحديث 7/ 223.

[250] ( 1)- معجم رجال الحديث 7/ 222.

[251] ( 1)- سوره اعراف، آيه 45.

[252] ( 1)- معجم رجال الحديث 14/ 143.

[253] ( 1)- روضات الجنّات 7/ 47

[254] ( 1)- عدةالاصول 1/ 356.

[255] ( 1)- تهذيب الاحكام 1/ 3.

[256] ( 1)- بحارالانوار 26/ 239.

[257] ( 1)- انقلاب مهدى و پندارها، ص 58.

[258] ( 1)- بحارالانوار 52/ 332- 331.

[259] ( 1)- بحارالانوار 52/ 375.

[260] ( 1)- بحار الانوار 52/ 376، 373 و 375.

[261] ( 2)- بحارالانوار 52/ 336.

[262] ( 3)- بحارالانوار 52/ 337.

[263] ( 1)- بحارالانوار 52/ 316.

[264] ( 2)- بحارالانوار 52/ 323.

[265] ( 3)- بحارالانوار 52/ 374.

[266] ( 4)- همان.

[267] ( 1)- بحارالانوار 52/ 338.

[268] ( 1)-/-/ صحيح مسلم 4/ 98

[269] ( 2)- بحارالانوار 52/ 338.

[270] ( 3)- بحارالانوار 52/ 353- 352.

[271] ( 1)- بحارالانوار 52/ 347.

[272] ( 1)- بحارالانوار 52/ 351.

[273] ( 2)- بحارالانوار 52/ 333.

[274] ( 1)- بحارالانوار 52/ 358.

[275] ( 2)- بحارالانوار 52/ 389.

[276] ( 1)- بحارالانوار 52/ 362 و 363.

[277] ( 2)- بحارالانوار 52/ 348.

[278] ( 1)-/-/ وسائل الشيعه 9/ 349

[279] ( 1)- سوره بلد، آيات 1 و 2.

[280] ( 2)- سوره نحل، آيه 111.

[281] ( 3)- سوره ابراهيم، آيه 37.

[282] ( 1)- نهج البلاغه، خطبه 47.

[283] ( 1)- سوره نساء، آيه 83.

[284] ( 1)- سوره كهف، آيه 65.

[285] ( 2)- سوره كهف، آيات 69 تا 77.

[286] ( 3)- سوره كهف، آيه 82.

[287] ( 1)- اصول كافى 1/ 401.

[288] ( 1)- وافى ج 1، جزء اول، ص 112 و 113، باب وقايع نزد ظهور امام.

[289] ( 1)- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 59. نامگذارى به تراويح به اين جهت است كه بعد از هر چهار ركعت مى نشينند و استراحت مى كنند( حاشيه كتاب اجتهاد در مقابل نص، ص 255.

[290] ( 2)- بخارى، كتاب الصوم فضل من قام رمضان.

[291] ( 1)- الكامل فى التاريخ 3/ 59.

[292] ( 2)- مسند احمد 5/ 406.

[293] ( 1)- موطأ، باب ما جاء عن النداء فى الصلاة، 1/ 72

[294] ( 2)- الاستغاثه 1/ 24- 23.

[295] ( 1)- فقه تطبيقى به نقل از دلائل النبوة 2/ 191.

[296] ( 2)- تفسير مفاتيح الغيب( الكبير) 1/ 206- 204.

[297] ( 1) مسند احمد 1/ 335.

[298] ( 2)- الغدير 10/ 209 و 210.

[299] ( 1)- همان، ص 210.

[300] ( 1)- الغدير 10/ 210.

[301] ( 2)- تاريخ الخلفاء، ص 128.

[302] ( 1)- صحيح بخارى، باب كتابةالعلم 1/ 103.

[303] ( 2)- المراجعات، ص 44.

[304] ( 1)- لسان العرب، 6/ 191.

[305] ( 2)- مصباح المنير، ص 277.

[306] ( 3)- المنجد، ص 272.

[307] ( 1)- اصل الشيعه و اصولها، ص 13- 12.

[308] ( 1)- سوره انفال، آيه 42.

[309] ( 1)-/-/ كنز العمال 16/ 521

[310] ( 2)-/-/ صحيح بخارى 1/ 103 و ....

[311] ( 1)- سوره نجم، آيات 3 و 4.

[312] ( 2)- خطبه حضرت زهرا( س)، فرهنگ سخنان حضرت زهرا( س)، ص 102.

[313] ( 1)- حاكم نيشابورى در مستدرك و ذهبى در تلخيص به نقل از عايشه داستان آن را آورده اند، اجتهاد در مقابل نص، ص 403.

[314] ( 1)- سوره منافقون، آيه 4.

[315] ( 1)- سوره روم، آيه 1.

[316] ( 2)- سوره آل عمران، آيه 12.

[317] ( 3)- بحار 22/ 326.

[318] ( 4)- المغازى 2/ 1001.

[319] ( 5)- نهج الحياة، ص 175.

[320] ( 6)- احقاق الحق 11/ 439 تا 415.

[321] ( 7)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 2/ 477.

[322] ( 1)- مرحوم علامه امينى، تنها در ج 6 الغدير از 143 كتاب اهل سنت روايت فوق را نقل مى كند.

[323] ( 2)- بحار 26/ 65.

[324] ( 1)- سوره انبياء، آيه 27- 26.

[325] ( 2)- لهوف سيدبن طاووس، ص 65.

[326] ( 1)- سوره نساء، آيه 54.

[327] ( 1)- صحيح بخارى در آخر كتاب شروط 2/ 187 و ...

[328] ( 1)- الامامة و السياسة، ص 12.

[329] ( 2)- على بن ابى طالب از عبدالفتاح عبدالمقصود، 4/ 277- 276

[330] يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند (نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

[331] ( 1)-/ الذريعه 2/ 4

[332] يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند (نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند)، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.


1- يوسف صاحبى، اهل بيت از دين دفاع مى كنند نقدى بر كتاب اهل بيت از خود دفاع مى كنند، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109